تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,123 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,041 |
داستان/بعد از زمستان | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 299، بهمن 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فاطمه نفری
مامان میرود توی خانه و صدایش میآید: «آخه پسرهی کمعقل، برای چی پولت را حرام کردهای این جوجهها را خریدهای؟ توی این سیاهی زمستان میافتند میمیرند، یک ماه زحمت و حمّالیات حرام میشود.»
داد میزنم: «نخیر، نمیمیرند! پس دو روز است دارم بالای پشتبام چه کار میکنم؟ یک لانهی گرمونرم برایشان ساختهام.» جوجهی حنایی را میگیرم توی دستم و نازش میکنم. نگاهم که میکند، یکلحظه احساس میکنم شاهزاده با آن چشمهای قشنگش زل زده است به من. زیرلبی میگویم: «به خاطر شماها کبوترهای نازنینم از چنگم رفتند! شیطونه میگه ببرم پستان بدهم و... اصلاً بقیه هیچ، حداقل شاهزاده را پس بگیرم.»
مامان میآید جارو و خاکانداز را میاندازد توی حیاط و میگوید: «حیاط را عین روز اولش میکنی! خیلی خانهیمان بهشت است، طویلهی مرغ و خروسهای آقا هم شده.»
زودی چشمهایم را پاک میکنم تا مامان اشکم را نبیند. آب دهنم را به زور قورت میدهم. گمانم من هم از رعنا مریضی را گرفتهام، میگویم: «باشه بابا! الآن همه را میبرم بالا، از دست غرغرهای شما راحت میشوم.»
مامان دستش را میزند به کمرش و تکیه میدهد به دیوار سیمانی حیاط .
ـ مگر دروغ میگویم؟ یک ماه است با این حالم، کارم شده شستن گند و کثافت این مرغهای تو! دو متر حیاط را ببین... آدم عقّش میگیرد از این زندگی.»
جوجهها تو حیاط میدوند، به هم نوک میزنند و جیکجیک میکنند. توی گاراژ خیلی کثیف شدهاند؛ باید حسابی بشورمشان. بلند میشوم یکییکی میگیرمشان و میاندازمشان توی جعبه تا ببرمشان توی خانهی جدیدشان .
بیحوصله به مامان جواب میدهم: «حالا برای شما که بد نشد! مرغهای من نبودند هر روز شام و ناهار چی میخوردیم؟»
مامان رخت چرکها را میاندازد توی تشت، شلنگ را از سوراخ سهپایه رد میکند و آب را باز میکند روی لباسها .
ـ خوبه خوبه! حالا چهارتا تخممرغ خوردیم ها! خیلی هم ذوق نکن، هوا دارد سرد میشود، وقتی مرغهایت از تخم افتادند بهت میگویم! حالا مرغها هیچ، این جوجههای مردنی را برای چی خریدهای؟
درِ جعبه را میگذارم تا جوجهها نپرند بیرون. این مامان هم که هی داغ دل آدم را تازه میکند.
توی دلم میگویم: «به خیالت خیلی از خریدن این دهتا جوجه خوشحالم؟ اما چه کار کنم؟ اینها که بزرگ شوند، میشود کلی ازشان پول درآورد! مثل طوقی و دمسیاه و سیاه پلنگ...» و دوباره اشک پر میشود توی چشمم . چهقدر برای کبوترهایم زحمت کشیدم. اکبر مرغی از وقتی پروازشان را دید، عاشقشان شد. هی آمد در گوشم خواند: «آن مرغ و خروسهایی که بهت دادم بد بودند؟ بیا عوض کبوترهایت دهتا جوجه میدهم. ببر بزرگشان کن، تابستان همهیشان به تخم میافتند. تازه جوجهکشی را هم یادت میدهم...» گفتم: «زکی! الاغ گیر آوردهای؟ شاهزادهی من خودش دهتا جوجه میارزد!» چنگ زد توی آن فکلهای زردش و گفت: «عجب بچهای هستیها! حالا چون شازده بازی دار است، پول شازده را جدا بهت میدهم؛ خوب است؟»
پشتم را میکنم به مامان تا گریهام را نبیند. نباید بگذارم او چیزی بفهمد. او که نمیداند الآن گنجه خالی است! با دلخوری به مامان میگویم: «نخیر! خود ننهآقا گفت جوجه رسمی هیچیش نمیشه! اینها بزرگ میشوند و به تخم میافتند. بعد تخممرغها را میفروشم و خرج خودشان را درمیآورم. تازه، وقتی جوجهکشی کردم و...»
صدای نچنچ مامان از رؤیاها میکشدم بیرون .
ـ فکر کردهای تو یک الفبچه میتوانی جوجهکشی کنی؟ هزار زحمت دارد، قلق دارد... ننهآقات یک چیزی گفته. اصلاً بردار ببر اینها را از جلوی چشمم دور کن.
