تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,133 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,051 |
سرمقاله/ مقصد او انتهای خیابان است | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 296، آبان 1393 | ||
نویسنده | ||
علی باباجانی | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
هر روز که بیدار میشوم، از پنجره بیرون را نگاه میکنم. مرد میانسالی را میبینم که کنار خیابان قدم میزند. این مرد، یک مرد معمولی نیست. مردی است که موقع رفتن تلوتلو میخورد؛ مردی که حتماً باید عصا داشته باشد تا به راحتی راه برود؛ اما او نه عصا دارد و نه روی ویلچر نشسته است. قیافهی محجوب و آرامی دارد. ماشینهایی که از کنارش رد میشوند، بعضیهایشان سرعت کم میکنند تا او را سوار کنند و به مقصد برسانند؛ ولی نمیدانند که مقصد او انتهای خیابان است. این را من بهتر میدانم که هر روز صبح زود از پنجره او را میبینم. مقصدش هم معلوم است: از ابتدای خیابان تا انتهای خیابان و برعکس. او مردی نیست که بتواند کار فیزیکی انجام دهد؛ چون مردی معلول است. هیچکس هم توقعی از او برای کار ندارد. وقتی که راه میرود، دستهایش به جلو آویزان میشود و پاهایش خم. مثل مردی معمولی نیست که سینه را جلو بدهد و پاهایش را راست کند و سربالا و شقورق راه برود. نکتهی جالب قضیه این است که بارها دیدهام در پیادهرو، تعادلش را از دست داده و افتاده و در خلوت خیابان کسی نبوده که او را از جا بلند کند. مردم آنقدر عجله دارند که گذرا به او نگاه میکنند و میروند که زودتر به سر کار برسند. همیشه دوست داشتم بروم پیشش و با او حرف بزنم؛ اما احساس میکنم که توانایی حرف زدن را هم نداشته باشد؛ و اگر حرفی بزنم، با خندههای ملیحش جوابم را بدهد. داشتم به نکتهی جالبش اشاره میکردم. گاهی آنقدر در راه رفتن شتاب میگیرد که به زمین میافتد. در این موقع از جا بلند میشود، با دستهای نیمهجان شلوار مشکیاش را تکانده و بعد از مکثی به راه خود ادامه میدهد. واقعاً در دلم به این مرد نازنین آفرین میگویم. شاید زانوهایش بهخاطر افتادن به زمین خراش برداشته یا پینه بسته باشد؛ اما این چیزها برایش مهم نیست! مهم قدم زدن او در کنار خیابان خلوت صبحگاهی و تنفس در هوای معطر است. او تابستان و زمستان و گرما و سرما را نمیشناسد. فقط مسیر خودش را میشناسد. اگر هم حوصله داشته باشد، کمی مسیرش را طولانی میکند. وقتی او را میبینم، هوس میکنم از پلههای آپارتمان پایین بروم و همراهش بشوم؛ اما همهاش به این فکرم که نکند به موقع به سرِکار نرسم، یا الآن که وقت پیادهروی نیست؛ پیادهروی را باید گذاشت برای عصر؛ آن هم با بچهها. عصرِ شتابان امروز، پیادهروی را از ما گرفته و جای آن را به وسایل نقلیه داده است. وقتی این همه وسیلهی رفاهی هست، دیگر چرا پیادهروی؟ اما واقعاً دور شدیم از زندگی طبیعی خود. آن مرد یک مرد معمولی نیست و با تمام معلولیتی که دارد، پیادهروی میکند تا راه رفتن را از یاد نبرد؛ اما ما راه رفتن را از یاد بردهایم. قسمت جالب قضیه این است که اگر بر زمین خوردیم، به زمین و زمان بد میگوییم و همهی تقصیرها را گردن زمانهی ناسازگار میاندازیم؛ حتی تا خانه سینهخیز میرویم که ضایع نشویم. مهمتر از آن این است که بارها کاری را شروع کردیم و در آن موفق نبودیم. همین شکست باعث میشود که دیگر ادامه ندهیم. باید بلند شد. مثل آن مرد، و ادامه داد؛ حتی اگر محدودیت داشته باشیم! امروز صبح، باز آن مرد را دیدم و این درسها را از او گرفتم.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 127 |