تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,101 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,035 |
یخ در بهشت | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 25، شماره 299، بهمن 1393 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فاطمه مظفری کنار پیادهرو به درخت کاج تکیه میدهم. آدمها میآیند و میروند؛ مثل همیشه. روی شیشهی مغازهی روبهرویی نوشته: آبموز، آبزرشک، فالوده، بستنی. نونهای بستنی قیفی، کنار دستگاه بستنی یکییکی روی هم سوار شدهاند. دوباره نگاهم میچرخد روی نوشتهها، یخ در بهشت. یخ در بهشت دیگه چیه؟ هوا خیلی گرم است. این خورشید هم زورش به من رسیده، میخواهد کبابسوزم کند. این تکهکلام بابام هست که وقتی باب میلش نیستم، میگوید: «کبابسوزت میکنم بچه! حرف گوش کن.» میگویم: «کبابسوز چیست؟» میگوید: «کبابی که جزغاله شده باشد.» گلویم خشکِ خشک است. چند مغازه آنطرفتر، میروم دست میبرم زیر آبسردکن و تا میتوانم میخورم. خودم را عقب میکشم و به آبمیوهفروشی نگاه میکنم. با پشت دست لبانم را پاک میکنم، شلوار گَلوگشادم را بالا میکشم و راهمیافتم میروم کنار آبمیوهفروشی.
صفحههای دعا را از جیبم درمیآورم. دختری کنار آبمیوهفروشی ایستاده. میروم کنارش میایستم. اصول کار را با خود مرور میکنم؛ اصرارکردن، سمجبودن، یقهولنکردن و بعد فروختن. میروم نزدیکتر، یکی از صفحههای دعا را جلو میبرم و میگویم: «خانم! یکی بخرید.»
آبزرشکش را گرفته، میخواهد برود. میروم دنبالش.
- خانم! خانم تو رو خدا یکی بخرید.
دوباره نمیشنود. با نی آبزرشکش را بالا میکشد و از گلویش پایین میبرد؛ بعد نفس راحتی میکشد. انگار همین یک کار را داشته است! کنار خیابان میایستد. صفحهی دعا را میگذارم روی کیفش و عقبتر میایستم. هُل میشود، صفحه را میگیرد، میآید کنارم و میگوید: «من نمیخواهم، دارم.» برگه را روبهرویم میگیرد. نمیگیرم. خودم را عقب میکشم. ناراحتتر میشود. صفحهی دعا را روی صفحههای دیگری که در دستم است، میگذارد. برگه میافتد. قبل از آنکه چیزی بگویم سوار اتوبوس میشود و میرود. آیةالکرسی را برمیدارم و سر جای اولم برمیگردم. نوشتههای آبمیوهفروشی مزاحم هستند. آبآلبالو، آبانگور، آبموز، آبزرشک، یخ در بهشت؛ این یکی را نمیدانم که چیست؟ دوباره شربت آبلیمو، آبزرشک. به آبمیوهفروشی زل زدهام. مردی کنارم میایستد. صفحهی آیةالکرسی را طرفش میگیرم. نگاهم میکند و میگوید: «نمیخواهم.»
جواب همیشگی. میگویم: «یکی، فقط یکی.»
کممحلی میکند و میرود کنار موتورش، تکیه میدهد و خیابان را نگاه میکند. دوباره کنارش میروم و روی باک موتورش برگهای میگذارم. خیره نگاهم میکند، داد میزند: «نمیخواهم.»
و هُلم میدهد عقب و برگه را به طرفم پرت میکند؛ انگار نه انگار که آیهی قرآن است! دلم میگیرد. آیةالکرسی را روبهرویم میگذارم و میگویم تو که از من هم بینواتری. آدمها میآیند و میروند مثل همیشه. همیشه شلوغ است؛ اما کسی برای من وقتی ندارد، برای دعاکردن هم همینطور. نزدیک غروب است. باید به خانه بروم و دیگر بابا نمیخواهد کبابسوزم کند، خودم توی گرما به اندازهی کافی کباب شدهام؛ فقط یک سؤال در ذهنم مانده که اگر نپرسم شب خوابم نمیبرد. میروم کنار آبمیوهفروشی. میخواهم بپرسم این یخ در بهشت... که مرد فروشنده نگاهم میکند، لبخندی میزند و میگوید: «ببینم تو دستت چی داری؟» یکی از برگههای آیةالکرسی را دستش میدهم. نگاهش میکند و زیر لب آیةالکرسی را میخواند. میگوید: «چه خوب! حالا اینها را چند میفروشی؟»
چون هیچی نفروختهام گرانتر میگویم: «صفحهای چهارصد.»
- چهارصد تومن! خیلی ارزونفروشی! اینها را به این قیمتها نمیفروشند؛ بیشتر میارزد.
نگاهش میکنم. معنای حرفش را نمیفهمم. دست در جیبش میبرد و کیف پولش را بیرون میآورد. هر چه داخلش پول هست به من میدهد و میگوید: «همهاش را میخرم.»
میگویم: «خیلی زیاد است.»
- گفتم که اینها را به این قیمتها نمیفروشند، بیشتر میارزد. بعد میگوید: «بستنی میخوری؟» نگاهش میکنم و میگویم: «یخ در بهشت چیه؟ آبمیوه است؟»
میخندد و میگوید: «یک یخی هست که توی بهشته؛ البته من فکر نکنم اینطور باشد.»
بعد میگوید: «میخوری؟»
پیالهی شربت در دستم کنار ایستگاه اتوبوس میروم. شربتم را میخورم. نفس عمیقی میکشم. با کمال آرامش فکر میکنم همین یک کار را داشتهام. احساس میکنم در بهشتم و دارم یخ میخورم! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 96 |