تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,123 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,041 |
حساب و کتاب | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 299، بهمن 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
پینوکیو نشو علی باباجانی حتماً آن قسمت از کارتون پینوکیو را دیدهای که او پولی در دست دارد. روباه مکار و گربه سراغش میآیند و پول را با کلک ازش میگیرند. پینوکیو گول آنها را میخورد و پولش را از دست میدهد.
این قصه برای همهی ما اتفاق میافتد. هیچکس نمیتواند ادعا کند که کلاه سرش نرفته. دوروبر ما پر از آدمهایی هستند که دارند برای پیشرفت خودشان و شکستِ تو نقشه میکشند. دوست دارند تو نردبانشان شوی تا آنها بالا بروند و این تو هستی که با فکر و اندیشه و سبک و سنگینکردن، باید حواست جمع باشد.
یکی از دوستانم تعریف میکرد: بچه که بودم، پفک میفروختم. همیشه میرفتم از مغازهی عمدهفروشی یک کارتن پفک میخریدم و بعد میبردم بازار و بساط میکردم و میفروختم. یکبار یک نفر پیشم آمد. یک پفک خرید و بعد از من پرسید: «این پفکها را از کجا میخری؟»
نشانی مغازه را بهش دادم. او لبخندی زد و گفت: «این پفَکش اصلاً خوشمزه نیست. من مغازهای سراغ دارم که همین نزدیکیهاست. آن کوچه را میبینی. انتهای کوچه مغازهی آقای صادقی هست. هم آدم باانصافی است و هم اینکه کارتن پفکش بزرگتر و تعدادش زیادتر است.»
من که مجذوب صحبتهایش شده بودم، کاسبی را فراموش کرده و به حرفهایش با دقت گوش میدادم. نشست کنارم و گفت: «فکرش را بکن از خانه باید این کارتن را کول کنی و بیاوری. خب این چهکاری است؟ همیشه بیا اینجا پفکها را بخر و بیاور بازار. هم نزدیک است و هم راحتتری.»
گفتم: «آدرس دقیقترش را میدهی؟»
گفت: «سرراست است. میخواهی بروم، بخرم و بیاورم.»
آنقدر مجذوب حرفهایش شده بودم که دیگر فکر چیزی را نمیکردم. گفت: «از ما گفتن بود. اگر اینجا هستی بروم، بخرم و بیاورم.»
سر ذوق آمدم و گفتم باشه.
پولهایی را که داشتم بهش دادم و گفتم: «فکر کنم با این بشود یک کارتون پفک خرید. من همینجا هستم. اگر بخری بیاوری، خوشحال میشوم.»
دستم را پس زد و گفت: «نه بابا! مغازهدار آشناست. میخرم و میآورم. بعد که فروختی، پولش را بده بهش.» با این حرف، اصرارم برای گرفتن پول بیشتر شد. سرش را تکان داد و گفت: «خُب حالا که اصرار میکنی، باشد. بهش میگویم که تو بعداً میآیی و مشتریِ ثابتش میشوی.»
و بعد لبخندی زد و گفت: «خداحافظ. تا بعد.»
وقتیکه رفت، یکدفعه با خودم فکر کردم، وای این چه کاری بود کردم! من که او را نمیشناختم. برای چی پولهایم را به او دادم؟ اصلاً او کی بود؟ بعد خودم را دلداری دادم: «نه، آدم خیرخواهی است.» بعد چیزی یادم افتاد: ایوای! پول پفکی را که خورده بود، نداد. بیشتر به شک افتادم. نگاه به جمعیت کردم تا بروم و پولم را پس بگیرم؛ اما او در شلوغیِ پیادهرو گم شده بود.
بساطم را جَمع کردم و به طرف آدرسی که داده بود، رفتم. کوچهی باریک و درازی بود. عرقریزان به انتهای کوچه رسیدم؛ اما جز خانههای قدیمی چیزی ندیدم. فقط یک مغازه ته کوچه بود که پیرمردی سماور تعمیر میکرد.
لابد با خواندن این روایت خواهید گفت چه آدم سادهای؛ اما نه، وقتی در چنین جوّی قرار بگیری، خواهی دید که در این دام افتادهای. فقط همانکه گفتم، باید حواست جمع باشد و از تجربیات دیگران استفاده کنی تا سرت کلاه نرود. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 89 |