تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,782 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,973 |
جادهی بهشت/خاطرات جبهه | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 297، آذر 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
غولِ عراقی دوتا از بچهها یک غول را اسیر گرفته بودند؛ البته غول که نبود، یک سرباز عراقی بود که گُنده و درشت بود. پرسیدیم: چهطوری اسیرش کردین؟
خندهکنان گفتند: این دور و برها قایم شده بود. بعد هم به خاطر تشنگی لباس بسیجی تنش کرده بود و آمده بود ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود. بعد هم فکر کرده بود که باید پول بدهد. ما فهمیدیم و دستگیرش کردیم.
بیچاره دکّههای صلواتی را نمیشناخت!
جوجهها و گربهها روی یکی از تپههای جبههی غرب مستقر بودیم که متوجه شدیم ملخهای زیادی دور و برمان جمع شدهاند. ملخها زادوولد میکردند و ما از دستشان به ستوه آمده بودیم؛ حتی داخل چکمه و پوتینها و لباسمان هم میرفتند. ناچار رفتیم شهر و چندتا جوجه خریدیم، آوردیم کنار سنگرهایمان. جوجهها آنقدر ملخ خوردند که شکمهایشان باد کرد. کمی بعد به خاطر آن جوجهها، سروکلهی گربهها پیدا شد. حالا مشکل ما دوتا شده بود.
از زبان یک سرباز عراقی یک نوجوان رزمندهی ایرانی را اسیر کردیم. او را توی سنگر نشاندیم تا از او حرف بکشیم و اطلاعات بگیریم. سن و سالش کم بود. بهش گفتم: «مگر سن و سال سربازی در ایران هجده سال تمام نیست؟»
سرش را تکان داد. گفتم: «تو که هنوز هجده سالت نشده!»
بعد هم مسخرهاش کردم و ادامه دادم: «شاید به خاطر جنگ مسئولانتان سن سربازی را کم کردهاند تا شما را به زور به جنگ بیاورند!»
او جوابی سخت داد و من را خیلی اذیت کرد. با لحن فیلسوفانهای گفت: «سن سربازی پایین نیومده؛ سن عاشقی پایین اومده!»
کار خودش بود همیشه خنده بر لب داشت، مهربان بود، خوشسیما و شوخ، جُثّهی ریزی داشت و بچهها دوستش داشتند. شوخیهایش مزهی مسخرهکردن نمیداد. اصلاً اینجور شوخیها، توی جبهه معنایی نداشت. از روزی که به جمع بچهها آمد، اتفاقهای عجیبی در اردوگاه افتاد. لباس خاکی بچهها، شبانه شسته میشد و صبح روی طناب وسط اردوگاه خشک شده بود. ظرف غذای بچهها، نیمههای شب شسته میشدند. هر پوتینی که شب بیرون از چادر میماند، صبح واکس خورده بود. خودش میخندید و میگفت: «بابا این کیه که زوروبازی درمیآره و این کارها را یواشکی انجام میده؟ آقای زورو لطفاً لباسهای من را هم بشور...»
بعد از عملیات، علی قزلباش، همان جوان شوخ و مهربان شهید شد. یکی از بچهها با گریه میگفت: «من یک روز فهمیدم که آن کارها را علی انجام میده؛ اما او من را قسم داد که به کسی نگویم!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 103 |