تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,060 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,004 |
گفتوگو/مامانِ باشکوهِ من | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 298، دی 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
نسرین نوشامینی «تهمینه حدادی» از روزنامهنگاران و تصویرگران فعال در عرصهی کودک و نوجوان است. ده سال است که روزنامهنگاری میکند. تحصیلات تهمینه حدادی در زمینهی روزنامهنگاری بوده است. آغاز فعالیت او با نشریهی «سروش کودک» بود. شش سال نیز با نشریهی «دوچرخه» همکاری داشته است. مدتی هم به صورت تخصصی در زمینهی تجسمی فعالیت کرده و یک دوره نیز مسئول صفحهی تجسمی نشریهی «سروش جوان» بوده است. داستاننویسی و تصویرگری نیز از دیگر فعالیتهای اوست. تابهحال ده جلد کتاب از تهمینه حدادی چاپ شده است.
او برای کتاب «شهرهای بدون نردبام» از انتشارات نشر شباویز، کاندیدای اولین دورهی جایزهی گام اول شده است.
کتاب دایرةالمعارف مشاغل که تهمینه یکی از مجموعهی مؤلفان آن است، در بهمنماه 1392 برندهی جایزهی سال جمهوری اسلامی شد.
حرفهای تهمینه مثل خودش رکوراست و صادقانه است. او برای شما که دوست دارید، گزارشگری کنید، حرفهای مفیدی دارد.
برای ما از دوران کودکی و نوجوانی خودتان بگویید. آن دوران بر شما چگونه گذشت؟ به نظرم دوران بچگی هر کسی خیلی مهم است و اینکه حس خوبی به آن داشته باشی. من حس خوبی از دوران کودکیام دارم. نمیدانم آن دوران هم اینطور بودم یا نه؛ اما نوجوانی؟ نه، در سنّ تغییر بودم. فکر میکردم دخترِ زشت، خنگ و بیاستعدادی هستم و شاید به خاطر اینکه در کنار دخترهای نوجوان پولدار درس میخواندم، احساس کمبود میکردم... اما چیز مهمی که در هر کدام از این سنها وجود داشت، رؤیاپروری بود. من دختر تنهایی بودم. با خواهرهایم فاصلهی سنی زیادی داشتم؛ بنابراین بخش زیادی از ساعتهایم در تنهایی میگذشت. یا برای خودم دوست خیالی میساختم، یا برای خودم رؤیا میساختم و توی دلم قسم میخوردم که وقتی بزرگ شدم زندگی متفاوت و جالبی داشته باشم و بعدها برای اینکه به کودکی و نوجوانیام خیانت نکرده باشم، برای تحقق بسیاری از آن رؤیاها تلاش کردم.
چه خاطرهی زنده و درخشانی از دوران کودکی یا نوجوانی خودتان دارید؟ من از چهارسالگیام همیشه یک تصویر دارم؛ تصویر اینکه مامان توی حیاط خانه ایستاده بود و داشت یک پرنده را پرمیداد... بعد پرنده هی روی شانهاش میپرید و هی روی بازوهایش. مامان به بال او باند پیچیده بود؛ اما پرنده انگار مامان را دوست داشت و نمیخواست برود... آن موقع به این فکر میکردم مادرم چه زن باشکوهی است؛ میشود یک روز من هم یک مامان باشکوه شوم؟
حالا که فکر میکنم، میبینم نه! مامان من واقعاً فرق داشت... او واقعاً یک باشکوه بود و الآن هم هست و من هیچوقت نمیتوانم شبیهاش شوم...
از زنگهای انشا بگویید. ساعتهای درس انشا برای شما چگونه بود؟ زنگهای انشا حوصلهام را سرمیبرد. در واقع موضوعهای تکراریاش آزارم میداد. باید همیشه آخرش به یک نتیجهی اخلاقی میرسیدیم. گاهی هم موضوعهای مناسبتی به ما میدادند. یکبار موضوع انشا این بود: یک خاطره بنویسید!
من هم حوصلهام نکشید. همان روز خانم معلممان (خانم کوثری) من را صدا زد. سوم راهنمایی بودم. رفتم و از خودم انشا خواندم. همه هم دست زدند ها؛ اما خانممان فهمید و من اولین «یک» زندگیام را گرفتم...
گفت برو و یک خاطره بنویس. بعد من هم سرِ کلکل یک انشای پنجصفحهای نوشتم که بچهها مجبور شدند هایهای اشک بریزند و یک ربع دست بزنند.
