تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,820 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,980 |
جادهی بهشت/حالا که ما رفتیم! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 298، دی 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
م. اشتهاردی شما باور نکردید! عبدالمطلب کرولال بود. نه حرف میتوانست بزند، نه چیزی میشنید؛ اما توی جبهه، بچهها او را به شجاعت و پاکی میشناختند. یک بار سر قبر پسرعموی شهیدش، غلامرضا بودیم. عبدالمطلب سروصدا کرد و با بغض به ما چیزهایی گفت؛ اما بچهها که نمیفهمیدند، حرفهایش را جدی نگرفتند و به او محل ندادند. او با دو انگشتش کنار قبر غلامرضا نوشت: «شهید عبدالمطلب اکبری.» ما به او خندیدیم. عبدالمطلب آن را پاک کرد و سربهزیر و آرام از آنجا رفت.
فردایش هم رفت جبهه. ده روز بعد جنازهاش را آوردند و دقیقاً کنار غلامرضا خاکش کردند. او توی وصیتنامهاش نوشته بود:
«یک عمر هر چی گفتم، به من خندیدند. یک عمر هر چی میخواستم به مردم محبت کنم، فکر کردند من آدم نیستم و مسخرهام کردند. یک عمر هر چه جدی گفتم، شوخی گرفتند. یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم. خیلی تنها بودم؛ اما مردم، حالا که ما رفتیم بدونید: هر روز با آقام حرف میزدم و آقا بهم میگفت: تو شهید میشی، جای قبرم رو هم بهم نشون دادند. این را هم گفتم؛ اما باور نکردید!»
گلهای شقایق شهید چمران را که میشناسید. همهی زندگی، درس و دانشگاه را رها کرده بود. آمده بود جبهه، تا به عشق خدا و کشور، با دشمن بجنگد. در یکی از عملیاتها، در شبی مهتابی، همراه دوستان خود داشتند به دشمن شبیخون میزدند. در حین رفتن، ناگهان شهید چمران میایستد و رو به همراهان میگوید: «به زیر پاهای خود نگاه کنید!»
آنها نگاه میکنند. زمین پوشیده از گلهای شقایق است. شهید چمران آن دشت را دور میزند و همراه یاران، از نقطهای دیگر به دشمن حمله میکند. شهید چمران آن روز به دوستان خود چنین میگوید: «ما نباید آن گلها را زیر پایمان له کنیم!»
حال آنکه عراقیها آنجا را با تیر و خمپاره شخم میزدند. وقتی این ماجرا به گوش امام خمینی q میرسد، امام میگوید: «من چمران را دوست داشتم؛ اما الآن بیشتر دوست دارم!»
برگرفته از خاطرهی سردار فتحالله چمیری
دارالشفای عشق همایش مهم و خبرسازی بود. از جاهای مختلف دنیا مهمان داشتیم؛ از فلسطین هم آمده بودند. همایش در تهران بود و مربوط به انقلاب. هر کسی وقتی داشت و برای جمع، سخنرانی میکرد. در یکی از وقتها، یک پزشک فلسطینی که مهمان ما بود، به سراغم آمد و حرفی زد که به تعبیر ما ایرانیها معنایش این بود: «این حرفها توی کَت من نمیرود (یعنی من قبول ندارم)!»
بهش گفتم: «همراهم بیا تا یک جای خوب را نشانت بدهم.» خارج از برنامهی همایش، او را همراه تعدادی از بچههای بوسنی و فلسطینی به بهشت زهرا بردیم. آنها آنجا را خوب گشتند. شب با حال خراب و بُهتزده به هتلمان برگشتند. آنها به ما گفتند: «ما دیگر نه سخنرانی میخواهیم نه همایش؛ ما اصل مطلب را فهمیدیم!»
راستی که بهشت زهرا، دارالشفای آزادگان و عشق، چه مغناطیسی داشت!
برگرفته از خاطرهی دکتر کوشکی | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 92 |