تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,763 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,969 |
نقد فیلم/بچهموشهای پیشرو | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 298، دی 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سجاد زینالعابدین
گوشی همراهم شروع میکند به چشمکزدن. نورش تاریکی حاکم بر اطرافم را میشکافد و لحظهای نگاهم را از پردهی سینما میرباید. پدرم پشتِ خط است و با شنیدن صدایش، دوری و دلتنگی هزار کیلومتری ما برای دقایقی درهم میشکند. به انبوه تماشاچیان مینگرم و فکر گذر از میان آنها برای پاسخدادن به تماس را از سر به در میکنم. دستم را جلوی گوشی میگیرم و آهسته میگویم:
- سلام! باهاتون تماس میگیرم.
ذهنم به سوی دستهای مهربانِ پدر پر میکشد. دست کودکانهام را گرفته و به سمت سینما میرویم. دل توی دلم نیست. قرار است کپل، نارنجی، سرمایی و آقامعلم را دوباره ملاقات کنم و اینبار نه بر صفحهی کوچک شیشهای تلویزیون که بر پردهی سینما. نزدیک سینما دستش را رها میکنم و خودم را دواندوان به گیشهی فروش بلیت میرسانم. صف طولانی مشتاقان فیلم مضطربم میکند و اشک را بر چشمانم جاری.
- بابایی به ما بلیت نمیرسه؟ من میخوام امروز کپل رو ببینم! بابا تو رو خدا یه کاری کن بریم سینما.
- گریه نکن عزیزم! میرسه، به ما هم بلیت میرسه. سینما خیلی جا داره. یه عالمه صندلی داره. نگران نباش عزیزم!
با خوشحالی وارد سالن سینما میشویم. دستم را از دستانش بیمحابا رها میکنم تا بتوانم راهم را در میان انبوه جمعیت پیدا کنم. نگران فریاد میزند:
- دست منو ول نکن، گم میشی!
اما مگر کسی در «شهر موشها» گم میشود؟ شهری که ساخته شده تا در آن شاد باشی، شیطنت کنی، ترانه بخوانی، بترسی و با گربهی سیاه بجنگی. نه پدر! من در این شهر گم نمیشوم. این، شهر من است، شهر آرزوهای من. بگذار بیهیچ هراسی پا در آن بگذارم و فردایم را همین امروز بسازم.
گوشی را توی جیبم میگذارم و سرم را بلند میکنم. بچه موشها ترانهای محزون سردادهاند و کودکانه کابوس والدینشان را به سخره گرفتهاند؛ کابوسی که حتی نامش هم، لرزه بر اندام موش بچههای دیروز و پدر و مادرهای امروز میاندازد. «اسمش رو نبر» مینامندش تا خاطرهاش از ذهن و یاد ساکنانِ شهر پاک شود؛ اما اکنون به یکباره کودکان امروز، وحشت سالهای کودکی پدر و مادرها را در میان شهرشان پناه دادهاند و او را پرستاری میکنند؛ اما مگر میشود موش، دوستِ گربه شود؟
پاسخ آری است. دنیای کودکان، نشد ندارد. میتوان ناگهان تمامِ بایدها و نبایدها را شکست و با احساس پاک و تهی از کینهی کودکانه، عاشقانه زیست. میشود فرزند دشمن دیرینه را از میان امواج خروشان «پرآب رود» نجات داد، پناه داد، همبازیاش شد و سهم خوراکی خود را با او تقسیم کرد تا بزرگ شود و روزی تو را لقمهیی چپِ خود کند!
انیگار کودک بودن، معصومانهترین کار جهان است و تنها کودکاناند که فارغ از هر مصلحتاندیشی، دنیایی پر از شادی و محبت طلب میکنند! دنیایی که هیچ موجودی را وارثِ گناه گذشتگان خود نمیداند و حتی همان سهمی از زندگی را برایش قائل است، که برای خود. در این دنیای زیبا جرم همنوعت، مجازات تو نمیشود؛ که میشود از یکسو با «اسمش رو نبر» پلید جنگید و از سویی «پیشو»ی کوچولو و ناز را همراهی و همدلی کرد تا مادرش را بیابد و در آغوش او آرام بگیرد.
خودم را در آغوش پدر میاندازم. از «اسمش رو نبر» ترسیدهام و دستانم میلرزد؛ چرا که بیرحم و سنگدلانه پا به دنیای کودکیام نهاده و قصدِ خوردن موشهای دوستداشتنیام را دارد.
- نترس پسرم! موشا شجاعن. دشمن رو داغونش میکنن. نگران نباش نمیتونه بخوردشون!
پدر همیشه راست میگویدی؛ بالأخره کپل، نارنجی، دمدراز و سرماییِ من موفق میشوند، دمار از روزگار «اسمش رو نبر» درآورند و حالا شاد و پیروزمندانه به سوی والدین منتظرشان پیش میروند تا دوباره همراهی آنان را به دست آورند؛ کودکانی که به یکباره بزرگ شده و سربلند از آزمون سختِ زندگی بیرون آمدهاند.
اما اکنون باز هم باید به حرف پدر گوش کرد؟ باز هم حق با اوست؟ حالا که بچهموشهای کودکیام، پدر و مادرهایی شدهاند که یک صدا اخراج «پیشو» از شهرشان را میخواهند و هراسان از تکرار کابوس کودکیاند؛ مگر نه اینکه «پیشو» مثل تمامِ بچهها پاک و معصوم است و تنها گناهش همنوع «اسمش رو نبر» بودن، است؟
نه، اینبار حق با من است پدر، بگذار خط پایانی باشم بر تمامی هراسهایت. اجازه بده راهِ تو را آنگونه که خود دوست دارم، طی کنم. بگذار بذر محبت بپاشم و بیکینه زندگی کنم. از من نخواه وارثِ تلخکامیهای تو باشم و همیشه میانِ حصارهایی که تو بر گِردِ دنیایت کشیدهای، زندگی کنم. بگذار هم دوست «پیشو» باشم و هم دشمن «اسمش رو نبر.» یکی را به آغوش پرمهر مادرش برسانم و دیگری را از دنیایم فراری دهم. به من اعتماد کن! آمادهام تا دلها را از کینهها بشویم و دنیایی تازه بسازم؛ به من اعتماد کن!
از میانِ درب کوچکِ خروجی سینما میگذرم. خنکای دلچسب آغازین شبهای پاییز صورتم را نوازش میدهد. دلتنگیِ غریبی وجودم را فراگرفته است. از موشهای دوستداشتنیام جدا شدهام و باز من ماندم و خاطرهای دلنشین و سراسر شادی. گوشی را از جیب درمیآورم و شمارهی پدر را میگیرم.
- سلام بابا!
- سلام باباجان! خوبی؟
- خوبم. رفته بودم فیلم «شهر موشهای 2». یادتون هست بچه بودم من رو بردید «شهر موشها»؟
- آره باباجان! یادش به خیر! چهقدر زود گذشت. خیلی زود گذشت!
- آره حق با شماست؛ زود بزرگ شدم... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 79 |