آن دوران رابطهی شما با کتاب و کتابخوانی چگونه بود؟ خیلی خوب. یادم است کلاس چهارم بعد از گرفتن کارنامه، پدرم گفت: «جایزه چه میخواهی؟» و گفتم: «کتاب بابالنگدراز.» رفتیم و آنقدر گشتیم تا پیدایش کردیم.
ممکن است نام اثرگذارترین کتابی را که در آن دوران یا تا بهحال خواندهاید، برای ما بگویید. موضوع کتاب چیست؟ کتاب «باغ مخفی» اثر عجیبی روی من گذاشت. قبل از آن سریالش پخش میشد و بعد «باغ مخفی» هم مثل «کتاب بابالنگدراز» در دستان من تکهتکه شد. داستان دختری بود که در هند زندگی میکند و والدینش فوت میکنند. او به «یورک شایر» در انگلستان میآید تا با عمویش زندگی کند. بعد از مدتها کشف میکند در یکی از اتاقهای خانهی اشرافی عمویش پسری را پنهان کردهاند. او بعد از پیداکردن پسر، دنبال راز بزرگتری میگردد: در باغهای اطراف کاخ یک باغ مخفی وجود دارد.
شما متولد دههی شصت هستید. کودکی و نوجوانی شما چه تفاوتهایی با دوران کودکی و نوجوانی کودکان و نوجوانان امروز داشت؟
ما خیلی خنگ بودیم و کودک؛ اما بچههای الآن باهوشاند و بزرگ. بزرگبودن را در آنها دوست ندارم. معتقدم هرکس باید مناسب سنّش عمل و رفتار کند. اصلاً نمیگویم تقصیر خود آنهاست. منظورم این است شرایط اینطوری شده که نوجوانهای الآن شبیه ما نیستند. به ما یاد داده بودند برای داشتن هر چیزی تلاش کنیم؛ اما الآن نوجوانها حقوحقوقشان را میخواهند و یک چیزهایی را حق طبیعی خودشان میدانند... گرچه به آنها غبطه میخورم، از یک طرفی هم فکر میکنم بعدها خودشان آسیب میبینند.
چه اتفاق یا پیشینهای باعث شد که شما به نوشتن روی بیاورید؟ دربارهی انشا که گفتم. از آن به بعد من یکلنگهپا همیشه زنگهای انشا دم تخته بودم تا چیزی بخوانم که بچهها خوششان بیاید. بعدها توی دبیرستان هم این روند ادامه داشت. تا اینکه بالأخره دوتا کار فرستادم برای بخش «مجله در مجله»ی سروش نوجوان و چاپ شد. یک تابستان دعوتم کردند جلسهی قصه و من توی رودربایستی مجبور بودم هر هفته یک داستان بنویسم!
نوشتن برای کودک و نوجوان آسانتر است یا بزرگسال و چرا؟ معلوم است بزرگترها؛ چون در برابر هیچ بزرگسالی مسئول نیستی و یک بزرگسال در مقابل هر کلمهی تو سر خم نمیکند و آن را بهراحتی نمیپذیرد.
اولین داستانی که نوشتید، چه بود؟ من از اول راهنمایی روزنوشت داشتم. حدود ده دفتر است که خودم هم خطکشیشان میکردم و جلد هم شدهاند. حالا که آنها را ورق میزنم، میبینم بعضی از این روزنوشتها داستاناند؛ اما بهطور جدی اولین داستانم که برایش حقالتحریر گرفتم، در مجلهی «سروش کودک» چاپ شد. اسمش «بازی هفتنفره» بود و هشت هزارتومان هم برایش حقالزحمه گرفتم. آن موقع آقای رحماندوست سردبیر مجله بودند و نمیدانم چه شد که به منِ هفدهساله فرصت دادند!
به نظر خودتان با کدام اثر نویسندگیتان است که خواننده بهتر و کاملتر میتواند به شخصیت اصلی شما نزدیک شود؟ آخرین کتابم «سیب و درخت و دختر» انتشارات امیرکبیر. مجموع پنج داستان کوتاه نوجوان است که کاملاً بخشی از دغدغههایم بهصورت نامشهود در دلش گنجانده شده است.
وقتی داستانی مینویسید، اولین کسی که آن را برایش میخوانید، کیست؟ نظر او چهقدر روی شما اثرگذار است؟ شخص خاصی نبوده؛ گاهی خواهرم، گاهی خواهرزادههایم و گاهی دوستانم. خُب آنها سؤالهایی را که برایشان ایجاد شده، میپرسند یا عیبهای کار را میگویند و من این نقدها را بررسی میکنم.