جعبه را برمیدارم و از نردبان میروم بالای پشتبام. اول جوجهها را میبرم، بعد میآیم مرغ و خروسها را میبرم. صدای مامان میآید که با خودش حرف میزند .
ـ امسال را مدرسه نرفته تا خیر سرش کار کند. گفتم کمکحال آقاش میشود و از این فلاکت درمیآییم. این هم شده آیینهی دق.
دیگر جواب مامان را نمیدهم. من که میدانم دلش از کجا پر است.
صبح با صدای یکی از خروسها که زده بود زیر آواز بیدار شدم. چشمهایم بسته بود و منتظر بودم آقاجان برود تا من هم بروم گاراژ اکبر مرغی و با پولهایی که جمع کرده بودم جوجهها را بخرم .
خودم شنیدم که آقاجان به مامان گفت: «چارهای نیست؛ دلم نیامد به کبوترهای رضا دست بزنم. دیروز میخواستم بهش بگویم؛ اما دیدم دو سال است زحمتشان را کشیده! آن انگشترت را بده، بلکه بفروشم این موتور قراضه را درست کنم و از فردا بروم سر کوره!» اسم کبوترهایم که آمد، گر گرفتم. پس دیروز که آقاجان آمده بود پروازشان را ببیند برای این بود؟
مامان انگار داشت گریه میکرد، گفت: «داشتیم راحت زندگیمان را میکردیم، اگر اخراج نشده بودی...» آقاجان پرید توی حرفش .
ـ حالا مثلاً زندگیمان خیلی گلوبلبل بود؟ من حرف زوری تو کتم نمیرود! به قول پیشنماز مسجد آنقدر لالمونی گرفتهایم، همهجا پرشده از بیعدالتی! مگر چه کار کردهام؟ دو تا اعلامیه بردم تا کارگر جماعت چشمشان را باز کنند !
مامان صدایش گرفته و آرام بود .
ـ آخه میترسم... باز خیلی شانس آوردیم که رئیست تحویلت نداد! اما... حالا نمیشود انگشتر را نبری؟ اصلاً مگر توی این تهران درندشت کار قحط است که تو باید بروی خارج شهر؟ آخه این انگشتر تنها یادگاری عروسیمان است.
آقاجان بهش توپید: «دلت خوش است ها زن! حالا تو این اوضاع، یادگاری عروسی میخواهی چه کار؟ یادگاری جلوت وایستاده! مرض که ندارم پنجِ صبح بروم و بوغ سگ برگردم! حتماً کار نیست دیگر! نشستهای توی خانه نمیدانی مملکت چه خبر است! برای خوشگذرانی که نمیروم؛ میروم یک لقمه نان برای شما بیاورم.»
صدای گریهی مامان که بلند شد، خیلی دلم برایش سوخت. فین فین میکرد و میگفت: «ای خدا لعنت کند این شاه را! آخر این چه زندگی است که ما داریم؟ با این بچهی توی شکم، یک ماه است غذای درستوحسابی نخوردهام.»
آقاجان سکوت کرده بود و بوی سیگارش داشت به سرفهام میانداخت؛ حتماً اعصابش خیلی داغون بود. از وقتی مامان حامله شده بود آقاجان توی خانه سیگار نمیکشید؛ مگر اینکه خیلی عصبانی و دمق میشد.
صدای خرخر رعنا که بلندتر شد، آقاجان سکوتش را شکست و از مامان پرسید: «این بچه چش شده؟»
مامان دیگر گریه نمیکرد. انگار از انگشترش دل کنده بود! گفت: «مریض است. طفل معصوم دکتر لازم است؛ اما با کدام پول؟ من خودم یک هفته است شب تا صبح از دلدرد نمیتوانم بخوابم، جیکم درنمیآید.»
کاش آقاجان میبردش دکتر و راحت میشدیم! چند روز بود مریض شده بود و نمیتوانست درست نفس بکشد. دیشب مگر گذاشت مثل آدم بخوابم؟ تا صبح دهدفعه بلند شدم. انگار یک اژدها توی خانه خوابیده بود! بیچاره خودش هم عاصی شده. دیروز بغض کرده بود و به مامان میگفت: «آبرویم جلوی بچهها رفت! معلممان بهم اخم کرد و گفت اَهاَه حالم بهم خورد بس که فین کردی توی این دستمال چرک! تا همهی بچهها را مریض نکنی نمیروی دکتر؟»
گمانم همان مختاری ایکبیری را میگفت. قبلاً هم تعریفش را کرده بود که همیشه به بچهپولدارها بیست میداد و بچههای دیگر را آدم حساب نمیکرد. یکبار رفته بودم دم مدرسه و دیده بودمش که با آن کفشهای پاشنهبلندش عین لکلک راه میرفت و وقتی سوار ژیانش میشد، همچین به بچهها پز میداد که انگار از دماغ فیل افتاده! میدانستم باهاش چهکار کنم! وقتی رفتم لاستیک ژیانش را سوراخ کردم و یکی از خروسهایم را پر دادم توی صورتش، میفهمد که نباید آبروی بچههای بدبخت مردم را ببرد.
