تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,083 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,028 |
چای دبش | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 301، فروردین 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مظفر سالاری عصر یکی از روزهای تعطیل عید بود که کهنوییها بیخبر از راه رسیدند. چهل سال پیش نه تلفنی داشتیم و نه موبایلی که کسی بتواند زنگ بزند و بگوید: «بپّا که داریم میآییم!» مامان و بابا، بچهکوچیکه را برداشته بودند و رفته بودند سری به یکی از اقوام بزنند. من بودم و برادرم، خواهرم و ننهآغا. تا یک ساعت قبلش، من و برادرم حمید داشتیم پینگپنگ بازی میکردیم. روی موزاییکهای کف حیاط خط میکشیدیم و چند تا آجر به جای تور میگذاشتیم و با دوتا تکه تخته به جای راکت، بازی میکردیم. حمید ناگهان پایش را گذاشت روی توپ. توپ درهم فرورفت و بازی به پایان رسید. یاد گرفته بودیم که توپ درهمفرورفته را توی یک کاسه بگذاریم و روی چراغ بجوشانیم تا اگر سوراخی نداشت، هوای داخلش منبسط شود و به حالت اولش درآید. هنوز کهنوییها نیامده بودند که بازیمان با از دست رفتن تنها توپ تخممرغی که داشتیم به پایان رسیده بود. ننهآغا، عروس «کهنو» بود. منداِسمال پدر خدابیامرز ننهآغا، پنج تا دختر داشته و یکی را که ننهآغا باشد، داده بود روستا. کهنو آن وقتها تا شهر سه کیلومتر فاصله داشته است. حالا شهر یزد چنان بزرگ شده که کهنو افتاده وسط شهر! ننهآغا عارش میآمده که شهری باشد و عروس ده شود. برایمان تعریف میکرد که از شوهرم خوشم نمیآمد. وقتی هم که کمکم داشت خوشم میآمد، بیچاره در جوانی آپاندیسش ترکید و مُرد. گاهی وقتها که با ننهآغا به کهنو میرفتیم، بیچارهها خیلی عزت و احترام میکردند. وقتی هم کهنوییها به شهر میآمدند، ننهآغا خیلی در پذیرایی وسواس به خرج میداد و سنگتمام میگذاشت که فرق بین شهر و روستا فراموش نشود. کهنوییها آمدند و توی اتاق بزرگه، دور تا دور نشستند. زن و مرد و کوچک و بزرگ، بیستتایی میشدند. ننهآغا چاق و چله بود و زانوهایش درد میکرد؛ برای همین چون صندلی و مبل نداشتیم، روی رختخوابش مینشست. لحاف و تشکش را چنان با دقت جمع میکرد و یک روکش چهارخانه روی آن میکشید که انگار آن را کادو کرده بودند! حمید بشقاب چید و من جعبهی شیرینی مخلوط حاجیخلیفه را تعارف کردم. خواهرم به اشارهی ننهآغا رفت چای دم کند. ننهآغا چون تاجرزاده بود، کم اما خوب میخورد؛ مثلاً یک سیب میخورد؛ اما سیبی که یک نقاش باید آن را میگذاشت جلوش و میکشید. هر چایی را نمیخورد؛ حتماً باید چای شمشیری سیلان باشد. توی استکان و لیوان چای نمیخورد؛ توی پیالهی چینی لبطلایی میخورد. کهنوییها مرتب میگفتند: «نیامدهایم زحمت بدهیم. آمدهایم یک دقیقه دیدنی کنیم و برویم.» ننهآغا اسمهای عجیب و غریبی را ردیف میکرد و احوال میپرسید. کهنوییها میگفتند: «شکرخدا خوباند و دعاگو! سلام پُر و فراوان میرسانند.» ننهآغا پرسید: «اول چایی میخورید یا شربت بیدمشک؟» مندل که بزرگتر کهنوییها بود و برای خودش کلهای بود و دو- سههزار بیت شعر از حفظ داشت، گفت: «اولاً که زحمت نکشید. دوماً راضی به زحمت نیستیم. سوماً اگر خواستید زحمت بکشید، چای بیاورید. شیرینی که خوردیم. شربت هم شیرین است؛ پس اگر یک پیاله چای بخوریم میچسبد.» ننهآغا عذرخواهی کرد که پسر و عروسش نیستند تا پذیرایی