تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,762 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,968 |
نوروز آن روزها | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 301، فروردین 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مرتضی دانشمند
عید امسال، من 57ساله میشوم. آیا زیاد نیست؟ اگر بر چهار تقسیم کنیم، میشود چهارتا نوجوان چهاردهساله. این عدد، سال تولد انقلاب هم هست؛ همان سالی که من تازه دورهی نوجوانی را پشت سر گذاشته بودم. حالا سردبیر یک مجلهی نوجوانان، از من میخواهد خاطراتی را از عید نوروزهای نوجوانی بنویسم؛ چهقدر سخت! دستم را بالای صورت میگیرم، سرم را کمی بالا میآورم و به جادهی گذشته نگاه میکنم. به نظر میرسد خیلی فاصله گرفتهام. تصاویری را بهطور مبهم میبینم. عینکم را کمی جابهجا میکنم. کمی بهتر میشود. ذرات ریز مهآلودی پیدا و پنهان میشود؛ اما خیلی شفاف نیست. با میکروسکوپی که برای دخترم نرگس خریدهام، نگاه میکنم. نتیجه یکسان است. با تلسکوپی که آرزوی داشتنش را داشته؛ اما ندارم، نگاه میکنم و بیفایده است. تأملی میکنم. بر بال خیال مینشینم و سفر به گذشته را از نو آغاز میکنم. چند لحظه بیشتر نمیگذرد. کودکی چهار- پنجساله را میبینم که برای عیددیدنی به خانهی عمهها میرود. یکی از عمهها جیب او را پر از برنجک میکند؛ طوری که اضافهبار برنجک از جیبش لبریز میشود و او ناچار، مشتی از آن را در دهان جا داده و با دهان پُر، از عمه خداحافظی کند؛ در نتیجه بخشی از برنجکهای دهان، به حالت پفپفی در هوا پخش شود و مایهی خندهی اقوام فراهم میگردد. خندهام میگیرد! در خانهی عمهی دیگر، تخممرغ پخته و رنگشده عیدی میگیرد. اینها تصاویری از آن روزگاران است. بهتر است چشمها را بشویم و جور دیگری نگاه کنم. آن روزها را که رفتند رها میکنم و به نوجوانی امروز نگاه میکنم؛ همان نوجوانی که بیستسالی است در من پلک گشوده؛ همانکه همیشه به او نگاه میکنم و او به من چشم میدوزد و من برای او مینویسم. سنّ این نوجوان نوسان دارد. گاهی دهساله و به کودکی نزدیک است و گاهی چهاردهساله و به جوانی پهلو میزند؛ گاهی هم به همان کودک چهار – پنجساله بدل میشود و از من میخواهد برایش شعر خندهدار-طنز- بگویم. با این نگاه، یک خاطرهی برنجکی دیگر یادم میآید. همین پنج- شش سال پیش بود که با پدر برای بازدید عید به خانهی خواهرم رفته بودیم. برای پذیرایی از ما شیرینی، چای، میوه و برنجک آوردند. به یاد برنجکهای عمه میافتم. سعی میکنم اینبار با دهان پر حرف نزنم تا برنجکها در هوا پخش نشود و قواعد اقتصاد ذرهای رعایت شود؛ در ضمن پیامی اخلاقی باشد برای بچهها که در برابر پدر و مادرها با دهان پر حرف نزنند. نرگسخانم گوش کن! با تو هم هستم. کوثر، عارفه، زینب! با شما هم هستم؛ ریحانه کجایی؟ با تو هم هستم. احمد، محمود! با شما هم... اما نه، میترسم شوخیام را به دل بگیرند(1). پدرم که طبع شعر نازکی از پدرش ارث برده، ساکت است. برای اینکه او را به حرف درآورم، کلمهای را که خیال میکنم به سختی در شعر میگنجد (برنجک) انتخاب میکنم و از پدر میخواهم با آن، شعری بگوید. مشکل کار آنجاست که در شهر ما (دیزیچه) به برنجک، برنجپوکه میگویند که جادادن آن در شعر، سختتر از برنجک است. پدر منتظر کاغذ نمیماند. پاکت گز را برمیدارد. قلمی را هم از جیبش درمیآورد و پس از تأملی کوتاه، مینویسد: برنجپوکه هضمش هست آسان مباش از خوردنش هرگز هراسان سرودهی پدر را میخوانم. همه گوش میدهند، از بر میشوند، تکرار میکنند، میخندند و با اطمینان بیشتری برنجک میخورند؛ اما من به این مقدار قانع نمیشوم. قلم را برمیدارم و برای اینکه ثابت کنم پسرِ آن پدر هستم و از فضل او بهرهای بردهام، در ادامه مینویسم: اگر از خوردنش هستی هراسان برو پای پیاده تا خراسان تا یک پیام بهداشتی هم برای پیادهروی و هضم غذا، بهویژه در ایام نوروز که مردم پرخوری میکنند، داشته باشد. در پایان دست به آسمان برمیدارم و برای همهی «سلام بچهها»هایی، آرزوی سربلندی میکنم! «اللهم... حول حالنا الی احسن الحال؛ خدایا! حال ما را نیکوترین حال قرار ده.» آمین!
پینوشت: 1. بهجز نرگس، برای بقیهی افراد یا عمو هستم و یا دایی. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 82 |