تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,137 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,053 |
کارخونهی یخ | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 299، بهمن 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سیدناصر هاشمی بز زرنگ به بزه میگن: «چرا زنگولت صدا نمیکنه؟»
میگه: «گذاشتمش رو ویبره!»
نسبت فامیلی آقایی دنبال جنازهی یکی از ثروتمندان میرفت و با صدای بلند گریه میکرد. یکی به او دلداری داد و گفت: «این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟»
مرد گفت: «هیچ نسبتی نداشت! علت گریهی من هم همین است.»
مرباخوری از دیوانهای میپرسند: «تا حالا مربا بالنگ خوردی؟»
میگه: «نه! من همیشه با دست میخورم.»
غذای روزانه در تیمارستان از دیوانهای میپرسند: «صبحانه چه میخورید؟»
میگوید: «تـریـد.»
میگویند: «ظهر ناهار چه میخورید؟»
میگوید: «تـریـد.»
میگویند: «شام چه میخورید؟»
میگوید: «تـریـد.»
میگویند: «اصلاً ولش کن... اوقات فراغت چه کار میکنید؟»
میگوید: «نون خرد میکنم برای تـریـد.»
ضعف چشم آقایی چشمانش ضعیف بود. زمان خواندن روزنامه، هی عینکش را میزد، کمی میخواند دوباره میگذاشت توی جیبش، دوباره میزد کمی میخواند و دوباره میگذاشت توی جیبش. دوستش گفت: «خُب، چرا عینکت را نمیزنی یکدفعه همهی روزنامه رو بخونی؟»
گفت: «آخه خطهایی را که درشت نوشته، بدون عینک میتونم بخونم؛ عینک نمیزنم که شیشهاش مصرف نشه.»
قانون رانندگی دختری میرود امتحان رانندگی. افسر میگوید: «حرکت کن.»
دخترخانم دندهعقب میرود! افسر میپرسد: «چرا دندهعقب میری؟»
میگوید: «میخوام خیز بگیرم.»
تولد به پسر کوچکی میگویند: «تولدت مبارک!»
میگوید: «خیلی ممنون. تولد شما هم مبارک!»
آرزو در آفریقا شخصی را میخواستند اعدام کنند، میگویند: «آخرین حرفت رو بزن.»
میگوید: «لعنت بر کسی که بزنه زیر چهارپایه.»
فضولی مرد: «زن! تو چرا رفتی باز سه دست لباس نو خریدی؛ آخه نمیگی من از کجا پولشو بیارم؟»
زن: «عزیزم! میدونی من اصلاً آدم فضولی نیستم.»
پیامکهای یخمکی * تا ششسالگی فکر میکردم اسمم «دست نزن» است.
* از حمام آمدم بیرون، خواستم لامپ را خاموش کنم که برق مرا گرفت. برای مادربزرگم تعریف کردم؛ یک دقیقه فکر کرد و بعد گفت: «برق هم برقای قدیم! میگرفت، درجا طرفو خشک میکرد.»
* نسل ما نسل بیاعصابی است که فقط میتونه با کامپیوترش زندگی کنه. هر شبی که پیش خانواده نشستیم، بحثمون شد.
* دیروز یک موز خریدم، شد 1500 تومان. دیدم خیلی گرون شده. حیفم آمد پوستش رو دور بندازم. اول پوستش رو خوردم، بعد مغزش را.
* آنقدر بابام توی خونه آهنگِ بیکلام گوش میده که همش حس میکنم توی آسانسورم.
* دیروز رفتم مغازه و گفتم: «شیرکاکائو چنده؟» گفت: «دوهزار تومن.» یهو یادم اومد که من عاشق آب معدنیام.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 78 |