تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,069 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,018 |
سرمقاله/من و خاطرههایم | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 301، فروردین 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
علی باباجانی
خاطره زیباست؛ اما زیباتر از آن، یادآوری، خواندن و تعریف کردن آن است. من خاطرهباز خوبی نیستم. خاطره را هم خوب بلد نیستم تعریف کنم. شاید یک لطیفه را بتوانم آب و تاب دهم و طوری تعریف کنم تا طرف مقابل از خنده رودهبر شود؛ اما خاطره را نه! حالا که نمیتوانم خاطره را خوب تعریف کنم، دربارهی خاطره مینویسم. پس لطفاً بخوانید. باور کنید به خواندنش میارزد. از نوجوانی دفتر خاطره داشتم. عاشق نوشتن خاطره بودم؛ حتی شده در جاهای سفید تقویم کوچک. زیاد شرح و بسطش نمیدادم. بیشتر وقتها تاریخ میزدم و خلاصه مینوشتم. همین خلاصه نوشتن هم مرا یاد خاطره میانداخت؛ مثلاً مینوشتم 12/2/1368: رفتن به خانهی عمو، خواندن درسها و نوشتن انشا، برادرم از سربازی آمد و دیدن جعفری. حالا چه کار دارید جعفری کیست؟ خب یکی از همکلاسیهایم است. بیشتر خاطرههایم اینطوری بود؛ ولی بعد دیدم بعضی از خاطرهها کمی توضیح داده شود بهتر است؛ چون ممکن است بعدها یادم برود. شروع کردم به نوشتن خاطرهی بلند؛ نه زیاد بلند، در حد نیم صفحه یا یک صفحه؛ مثلاً مینوشتم: امروز صبح با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. صبحانه، چای شیرین و نان و پنیر بود. برادرم پیام گذاشته بود که بعدازظهر بروم سرکار (البته آن وقتها موبایل نبود؛ منظور این است که به مادرم گفته بود). به مدرسه رفتم. در راه با زنجیرانی حرف زدم. دربارهی معلم ریاضی و بعد شالیکار که خیلی خودش را میگیرد. زنگ که خورد، ناظم دربارهی بیانضباطیِ کلی از بچهها حرف زد. امروز معلم علوم یک لطیفه تعریف کرد که خیلی باحال بود. بعد از مدرسه ناهار را خوردم. بعد کمی خوابیدم. بعد رفتم سرکار. همان کارگاهی که حسین کار میکرد. تا عصر کار کردیم. حسین پول دیروز را به من داد. الآن شب است. اتفاق خاصی نیفتاد و دارم میخوابم. خداحافظ. بیشتر خاطراتم اینطوری بود. سعی میکردم هر روز بنویسم؛ اگر هم روزی نمینوشتم، صفحهای از دفتر را برایش خالی میگذاشتم تا بعد بنویسم؛ اما بعد یادم نیامد که بنویسم و همان صفحهها خالی ماند. فقط رویش تاریخ خورده بود. دوست نداشتم دفتر خاطراتم را کسی بخواند. جایی هم نداشتم که قایمش کنم؛ به همین خاطر فکری به سرم زد. دفتر خاطرات جدیدی برداشتم و آن را از وسط نصف کردم؛ نصف خاطره را در صفحهی چهار بالایی نوشتم و نصف آن را مثلاً در صفحهی پانزده مینوشتم. اینطوری هر که دفترم را برمیداشت، قاتی میکرد. نمیدانست ادامهی خاطره را کجا پیدا کند. طوری شد که دفتر پر شد و حتی خودم هم قاتی کردم که مثلاً خاطرهی صفحهی سی نصفش را کجا نوشتم. بعد کلی وقت گذاشتم و آنها را تنظیم کردم؛ مثلاً بالای صفحه مینوشتم 14/8؛ یعنی نصف دیگر خاطرهی صفحهی هشت در صفحهی چهارده است. حالا آن دفترها را مثل جانم نگه داشتهام. گاهگاهی نگاهشان میکنم و حالم یک جوری میشود؛ یک جور که نه، صد جور؛ شاد میشوم، غمگین، میخندم، گریه میکنم، تعجب میکنم و از خودم سؤال میکنم: «یعنی این من بودم؟» و ای کاش اینجا این اشتباه را نمیکردم! آخ آخ چرا اینطور شد؟ بهبه چه روز خوبی بود! وای چهقدر تلخ! بعضی از خاطرات ماندگار و بزرگ هستند و همه در آن به نوعی شریک هستیم؛ مثل خاطرات ملی؛ مثلاً انقلاب، جنگ تحمیلی، رحلت امام خمینی، انتخابات و... اگر دربارهی این موضوعات با دیگران صحبت کنی، حتماً چیزهایی یادشان میآید؛ حتی به اندازهی یک خط. با این حال وقتی دربارهی یک موضوع میخواهی خاطره بشنوی، میبینی چهقدر در حالی که مشترک هستند، متفاوت و جالباند. خدا نکند گیر خاطرهباز بیفتی. تا میگویی چه خبر؟ از سیر تا پیاز خاطره را تعریف میکند. خاطرههای این آدمها مثل کتاب کلیله و دمنه یا قصهی هزار و یک شب است. چانههایشان که گرم میشود، دیگر کسی جلودارشان نیست؛ مثلاً تا اسم همبرگر را میآوری، شروع میکنند به تعریف یک خاطره از همبرگر. آره، اولین باری که همبرگر خوردیم، با دوستم مسعود بود. پول گذاشتیم و رفتیم ساندویچیِ بهنوش. درست یادم میآید دوتا نوشابه سونآب هم گرفتیم و خوردیم و بعد با هم رفتیم فوتبال. راستی گفتم فوتبال، آن روز تیم پرسپولیس بازی داشت. خیلی بازیِ بدی بود. بازی را باخت و اعصابمون خرد شد. نمیدانی انگار کشتیمان غرق شده بود! وای که کشتی چهقدر حال دارد! تا حالا سوار کشتی شدی؟ عموی من جنوب کار میکند. یکبار که رفته بودیم جنوب، مرا هم با خودش برد سوار کشتی شدم. چه کشتی بزرگی بود! شش طبقه. گفتم شش طبقه، داییام خانهاش را کوبیده، دارد ساختمان ششطبقه میسازد. خوشبهحالشان! تازه برای پسرش هم تبلت خریده. ما موبایلش را هم نداریم. دیروز به پدرم گفتم موبایل بخر، گفت تابستان برو کار کن، هر چه کار کردی من هم پول رویش میگذارم تا موبایل بشود؛ ولی بگذریم. میترسم کار کنم و پولش را بدهم هر روز همبرگر بخورم. آخه عاشق همبرگرم!... بعضی وقتها هم خاطرهی مشترکی با یکی داری. وقتی برایش تعریف میکنی، او هیچ یادش نمیآید. میدانی چرا؟ آخه بارِ هیجانی برای او نداشته؛ مثلاً میگویی یادت است یکبار با مصطفی رفتیم شنا. میپرسد کدام مصطفی؟ میگویی مصطفی مهدوی. میپرسد کدام مصطفی مهدوی؟ میگویی همانی که عینک داشت. - نمیشناسمش. - همان که اسم برادرِ بزرگترش مهدی بود. یک خواهر کوچولو داشت. - همان که خانهیشان کوچهی دومتری بود؟ - نه، آنکه علی احسانی بود. بابا همان که خانهیشان آتش گرفته بود رفتیم کمکش! - آهان! یادم آمد. بگو دیگر مصطفی مهدوی؛ پسر لاغراندام عینکی. - پس من چی گفتم! میبینید، آتشسوزی خانهی مصطفی بارِ هیجانی داشت و باعث شد یادش بیاید. فکر نکن خاطره چیز کمی است. آدمهای بزرگی خاطرات خود را نوشتهاند و بسیار کتاب ارزشمندی شده است. این هم چند کتاب خاطره: «خاطرات حاجسیاح»، «خاطرات تاجران ونیزی»، «شرح زندگانی من» و... و اما یک خاطره دربارهی خاطره. سرباز که بودم، خاطراتم را در دفتر مینوشتم. بعد دفتر را در جعبهای که داشتم، پنهان میکردم. یک روز یک نفر آمد سنگرم. من یادم رفته بود دفتر خاطرهام را در جعبه بگذارم. گوشهای افتاده بود. او برداشت و دفتر را ورق زد و من فوری مثل برق پریدم و دفتر را ازش قاپیدم. خیلی ناراحت شده بودم که بیاجازه دفترم را برداشته بود. گفتم: «خصوصی است. نباید دست میزدی.» و او گفت: «خُب اگر خصوصی است، چرا مینویسی؟ برای کی مینویسی؟ چرا اینجا میگذاری؟» و من به این نتیجه رسیدم که وقتی مینویسم، طوری بنویسم که برای همه قابل خواندن باشد. اصلاً به نتیجهی بالاتری رسیدم. اینکه طوری زندگی کنم اگر خاطرهاش را بخواهم تعریف کنم، شرمنده نشوم. همیشه هم حس کنم یک دوربین آن بالاست که همهی خاطرات ما را ثبت میکند؛ چه تنها باشیم و چه در جمع، چه در خلوت باشیم و چه در جلوت! این درس بزرگی برایم بود. بعد یک مطلب را جایی خواندم که خیلی جالب بود. نوشته شده بود: «فرض کن فیلمبرداری میخواهد از یک روز زندگیات فیلمبرداری کند؛ تو در مقابل دوربین چگونهای؟ پس سعی کن همانطور باش که جلو دوربین هستی!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 96 |