تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,075 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,024 |
گزیده/ پی پی جوراب بلند | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 295، مهر 1393 | ||
نویسنده | ||
لعیا اعتمادی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
آن روز قشنگ تابستان که پیپی به ویلکولا اسبابکشی کرد تامی و آنیکا منزل نبودند. آنها برای گذراندن هفته به منزل مادربزرگشان رفته بودند و از اینکه کسی در منزل پهلویی ساکن شده بود کوچکترین اطلاعی نداشتند. اولین روز پس از برگشتن به منزل، دم در ایستاده بودند و جاده را تماشا میکردند. هنوز خبر نداشتند که یک همبازی در همسایگی آنها زندگی میکنند. همانطور که ایستاده بودند و در فکر بودند که چهکار کنند و آیا آن روز اتفاق جالبی خواهد افتاد یا اینکه باید طبق معمول به بازیهای همیشگیشان ادامه بدهند، درِ کلبهی «ویکلولا» باز شد و دختر کوچکی بیرون آمد. او عجیبترین بچهای بود که آنیکا و تامی تا آن روز دیده بودند. آن دختر «پیپی جوراببلند» بود که به گردش صبحگاهیاش میرفت. قیافهی او به این شرح بود: موهایش درست به رنگ هویج بود و به شکل دو تا دُم موش طوری بافته شده بود که از دو طرف سرش آمده بود بیرون. دماغش شکل سیبزمینی کوچکی را داشت که از ککمک پوشیده شده باشد. زیر دماغش یک دهن بزرگ... واقعاً بزرگ با یک ردیف دندانهای سالم قرار داشت. لباسش واقعاً عجیب بود. آخر خود پیپی آن را دوخته بود. اول قرار بود که لباسش به رنگ آبی باشد، ولی چون پارچهی آبی کم آمده بود پیپی تصمیم گرفته بود که تکههایی از پارچهی قرمز به اطراف لباس بدوزد. پاهای باریک بلندش را یک جفت جوراب ساقهبلند پوشانده بود که یکی به رنگ قهوهای و دیگری به رنگ سیاه بود. کفشهایش سیاه و دوبرابر پاهایش بود. پدرش آنها را از آمریکای جنوبی خریده بود که پیپی چیزی داشته باشد تا وقتی هم که بزرگ شد بتواند بپوشد و پیپی هم هرگز کفش دیگری نخواسته بود. چیزی که باعث شد دهن تامی و آنیکا از تعجب باز بماند میمونی بود که روی شانهی این دختر عجیب نشسته بود. میمون کوچکی بود. دم درازی داشت و یک شلوار آبی و کت زرد به تنش بود و کلاهی از حصیر سفید به سر داشت. پیپی در امتداد خیابان میرفت، ولی یک پایش روی پیادهرو و پای دیگرش در جوی آب بود. تامی و آنیکا آنقدر به او نگاه کردند تا از نظر ناپدید شد. یک لحظه بعد دوباره سر و کلهاش پیدا شد؛ اما این بار عقب عقب میآمد. این کار به این علت بود که برای به خانه رفتن مجبور نباشد برگردد. وقتی جلوی درِ آهنی باغ تامی و آنیکا رسیدند، ایستاد. بچهها در سکوت به هم خیره شدند. بالأخره تامی گفت: «چرا تو از عقب راه میری؟» پیپی جواب داد: «چرا من از عقب راه میرم؟ خوب اینجا یک کشور آزادیه، مگه نه؟ و من هرجور دلم بخواد میتونم راه برم. تازه بگذار برات تعریف کنم که در مصر همه اینطوری راه میرن و هیچ کس هم فکر نمیکنه که این عجیبه.» تامی پرسید: «تو از کجا میدونی؟ تو که مصر نرفتی.» - مصر نرفتم؟ ها! حاضری سر چکمههات شرط ببندی، من تمام دنیا رو گشتم و چیزهای عجیبتر از آدمهایی که عقبکی راه میرن دیدم. اگر مثل مردم هند و چین روی دستهام راه میرفتم آنوقت چی میگفتی؟ تامی اعتراضکنان گفت: «این نمیتونه حقیقت داشته باشه.» پیپی لحظهای فکر کرد و گفت: «تو راست میگی، من حقیقت را نمیگفتم.» آنیکا که بالأخره به خودش آمده بود گفت: «دروغ گفتن خیلی بده.» پیپی غمگین جواب داد: «بله، خیلی بده. من گاهی فراموش میکنم. ولی آخه شما از یک دخترکوچولو که مادرش فرشته است و پدرش پادشاه آدمخوارهاست و تمام عمرش هم مشغول دریانوردی بوده چهطور انتظار دارید که همیشه راستگو باشه؟» و بعد لبخندزنان ادامه داد: «تازه در کنگو هم کسی حرف راست نمیزنه. اونها تمام روز چاخان میکنن، از ساعت هفت صبح تا غروب آفتاب. بنابراین، اگر میبینید که من هم بعضی وقتها چاخان میکنم به این علته که مدت اقامتم در کنگو قدری زیاد بوده، ولی ما با وجود این هم میتونیم دوست باشیم، مگه نه؟» تامی که ناگهان متوجه شد امروز یکی از آن روزهای معمولی نخواهد بود، مشتاقانه گفت: «اوه، البته!» پیپی پرسید: «پس بیاین بریم خونهی من صبحانه بخوریم.» تامی گفت: «بله، حتماً بیاین بریم.» آنیکا گفت: «زود باشین، همین الآن بریم.» - پس اجازه بدین من قبلش آقای نلسون رو به شماها معرفی کنم. میمونکوچولو کلاهش را با احترام برای آنها برداشت. بعد هر سه از درِ باغ پیپی وارد شدند و از بین درختان. خرهگرفتهی آن (که برای بالا رفتن خیلی مناسب بود) به طرف ایوان جلویی کلبه رفتند. چشم آنیکا و تامی به اسبی افتاد که در ایوان جلوی کلبه مشغول خوردن جو بود. تامی با چشمانی که از تعجب گشاد شده بود، پرسید: «پناه بر خدا، چرا اسب توی ایوونه؟» آخر هر اسبی که تا به حال دیده بود در اصطبل جا داشت. پیپی فکری کرد و گفت: «خوب. توی آشپزخونه قدری جلوی راه رو میگیره و توی اطاق نشیمن هم نمیتونه خوب رشد کنه.» تامی و آنیکا قدری اسب را نوازش کردند و به داخل منزل رفتند. منزل پیپی یک آشپزخانه، یک اتاق نشیمن و یک اتاق خواب داشت، ولی به نظر میرسید که پیپی یادش رفته آن هفته اتاقها را مرتب کند. آنیکا و تامی با دقت به اطراف نگاه میکردند که مبادا پادشاه آدمخوارها در گوشهای پنهان شده باشد. آنها هرگز به عمرشان یک پادشاه آدمخوار ندیده بودند، ولی نه از پدر خبری بود و نه از مادر. آنیکا مشتاقانه پرسید: «تو تنها زندگی میکنی؟» پیپی جواب داد: «البته که نه، آقای نلسون هم اینجا زندگی میکنه.» - درست، ولی مگر تو مادر و پدر نداری؟ پیپی با لبخند جواب داد: «نه، ابداً!» آنیکا گفت: «ولی آخه شبها کی بهت میگه برو بخواب و از این جور چیزها؟» پیپی گفت: «خودم میگم. دفعهی اول با خوشرویی میگم. اگر گوش نکردم دفعهی دوم قدری با خشونت میگم و اگر باز هم گوش نکردم دفعهی سوم کتک مفصلی در کار خواهد بود. باور کن.» تامی و آنیکا درست سر درنیاوردند که قضیه از چه قرار است؛ ولی پیش خودشان فکر کردند که شاید هم ترتیب بدی نباشد.
پیپی جوراببلند، آستریدلیندگرن، گلی امامی، تهران، شرکت سهامی کتابهای جیبی.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 141 |