سوژههای داستانهای شما از کجا میآیند؟ از یک شخصیت، یک اتفاق، یک خاطره، یک تصویر یا یک تخیل... برای هر کدام دنیا و زندگی جدیدی تعریف میکنم.
زندگی شخصی شما و تجربههای فردیتان چهقدر بر آثارتان اثرگذار است؟ شغل من نویسندگی نیست؛ بنابراین آنچه مینویسم بازتاب تجربیات شخصیام است. نویسندگانی که شغلشان نویسندگی است، در واقع به خلق شخصیت دست میزنند. پس میتوانم بگویم 99 درصد سوژهها خواسته یا ناخواسته برحسب اتفاقها و تجربههای شخصی یا شنیدههایم شروع میکنند به بالا و پایین پریدن در ذهنم.
از فرهنگنامهی مشاغل بگویید؛ کتابی که شما در تألیف آن مشارکت داشتید. ضرورت نشر این فرهنگنامه چه بود؟ نقش شما در تألیف این فرهنگنامه چهقدر بود و چه شد که برای عضویت در گروه مؤلفان انتخاب شدید؟ من پیرو گزارشهایی که در این زمینه مینوشتم، انتخاب شدم. سالهاست برای نوجوانها گزارش مینویسم و آنطور که میگویند، نثر و نگاهم در گزارش برای نوجوانها بسیار جذّاب است. دبیر علمی فرهنگنامه با من جلسهای داشتند و اول بازنویسی کار را به من سپردند. دیگر نویسندههای کتاب تجربهای در کار نوجوان نداشتند و نثر کار کاملاً بزرگسال بود. با آغاز کار تألیف برخی از شغلها هم به من سپرده شد. کار گروهی سختی بود. ما یک جاهایی با هم نمیساختیم. گروه فکر میکردند من نثر آنها را با تغییر به زبان نوجوان خراب میکنم. من هم اشتباههایی داشتم. ما تا به حال دایرةالمعارف تدوین نکرده بودیم و کار تقریباً دو سال طول کشید؛ اما برایم عجیب است که توانستیم یک کار گروهی موفق انجام بدهیم. هر کداممان یک سمت کار را در دست گرفتیم و پشت هم را خالی نکردیم.
شما علاوه بر نویسندگی، تصویرسازی و روزنامهنگاری هم میکنید. کدام برای شما در اولویت قرار دارند؟ قاعدتاً روزنامهنگاری.
وقتی با شخص غریبهای آشنا میشوید و میخواهید خودتان را معرفی کنید، به کدام شغلتان اشاره میکنید؟ کدام یک از اینها برایتان بیشتر افتخار دارد؟ خبرنگاری.
برنامهی روزانهیتان چیست؟ چهطور به همهی این کارها میرسید؟ الگوی زندگی من همکلاسیام در دانشگاه است. او پرستار شیفت شب بود و هر روز هشت صبح در کلاس درس حاضر میشد. ساعت دو میرفت، سر راه به مادر و مادر همسرش سرمیزد. بعد میرفت خانه و تا شب کنار فرزند و همسرش بود و دوباره میرفت سر کار. یک بار گفت میآیید جمعه برویم کوه!
تا قبل از آشنایی با او آدم تنبلی بودم. الآن قادرم در طول روز هزارتا کار انجام بدهم؛ البته برای این هدف بزرگ از خوابم میزنم و تلویزیون فقط صدایش را میشنوم!
اگر کسی که به او پیشنهاد تهیهی مصاحبه دادهاید، این پیشنهاد را رد کند، ناراحت میشوید؟ یک گزارشگر در این مواقع چه میکند؟ اگر دلیل قانعکنندهای داشته باشد یا مثلاً خیلی رک بگوید نه، ناراحت نمیشوم؛ اما اگر کسی الکی خودش را بگیرد و بهانههای الکی بیاورد، تا سه بار زنگ میزنم؛ اگر باز هم سر بدوانند، یا زنگ میزنم به رقیبشان یا در مواردی باید از تهدید استفاده کرد! تهدید هم یعنی یک نامهی کتبی از بالادست یا یک تماس با او. گاهی این نوع رفتار لازم است؛ مثلاً هستند جاهایی که میآیند و میگویند از ما گزارش تهیه کنید، بعد خودشان همکاری نمیکنند. البته تمام اینها بنا به نوع مصاحبه متفاوت است. در هر شرایطی عکسالعملها فرق میکند؛ بنا بر منزلت و موقعیت شخصیت مقابل و البته رفتارش با یک خبرنگار و مؤسسه.