مامان برای رعنا از همان جوشاندههای زهرماری درست کرد که پارسال به خورد من هم داده بود و بهش گفت: «حقت است! آنوقت که بهت میگویم جلیقهات را بپوش برو مدرسه، اَخ و پیف میکنی و حرف گوش نمیکنی! مگر جلیقه، دخترانه پسرانه دارد؟ حالا به رضا کوچیک شده تو بردار بپوش؛ از کجا پول بیاوریم برای خانوم کاپشن بخریم؟» بعد هم جوشانده را به زور به خوردش داد .
آقاجان بلند شد و رفت. رفتنی صدایش آمد: «من تا ظهر جایی کار دارم؛ منتظرم نباش. زورم را میزنم که به انگشتر دست نزنم. اگر پول جور نشد، بعدازظهر میروم زرگری، بلکه کمی پول دستم بماند، رعنا را ببرم دکتر و برای تو و آن زبانبستهی توی شکمت کمیگوشت بخرم.»
آقاجان که رفت، میخواستم از رختخواب بپرم بیرون و بدو بروم سراغ خریدن جوجهها؛ اما نتوانستم، انگار تنم چسبیده بود به تشک! وقتی آقاجان اینطوری لنگ پول بود، من میرفتم و جوجه میخریدم؟
مامان یک آه بلند کشید و مثل وقتهایی که رعنا کوچک بود و مامان برایش لالایی میخواند، آرام شروع کرد به خواندن یک آهنگ غمگین. حتماً خیلی ناراحت بود که انگشتر عروسیاش را داده بود. به قول خودش تنها چیز باارزشی که توی خانه و زندگیاش پیدا میشد، انگشترش بود که هیچوقت از انگشتش درنمیآورد .
هی خروسهایم قوقولی قوقو کردند و من توی رختخواب غلت زدم و یاد حرفهای اکبر مرغی افتادم. فکر اینکه جوجهها را با پول نخرم و با کبوترها طاقشان بزنم، مثل یک مگس آمده بود و هی دورم وزوز میکرد؛ ولی بهش اجازه نمیدادم رو کلهام بنشیند؛ اما انگشتر مامان... اگر پول شاهزاده و پولی را که جمع کرده بودم میدادم به آقاجان، شاید برای تعمیر موتور بس بود و دیگر لازم نبود انگشتر مامان را بفروشد! اگر هم کم میآمد، یکی از خروسها را میدادم. آنوقت تازه شاید میشد رعنا را ببریم دکتر، کمی گوشت بخریم و شب مامان آبگوشت بار بگذارد.
هی مامان آه کشید، و رعنا خرخر کرد و من باز توی رختخواب غلت زدم تا بالأخره تصمیمم را گرفتم. به خاطر آقاجان باید از کبوترهایم میگذشتم! توی جلسهای که حاجآقا رفیعی توی خانهاش گرفته بود، به زور دنبال آقاجان راهافتاده بودم. وقتی حاجآقا جلوی مردم زد روی شانهی آقاجان و بهش دستمریزاد گفت، خیلی کیف کردم. حاجآقا میگفت برای مبارزه از خیلی چیزها باید بگذریم؛ یعنی من هم اگر از کبوترها میگذشتم مبارز شده بودم؟
تصمیمم را که گرفتم. جلدی از رختخواب بلند شدم. پریدم بالای پشتبام و کبوترها را از گنجه(1) درآوردم. دلم نمیآمد ببرمشان، سیر نگاهشان کردم و پرهایشان را چسباندم به صورتم. چارهای نبود، کبوترها دیگر بزرگ شده بودند و باید از خانهی کوچک ما به یک جای بزرگتر میرفتند. همسایهها هم دیگر به آقاجان غرنمیزدند؛ نه! اینجا دیگر جای کبوترها نبود. باید جوجههای کوچک را میآوردم و بزرگ میکردم! شاید بعد از زمستان، وقتی هوا خوب بود و اوضاع میزان شده بود، میرفتم و چند کبوتر میخریدم! شاید هم میتوانستم دوباره شاهزاده را صاحب شوم!...
از لبهی پشتبام، حیاط را نگاه کردم. مامان داخل بود. کبوترها را برداشتم و ناشتا از خانه زدم بیرون .
برای جوجهها و مرغها آبودان میگذارم و درِ لانه را قفل میکنم. نردبان را میگیرم و میآیم پایین. مامان دامن پیرهنش را جمع کرده تو بغلش و نشسته روی چهارپایه و رختها را چنگ میزند. ساکت است و ابروهایش گرهخورده به هم، انگار درد دارد! رعنا نرفته مدرسه و صدای سرفههایش از توی خانه میآید .
حیاط را تمیز میشویم و میزنم به کوچه تا ظهر نشده آقاجان را پیدا کنم .
پینوشتها:
1) لانهی کبوتر.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 96 |