تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,763 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,969 |
حساب و کتاب/خجالت نکش! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 298، دی 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
علی باباجانی
تا حالا شده چیزی را از کسی بخواهی، ولی نتوانی درخواستت را بگویی؟ تا حالا شده بخواهی حقت را بگیری، اما نتوانی؟ از این اتفاقها در زندگی زیاد میافتد. معمولاً خجالت و کمرویی نمیگذارد بعضی وقتها به خواستهیمان برسیم. مثلاً پولی را به دوستت قرض دادی. او قرار است یک هفتهی دیگر به تو برگرداند. یک هفته میشود، دو هفته، سه هفته، یک ماه، دو ماه و تو همچنان منتظری که پولت را برگرداند؛ اما بینتیجه است. اینجاست که خودت باید دست به کار بشوی و به یادش بیاوری که از او طلبکاری؛ اما باز نمیتوانی. طرف هم آنقدر بیخیال و بیتفاوت است که به روی خودش نمیآورد. این یک نمونه؛ نمونهی دیگرش یاسر است؛ پسری همسنوسال شما که تابستان و تعطیلات پیش پدرش کار میکرد. پدرش برقکش است. یاسر هم دیگر در این کار خبره شده؛ ولی مشکل اصلی او این است که نمیتواند حقش را بگیرد. یک روز ناظم که خبر داشت پدر یاسر برقکش است، به او گفت: «به پدرت بگو بیاید خانهی ما دوتا مهتابی نصب کند.» یاسر پیغام ناظم را به پدرش رساند و پدرش گفت: «دیگر مهتابی نصبکردن کاری ندارد. خودت برو.» یاسر عصر با وسایل برقکشی رفت خانهی آقای ناظم. ناظم با دیدن یاسر خوشحال شد و به او آفرین گفت که توانسته در کنار درس، برقکشی را یاد بگیرد. حضور در خانهی آقای ناظم برای یاسر جالب بود. تا حالا ناظم را اینطور صمیمی و مهربان ندیده بود. او توانست با موفقیت مهتابی را نصب کند و حتی مشکل لباسشویی را هم حل کند. وقت رفتن که شد، آقای ناظم از جیبش پول درآورد و گفت: «دستت درد نکنه. چهقدر شد؟» یاسر خجالت کشید. وقتی حرف پول شد، دست و پایش لرزید و گفت: «نه آقا! قابل ندارد.» ناظم گفت: «نه، زحمت کشیدی. بگو چهقدر میشود؟» یاسر که عرق از سرورویش میریخت، گفت: «کاری نکردیم آقا! وظیفه بود.» - نه پسرم! الآن چند ساعت است که وقت گذاشتی. بگو چند میشود؟ یاسر ولی نمیتوانست بگوید که حقالزحمهاش چهقدر میشود. آخر سر وقتی دید ناظم دارد عصبانی میشود، گفت: «آقا! بگذارید پدرم باهاتون حساب میکند. من قیمت دستم نیست.» آقای ناظم قانع شد. بالأخره یاسر نفس راحتی کشید و به خانه رفت. پدرش پرسید: «خب، چهقدر کاسب شدی؟» یاسر گفت: «هیچی.» - هیچی؟ - راستش رویم نشد بگیرم. گفتم شما بروی حساب کنی. پدر پرسید: «مگر چه کار کردی؟» یاسر گفت: «دوتا مهتابی خریدم با یک قطعه برای لباسشویی. قرار شد پول آنها را هم بدهد.» پدر گفت: «نه، نه! خودت باید حساب کنی و پول را از آقای ناظم بگیری.» حالا حقالزحمهی خودت هیچی، پول قطعه و مهتابیها را باید بگیری. مدتها گذشت. هر روز ناظم، یاسر را میدید و میپرسید: حساب ما چی شد؟ اما یاسر امروز فردا میکرد. آنقدر با خودش کلنجار رفت تا اینکه بالأخره روی برگهای هزینهها را نوشت و به دست یکی از دوستانش به ناظم رساند. ناظم وقتی برگه را دید، یاسر را صدا کرد و گفت: «وای پسرم! این هزینه نوشتن کاری داشت. از اول میگفتی.» این بار باز یاسر نفس راحتی کشید و یاد گرفت که حق را باید گرفت و به حق و حقوق باید آشنا شد. حالا کسی که میخواهد در کارش موفق شود و به ثروت برسد، باید حق خودش را بشناسد و بگیرد. یک تعریف روشن از خودت، حقت و کارت داشته باش. با شفافیت بگو که من این کار را کردم. خب بعد میتوانی برای ابراز محبت و لطفت تخفیفی هم بدهی. باور کن اینطور هر دو طرف راحتید. طرف مقابل خیالش راحت است که بدهی و دغدغه ندارد و تو هم راحتی که کاری که کردی، بابتش حقت را گرفتی؛ پس باید در اینباره از کمرویی و خجالت دوری کرد. یکی از موانع رسیدن به پول و ثروت همین خجالت است؛ روشن و شفاف باش و بااحترام حقت را بگیر. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 107 |