تعامل با سوژهی مصاحبه، چگونه باید باشد؟ نوع رفتار یک گزارشگر در برابر سوژهی مصاحبه چگونه باید باشد؟ در همهی کشورهای دنیا برای خبرنگارها احترام زیادی قائلاند، جز ایران. هر مصاحبه و گزارش یک تعامل دوطرفه است. تو که یک خبرنگاری با احترام وارد میشوی و برای طرف مقابلتان احترام قائلی؛ اما اگر طرف مقابل (در هر جایگاهی که هست) نخواست برای تو شأن قائل شود، وقتش است بداند یک خبرنگار قادر است جایگاه او را چهقدر متزلزل کند.
در مقابل این ادعا، خبرنگارهایی را هم دیدهام که عادت دارند همهی دنیا را از آن خود بدانند و فکر کنند هیچ مسئولیتی در مقابل هیچچیزی ندارند و صد البته این رفتار را هم نمیپسندم.
در کتابهای روزنامهنگاری یک سری رفتار حرفهای به ما آموزش داده میشود که متأسفانه خیلی از خبرنگارها آنها را رعایت نمیکنند.
لطفاً برای خوانندگان ما از مراحل تهیهی یک گزارش یا مصاحبه بگویید. مرحلهی اول کشف سوژه است؛ باید ببینیم سوژه چهقدر جذّاب است و اهمیت دارد و بعد سراغش برویم. مرحلهی دوم نوع پرداخت به سوژه است؛ باید از دریچهای به سوژه نگاه کنی که دیگران به آن نگاه نمیکنند. نوع لباس تو، برخوردت، لبخندت، کلماتت، همهچیز خیلی مهم است. هیچکس نباید تصور کند که با یک خبرنگار خنگ طرف است. گاهی پیش میآید وارد فضایی میشوی که هیچچیزی دربارهی آن نمیدانی، یا با کسی مصاحبه میکنی که شناخت زیادی دربارهی او نداری؛ اینجا حفظ دیسیپلین خیلی مهم است؛ هیچکس نباید بفهمد تو توی یک مخمصه افتادهای؛ این یعنی مهارت. مثلاً نباید به او بگویی خودتان را معرفی کنید. باید با او وارد بحث تخصصی شوی و بعد یواشکی بروی آمار و اطلاعات او را دربیاوری، یا مثلاً از لابهلای حرفهایش اطلاعاتش را بکشی بیرون.
گزارش و مصاحبه که تمام شد، باید آن را هر چه جذّابتر بنویسی. عکس هم خیلی مهم است. یک گزارشگر و یک عکاس همکار هم هستند و در کنار هم یک صفحه را تهیه میکنند. یک خبرنگار باید به عکاسش و عکسهای او اهمیت بدهد.
چه تجهیزات و امکاناتی برای شغل گزارشگری لازم است؟ شما چه تجهیزاتی با خودتان همراه میکنید؟ قلم، کاغذ و اطلاعات عمومی دربارهی موضوع مورد بحث!
آیا تا بهحال اتفاق افتاده که بعد از مصاحبه با کسی، متن گزارش را گم کنید یا اینکه متوجه شوید دستگاه ضبطصوت شما چیزی ضبط نکرده است؟ واقعیت این است که من هیچوقت چیزی را ضبط نمیکنم؛ همیشه مینویسم و فکر کنم اگر مرکز آموزش تندنویسی تأسیس کنم، درآمدم بیشتر از خبرنگاری میشود.
بله، یک بار همین سال قبل بود کاغذهایم گم شد و خدا را شکر که متن گزارش بود و بعد با رجوع به ذهنم توانستم آن را تنظیم کنم.
چه خاطرهی جالبی از این شغل دارید؟ وقتی مهمان ویژهی جایی میشوم و غذایم را برایم میآورند توی اتاق... (وای خدای من! الآن این را به خاطر بدآموزی نمینویسید لابد...؟)
چه خاطرهی تلخ و آزاردهندهای از این شغل دارید؟ برعکس جواب سؤال بالا باید برایتان بگویم که من به جاهای غمگینانهی زیادی میروم؛ به مراکز بهزیستی، معلولان ذهنی و میان کودکان کار. همین چند وقت پیش هم به مدرسهای رفتم که بچههایش از سوی خانوادههایشان طرد شدهاند. من یک خبرنگار اجتماعی نیستم و نمیتوانم این تلخیها را منعکس کنم. هر وقت از گزارش برمیگردم تا دو روز حالم بد است. همهاش فکر میکنم من به هیچ دردی نمیخورم. حالا صدتا در میان هم میشود مورد بالا، که غذایم را برایم میآورند توی اتاق.
