تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,061 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,009 |
سمنوی شب عید... | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 301، فروردین 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
نسیم نوروزی
نوروز 93 در راه بود. مردم در جنبوجوش و خرید شب عید بودند؛ مثل هر سال! ما هم مثل بقیه در تکاپوی خرید بودیم. من و خواهرم برای تزیین سفرهی هفتسین و خرید وسایل موردنیاز از خانه خارج شدیم. یکییکی از مغازهها خرید میکردیم؛ میوه، سبزی و ماهیقرمز، هر کدامشان را که میخریدیم از روی فهرستی که قبلاً تهیه کرده بودیم، خطمیزدیم تا معلوم شود چه وسایلی مانده است. دستهایمان پرشده بود از وسایلی که خریده بودیم؛ اما هنوز «سمنو» سین مهمّ هفتسین را تهیه نکرده بودیم. از بین جمعیت گذشتیم تا به سمنوفروشان کنار پیادهرو رسیدیم. کمی که نزدیکتر رفتیم، متوجه شدیم دو نفر سمنوفروش به فاصلهی یکی- دو متر از هم، در حال فروش سمنو هستند. یکیشان پسربچهای ریزنقش بود که کاسهی سمنوهایش مقداری گرانتر از آنیکی سمنوفروش سنبالاتر بود. کاسهها، به ظاهر یکاندازه بودند؛ اما علتگران بودن سمنوهای پسرک را نفهمیدم. هرچه پسرک اصرار کرد، من قبول نکردم و به او گفتم: «نه پسرجان! از همکارت میخرم» و از آن آقا یک کاسه سمنو خریدم. خلاصه سمنو به یک دست و میوه، سبزی و ماهی به دست دیگر بود که یادمان افتاد، روبان رنگی برای تزیین ظروف هفتسین نخریدهایم. در مسیر خانه یک خرازی بود که ازقضا همیشه هم شلوغ بود؛ عید و غیرعید برای او معنا نداشت. خلاصه، روبانهای رنگی هم خریدیم و با دست و شانههایی خسته به خانه رسیدیم. فردای آن روز که شب سال تحویل بود، سفره را چیدیم؛ همهچیز بود غیر از سمنو، به خواهرم گفتم سمنو را بیاور؛ اما وقتی او درِ یخچال را بازکرد، اثری از سمنو ندید. گفت: «آخ آخ، دیدی چی شد؟ فکرکنم سمنو را جاگذاشتیم توی خرازی!» و بماند که چهقدر سر این مسئله و حواسپرتی او، مشاجرهکردم و او را مقصر دانستم. دیگر نه حال بیرون رفتن داشتیم، نه رویمان میشد برای یک قاشق سمنو درِ خانهی همسایهای را بزنیم. یخچال را زیرورو کردم و ته یک کاسهی کوچک، یکتکه سمنوی نیمهخشکیده که مادربزرگ عزیزمان «بیبی» یک هفته قبل از عید به ما داده بود، پیدا کردم و نیمهی خشک آن را در ظرف گذاشتم. خواهرم با طعنه و شوخی گفت: «اگر سمنوی آن پسرکوچولو را خریده بودی، سمنوی ارزانتر را گم نمیکردی. پسرک آه کشید و نفرینت کرد. ببین کار خدااااااست!» و خدا را خیلی کشید! هر دو زدیم زیر خنده و من، تا مدتها حسرت آن کاسه سمنو را به دلم داشتم؛ نه به خاطر قیمتش، بلکه خیال داشتم تا مدتها بقیهی آن را مزهمزه کنم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 86 |