تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,065 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,011 |
خود خودش بود | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 296، آبان 1393 | ||
نویسنده | ||
علی باباجانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
(به مناسبت شش آبان سالروز درگذشت قیصر امینپور)
برای خیلیها این اتفاق میافتد که دوست دارند شخصیت مورد علاقهی خود را از نزدیک ببینند. فرقی نمیکند که در چه رشتهای باشد؛ مثلاً یکی دوست دارد با هنرپیشهی مورد علاقهاش دیدار داشته باشد، دیگری میخواهد ورزشکار مورد علاقهی خود را از نزدیک ببیند و... این اتفاق خوشآیند فقط مربوط به زمان ما نیست. از گذشته هم این نیازها در وجود انسانها بوده است. دیدن این آدمهای بزرگ حس خوبی به انسان میدهد. دوست داری مثل شخصیت مورد علاقهات دیده شوی و مثل او به مدارج عالی برسی. خیلیها برای همین، همهی تلاش خود را انجام میدهند. اگر هم آن شخصیت مورد علاقه در شهر دوری باشد، رنج سفر را به جان میخرد تا به خواستهیشان برسند. کاری ندارم به اینکه آدم با این کار چه نیتی دارد. یکی واقعاً از اخلاق شخص مورد نظرش خوشش میآید، یکی از آثارش و دیگری هم دوست دارد در کل با این شخصیتهای معروف دیدار کند، عکس بگیرد، آن را به همه نشان بدهد و بگوید میبینی، اینکه بغل این شخص بزرگ ایستاده، منم. بعضیها این عکسها را توی وبلاگشان میگذارند و پایینش در مورد آن عکس توضیح هم میدهند. بگذریم. چند وقت پیش ماجرایی را از یک خانمی شنیدم، که علاقهمند به آثار و شخصیت نویسندهای شد. او تصمیم گرفت به دیدار نویسندهی مورد علاقهاش که در شهر دیگری بود، برود. شال و کلاه کرد، دسته گل و هدیهای گرفت و با شوق فراوان از شهر خود راهی شهر نویسندهی معروف شد. در راه، خودش را با نویسندهی معروف تصور میکرد و لحظه به لحظه بر اشتیاقش افزوده میشد. بالأخره بعد از مدتی طولانی به منزل او رسید. صاف و مرتب جلو در ایستاد و در زد. کمی بعد صدای نخراشیده و نتراشیدهای به گوشش خورد: «کیه؟» خواست جواب بدهد که در به رویش باز شد. مردی اخمو با ابروهای به هم گرهخورده جلو در ظاهر شد. - بله، چهکار داری؟ - ببخشید! با آقای نویسنده کار دارم. - خودم هستم. کارت را بگو. خانم جوان از این برخورد شوکه شد. با خودش گفت: «نه، من که باور نمیکنم خالق آن آثار زیبا و دلنشین، همین آقا باشد. اصلاً به قیافهاش نمیآید.» با ناراحتی راه خودش را کج کرد و رفت. بعدها از دیگران شنیده بود که این نویسنده اخلاق تند و بدی دارد. او همچنان در شوک بود. همین اتفاق هم برای من افتاد. در نوجوانی شیفتهی آثار قیصر امینپور بودم. کتابهایش را بارها میخواندم و شعرهایش را در مجلهها دنبال میکردم. با خواندن آثارش حس خوبی به من دست میداد. همهاش دوست داشتم این شاعر دوستداشتنی را از نزدیک ببینم. شعرهایش مهربان بود و حس برادرانهی خوبی داشت. آن سالها عکسی از قیصر در مطبوعات منتشر نمیشد. زیاد هم اهل مصاحبه نبود. بعدها مجلهی سروش نوجوان منتشر شد. علاقهام به مجله و سردبیرش بیشتر و بیشتر میشد. آرزو میکردم میشد بروم مجله و او را ببینم؛ اما او در تهران بود و من در قم. دانشآموز بودم و جسارت چنین کاری را نداشتم. تا اینکه بالأخره سال سوم دبیرستان در جشنوارهی شعر جوان برگزیده شدم. این خبر برایم خوشحالکننده بود و خوشحالکنندهتر اینکه شنیدم یکی از داوران و اعضای شعر جوان، قیصر امینپور است. با شوق منتظر روز موعود شدم. روزها برایم دیر میگذشت. روز برگزاری مراسم رسید. قرار در هتل لالهی تهران بود. وقتی به هتل رسیدم، در لابی هتل چند نفر را دیدم. دو نفرشان خیلی شبیه هم بودند. با دیدن من، یکی از دو نفر از جا بلند شد و بقیه هم از جا بلند شدند. خودم را معرفی کردم. مرد مهربان مرا در آغوش گرفت و گفت: «خوشآمدی! امینپور هستم.» داشتم بال درمیآوردم. خودِ خودش بود. قیصر با شعرهایش هیچ فرقی نداشت. یک آدم خاکی و دوستداشتنی؛ روحش شاد!
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 134 |