اولین باری که مصاحبه کرده یا گزارش تهیه کردید، چندساله بودید؟ سوژهی کار چه کسی یا چه چیزی بود؟ در کدام نشریه چاپ شد؟ هیجدهساله بودم. یک گزارش نوشتم دربارهی بزرگداشت پرویز شاپور که در دانشگاه الزهرا برگزار شد. این کار را به سفارش آقای «فرهاد حسنزاده» و برای نشریهی دوچرخه انجام دادم. الآن هم خجالت میکشم وقتی آن را میخوانم، بس که بد بود!
آیا درآمد گزارشگری خوب است؟ اصلاً.
برای تهیهی گزارش یا مصاحبه سفر هم میکنید؟ بله. این سه سال برای تهیهی یکسری از گزارشهایم خیلی به سفر رفتم. در نگاه اول هم خیلی جالب است؛ اما آنقدر بلا سرم آمده که میتوانم یک کتاب طنز بنویسم با عنوان «بلاهایی که سر یک خبرنگار آمد». یکبار سه تا سگ وسط قشم دنبال من میدویدند. من را تصور کنید که وسط جاده میدویدم؛ یک ربعی هی دویدیم، چهارتایی!
یکبار هم در محل اقامتم به ما گفتند که ما جای شما را دادهایم به یکی دیگر، هشت صبح تخلیه کنید. آنوقت من تا یازده شب توی خیابانها ماندم و از شانس بد، پروازم هم سه ساعت تأخیر کرد و من تازه دو صبح سوار هواپیما شدم.
اینها را نگفتم که بگویم مأموریت رفتن چیز بدی است. منظورم این است که خبرنگارشدن باعث میشود از یکچیزهایی دل بکنی و مجبور به تحمل شرایط سخت هم شوی. در هر لحظهی زندگیات ممکن است تغییری رخ بدهد و این تویی که باید با شرایط کنار بیایی؛ چون شرایط با تو کنار نمیآید.
میرویم سراغ تصویرسازیهای شما. چه شد که تصویرگر شدید؟ آیا آموزش دیده بودید؟ باورتان میشود که تصویرگرشدن هم مثل داستاننویسی کاملاً یک اتفاق بود؟ من نقاشی میکردم برای دل خودم و حتی تصویرگری و همانطور که میدانید خواهرم هم، سالهاست تصویرگر مطرحی است. یک روز در یک جلسهی قصه، یک نفر از من پرسید تو تصویرگری هم میکنی؟ گفتم: «اوهوووم.»
ناگهان چند تا کاغذ در بغل من جا گرفت که این کتاب شعر آقای اسدالله شعبانی است، تصویرگریاش بکن و بیاور.
آن روز در خیابان تصمیم گرفتم فرار کنم؛ چون مطمئن بودم از پسِ این کار برنمیآیم!
بهعنوان یک هنرمند همهفنحریف، چه عادتهای خاصی دارید که شما را از دیگر هنرمندان متمایز میکند؟ ریسکپذیرم.
چیزی هست که دوست داشته باشید با نوجوانان خوانندهی نشریه در میان بگذارید؟ بله. اتفاقاً خیلی مهم است. خیلی وقتها با نوجوانهایی روبهرو میشوم که همیشه میگویند ما میخواهیم مثل شما شویم. خب یک واقعیت وجود دارد و آن اینکه ما خیلی وقتها فراموش میکنیم هر آدمی استعدادی دارد. دربارهی دوران راهنماییام گفتم. گفتم که احساس فقر، زشتی و بیاستعدادی میکردم. بعد یک روز به خودم گفتم که باید استعداد خودم را کشف کنم و همان انشا باعثش شد. من هنوز خیلی از چیزهایی را که دوستانم داشتند یا بلدند، ندارم؛ اما یک چیزهایی هم دارم که دیگران ندارند، و حتی دوست دارند داشتههایشان را با داشتههای من عوض کنند. من خیلی معتقدم هرکس یک دنیاست و یک مسیر دارد. قرار نیست همهی ما به یک مسیر برویم تا مثلاً متفاوت باشیم.
ممنون از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید! ممنون از شما و اینهمه سؤال خوب! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 149 |