تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,788 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,973 |
قصههای قرآن/به خاطر پدر و مادر و... | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 298، دی 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مجید ملامحمدی من و صَفْوان از دیوار خرابهای بالا رفتیم؛ بعد وارد نخلستان کناردست آن شدیم؛ هر دو، جوان، چابک و جنگنده بودیم. صفوان گفت: «هر کدام که جلو آمدند، خنجرهایمان را در کیسهی شکمهایشان فرومیبریم.» من فوری مُچ دست او را گرفتم. چهقدر پهن بود. گویی آن را از جنس مِفرغ ساخته بودند. - نه صفوان! اگر با آنها درگیر بشویم، ممکن است گیر بیفتیم. ما فقط باید آنها را بترسانیم. بهتر است اول اسبهایشان را فراری بدهیم. تا بعد خودشان حساب کار خودشان را بکنند. آهسته و پاورچین پاورچین در لابهلای نخلستان ابوشاکر قدم زدیم. هر دو خمیده خمیده با نقابهای سیاه بر صورت، دست بر قبضهی خنجری که در زیر دشداشهیمان پنهان بود. صفوان جلو رفت و لنگهی درِ چوبی نخلستان را باز کرد. ابوشاکر و مهمانهایش داخل کومهی بزرگ او بودند. از غلامهایشان هم خبری نبود. ماه، گرد و هراسناک نگاهمان میکرد. سوسوی ستارگان، گویی آمیخته با ترس بود. داغیِ هوا را از یاد برده بودیم. قورباغهها آواز میخواندند و سگها از دوردست، پارس میکردند. در باز شد. به سمت اسبها رفتیم؛ بیست اسب چالاک و ورزیده که غلامها هنوز زینهایشان را از پشت آنها برنداشته بودند. من و صفوان سوار بر دو تا از اسبها شدیم. صفوان بند شاخ گاوی را که در شانه داشت، باز کرد. شاخ را به دهان گذاشت و به اشارهی من، پُرزور و یکنفس، در آن دمید. من دو دست خود را دور دهانم گرفتم و هلهله کردم. اسبها رم کردند. من و صفوان سوار بر اسب و به سرعت از نخلستان بیرون زدیم. بعد یکنفس به سمت وادی قُبا تاختیم. آن همه اسب وحشتزده نیز پشت سرِمان در حرکت بودند. حالا در دلمان به ابوشاکر و مهمانهایش میخندیم. * فردای آن روز چو افتاد که بزرگان طایفهی بنیضمره از ماجرای دیروز وحشت کردهاند. حالا نوبت بزرگترهایمان بود که پیش حضرت محمد j بروند و از او بخواهند جنگ با آنها را هر چه زودتر شروع کند. ما اگر به آنها که در نزدیکی مدینه زندگی میکردند، حمله میکردیم، غنیمتهای بسیاری از غلام، کنیز، شمشیر و طلا به چنگمان میافتاد و برای همیشه هم از شّرشان در امان میشدیم.
* اما ماجرا به خواست ما ختم نشد. وقتی پیامبر j خبردار شد که خواستهی ما حمله به طایفههای بنیضمره و اشجع است، گروهی از مسلمانان را گرد خود جمع کرد و گفت: «نه، هرگز چنین کاری نکنید؛ زیرا آنها در میان تمام طایفههای عرب، به پدر و مادر خود، از همه نیکوکارترند. از همگان، به اقوام و بستگان مهربانترند و به عهد و پیمان خود، پایبندترند!»
عجیب بود حضرت محمد j به ما دستور میداد که جنگ نکنیم؛ چراکه طایفههای غیرمسلمان بنیضمره و اشجع به پدر و مادر خود مهربان بودند، به اقوامشان خوبی میکردند و پایبندیشان به عهد و پیمان زیاد بود. همینها برای آزادبودن آنها کافی بود!
یک روز صفوان را در بازار شمشیرسازها دیدم. او برایم آیهی(1) تازهای را خواند که جبرئیل بر حضرت محمد j نازل کرده بود؛ ماجرایش دربارهی آن دو قبیله بود؛ آیهای که ما را از جنگ با آنان برحذر میداشت.
1. سورهی نساء، آیهی 90. منبع: تفسیر نمونه، سورهی نساء | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 104 |