تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,820 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,980 |
یک داستان آموزندهی نوروزی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 301، فروردین 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
محسن پسری باادب بود که در همهجا ادب را رعایت میکرد و به همه احترام میگذاشت. او روز اول عید تصمیم گرفت به دیدن عمو و زنعموی مهربانش برود. او هر سال با پدر و مادرش به دیدن عمو و زنعمو میرفت؛ اما امسال مجبور بود تنها به دیدن آنها برود؛ چون پدر و مادرش به مسافرت رفته بودند. او لباسهای تمیز و اتوکشیدهاش را پوشید، موهایش را شانه زد و به خانهی عموغلام رفت. *** - سلام عموغلام! - به به! سلام آقامحسن، بیا تو! محسن رفت تو و خیلی آرام و مؤدب توی اتاق نشست. عموغلام و زنعمو هم روبهرویش نشستند. زنعمو ظرف آجیل و بشقاب میوه را جلو محسن گذاشت: «بفرمایید آقامحسن!» - خیلی ممنون! عموغلام گفت: «بخور محسنجان! بخور بعد هم عیدیتو بگیر و برو توی حیاط با بچهها بازی کن.» - خیلی ممنون! - اینقدر نگو خیلی ممنون! الآن عیده. عید نوروزه. فصل شادیه. همین جوری مثل آدمای عزادار یه گوشه نَشین. پاشو برو با سامان و سمیرا بازی کن. برو شاد باش. یه اسکناس نو هم برات کنار گذاشتم. - خیلی ممنون عموغلام! اما من نمیتونم آجیل و میوه بخورم. من باید همین طور ساکت و مؤدب بشینم و در جواب سؤالهای شما بگم: خیلی ممنون! - یعنی چی؟ این حرفا چیه بچه؟ پاشو برو بازی کن. شادی کن. اینجا نشستی که چی؟ کی گفته باید همینجور بشینی و هی بگی خیلی ممنون؟ - آقای نویسنده گفته. - آقای نویسنده؟ آقای نویسنده دیگه کیه؟ جلّ الخالق؟ پاشو بچه! پاشو شوخی نکن. - شوخی نمیکنم عموغلام! من باید ساکت و مؤدب باشم و برای خوانندههای این داستان یک الگو باشم. تازه شما هر چی هم عیدی بدید من باید باهاش کتاب بخرم؛ چون اگه چیز دیگهای بخرم، برای بچهها بدآموزی داره. اینو همین آقای نویسنده به من گفت. - پاشو بچه کم ادا دربیار! نویسنده، خرِ کیه؟ نویسنده: «اِ... اِ... اِ... خجالت بکش عموغلام! این حرفا چیه که میزنی؟ چرا داستانو خراب میکنی؟» عموغلام در حالی که به در و دیوار نگاه میکند با تعجب میپرسد: «تو کی هستی؟ صدات از کجا میاد؟ چه جوری اومدی اینجا؟» نویسنده: «عموغلام! سعی کن مؤدب باشی. این داستان باید آموزنده باشه.» عموغلام: «مردِ حسابی، گم شو بیرون! کی به تو گفته بیایی تو خونهی من؟ بدو بیرون ببینم. برو اینجا زن و بچه زندگی میکنه.» نویسنده: «عموغلام آروم باش! الآن عید نوروزه. باید شاد باشی. در ضمن حرف دهنتو بفهم. چرا هر چی به دهنت میاد به من میگی؟» عموغلام با عصبانیت بلند میشود و میگوید: «عجب آدم پررویی! همینجوری سرشو انداخته زیر اومده توی خونهی من، بعد میگه باید شاد باشی. آهای طلعت!... زنگ بزن صدوده بیاد این مرتیکه رو...» نویسنده: «خیلی خب! خیلی خب! عصبانی نشو. من میرم. نمیخواد پلیس خبر کنی!» دو دقیقهی بعد نویسنده برمیگردد: «ببخشید! یادم نبود عید رو بهتون تبریک بگم. عیدتون مبارک! میشه یه ذره از اون آجیلها بدید. نویسندگیه دیگه! با پول نویسندگی که نمیشه آجیلماجیل خرید.» عموغلام: «آجیل میخوای؟ الآن بهت میدم. طلعت!... آهای طلعت!... اون چماقو که باهاش فرشها رو میتکونیم وردار بیار!» نویسنده: «ای بابا! تو چرا اینقدر زود عصبانی میشی؟ نخواستم بابا، خداحافظ!» دو دقیقهی بعد دوباره صدای نویسنده به گوش میرسه: «ببخشید مزاحم میشم! قصد مزاحمت ندارم، اما میخواستم ببینم محسن کجا رفت؟ بهش بگید بیاد میخوام ببرمش یه جای دیگه داستانو ادامه بدم. آخه میدونید سردبیر مجله به من گفته یه داستان دربارهی ادب و احترام برای بچهها بنویسم!» زنعمو: «محسن رفت خونهشون. ما که اومدیم توی پذیرایی دیدیم محسن رفته. همهی آجیلها رو هم ریخته توی جیبش و برده. یه دونه آجیل هم توی ظرفها نمونده.» در همین موقع سامان و سمیرا از توی حیاط میآیند توی پذیرایی: «بابا! بابا! ببین ما مگس گرفتیم!» زنعمو: «اَه... اَه... اَه... بنداز دور اون مگسرو. مریض میشی. برای چی این کثافت رو گرفتی توی دستت؟» سمیرا: «اینو محسن برامون گرفت. گفت اگه عیدیهاتونو بدید به من، من هم یه مگس براتون میگیرم.»* | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 97 |