کنند؛ بعد به من اشاره کرد که برویم و ببینم چرا خواهرم چای را نمیآورد. به مطبخ رفتم. تازه آنوقت بود که دیدم کهنوییها یک جعبه انار درشت آوردهاند. معلوم بود که انارها را تازه از زیر گل درآوردهاند. وقتی انارها را میچیدند، انارهای سالم را گوشهای زیر خاک باغ چال میکردند، اینطوری تا چند ماه انارها سالم میماندند. خواهرم چای را روی کتری دم گذاشته بود و داشت انارها را میشست که برای میهمانها ببرد. جلویش را گرفتم و گفتم: «اگر انارها را ببریم بگذاریم جلوشان که دیگر چیزی برای خودمان نمیماند. نمیشود که انار بیاورند و خودشان هم بخورند. آنها به اندازهی کافی انار دارند که بخورند.» خواهرم انارها را رها کرد و رفت سراغ چای. توی سینی گرد بزرگی پیالهها را چید. در همین وقت یکی از زنها که خال بزرگی روی نوک دماغش بود، به کمک آمد و وقتی دید خواهرم انارها را شسته است، ناراحت شد و گفت: «کوفتمان بشود اگر لب بزنیم. شب چله که نیست.» خودش توی پیالهها چای ریخت، چادرش را دور خودش پیچید، لبهایش را پشت سر گره زد و مثل یک پهلوان، سینی را برداشت و رفت. من و خواهرم هم رفتیم کنار ننهآغا و رختخوابش نشستیم. همه چای برداشتند و توی بشقابها گذاشتند. دختری که ککومک داشت، قندان را دور چرخاند. مندل به یاد شوهر ننهآغا که پسرعموی او میشد، دو بیت شعر خواند که ننهآغا آرام گریه کرد و با دستمالی که در جیب پیراهنش داشت، اشک و آب دماغش را پاک کرد. مندل که کلی به صدایش مینازید، راضی از اشکی که از ننهآغا گرفته بود، از توی جیبش چپق بلندش را بیرون کشید که ننهآغا گفت: «ببخشید! من به دود حساسم. سینهام هم میرود و آن وقت شب تا صبح باید سرفه کنم.» مندل اسلحهاش را غلاف کرد و دست روی چشم گذاشت. زودتر از همه دست برد و پیالهی چای را برداشت و زیر دماغ باشکوهش که نوک آن هوا را شکافته و پیش رفته بود، گرفت. نفس عمیقی کشید و به جای آنکه مثل دفعههای قبل لبخندی از روی رضایت تحویل دهد، اخم کرد. ننهآغا که هیچ حرکتی از چشمانش دور نمیماند، گفت: «حاجیمحمدعلی! این ادا و اطوارها چیست که از خودت درمیآوری؟ مگر این چایی بوی بدی میدهد؟» مندل برای آنکه ننهآغا ناراحت نشود، پیاله را به لب برد و چشید. بلافاصله پیاله را زمین گذاشت، دستمالش را درآورد و بیصدا توی آن تف کرد. زنی که چای را آورده بود، نگاه زهرآگینی به مندل انداخت، پیالهی چای خودش را برداشت و جرعهای خورد. هرچند خودش را برای لبخندی آماده کرده بود، ناخواسته عُق زد و گوشهی چادرش را جلوی دهان گرفت. چند نفر دیگر هم چای را امتحان کردند و پیالهها را زمین گذاشتند. مندل گفت: «ببخشید؛ ولی این چایی بو و مزهی عجیب و غریبی میدهد.» ننهآغا که حسابی آبرویش رفته و مثل لبو قرمز شده بود، خجالتزده، پیالهی چای خودش را برداشت و مزهمزه کرد. سری به تأسف تکان داد و گفت: «راست میگویید! اینکه مزهی کُلر و دوا میدهد.» بعد از گوشهی چشمهای درشتش به من نگاه تندی کرد و گفت: «راست بگو! دوباره چه تخمی گذاشتهای؟» نمیدانم چرا هر اتفاقی که توی آن خانهی درندشت میافتاد، فکر میکرد زیر سر من است. وقتی گفت: «چه تخمی گذاشتهای، به یاد توپ تخممرغی افتادم. آن را توی کتری انداخته بودم که بجوشد و مثل اولش بشود. کهنوییها که از راه رسیدند، چنان هول کرده بودم که کلاً از یادم رفته بود.* | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 104 |