تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,048 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,992 |
هزارتوی فامیل ما | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 301، فروردین 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
شادزی
عید نوروز که میشد، مامان و بابا هم، ساز وطن-وطن کوک میکردند. چمدان بسته میشد و راهی سفر میشدیم. مقصد هم معمولاً شهرستان فردوس بود. بابا طوری برنامهریزی میکرد که ما پیش از عید، فردوس باشیم؛ برای همین من تا سالهای نوجوانی با پدیدهی چهارشنبهسوری به صورت اجرای زنده روبهرو نشده بودم! همهی آنچه از این روز «خیزش ملی بر آتش» میدانستم، محدود به تصاویر «آدمسوزی» بود که چند هفته قبل از پایان سال، دو شبکهی ملی آن زمان پخش میکرد و این هشدار که وسط برنامهی کودک یکهو میآمد: «بچهها مواظب باشید!» بافت جنوب خراسان و خصوصاً فردوس و روستای آباواجدادی من اِرسک – حالا شهر شده است- آنقدر مذهبی و سنتی بود که اگر صدای ترقه و به قول بچههای مشهد دارتی! هم بلند میشد، مربوط به شهریهایی مانند من بود که به خاطر حس نوستالژی پدر و مادرشان، عید آمده بودند اِرسک؛ ما بچهشهریهایی که هرکداممان از یک نقطهی ایران، عیدنوروز مهمان روستا میشدیم و برای اهالی روستا مثل زامبیهایی بودیم که از لحظهی ورود تا سیزدهبهدر، منتظر بودند زودتر شرّمان را از سر روستا کم کنیم. لباسهای ما که همه نونوار بود، با بچههای روستا زمین تا آسمان فرق داشت. برای آنها ما دختر و پسر شهری، مظاهر تمدن غرب بودیم. عجیب بود که بچههای تهران را میشد از روی مدل لباسشان از بچههای مشهد تفکیک کرد! برنامههای تلویزیون از یک شبکه، آنهم با مکافات زیاد قابل دیدن بود. همهی خانهها تلویزیون نداشتند. پدربزرگها معمولاً رادیوهای قُوّهخور(باطریدار) داشتند و شبها صدای رادیو از همهی خانهها شنیده میشد. توپ سال تحویل که شلیک میشد و همه از پای سفرهی هفتسین بلند میشدند، سرکشی به تمام خانهها شروع میشد. بعد از خانهی بزرگ فامیل همه به خانوادهی شهدا سرمیزدند. «ارسک» به نسبت جمعیتش بیشترین شهید، جانباز و اسیر را در میان روستاهای ایران در جنگ تحمیلی داده بود. کوچهای نبود که خانهی شهیدی در آن نباشد. سردرِ خانهی شهدا هم تابلوی آبیرنگی بود که روی آن با خط سفید این جمله نوشته شده بود: «پیامبراکرمj: بالاتر از هر نیکی، نیکوتری هست؛ مگر شهادت در راه خداوند.» و زیرش هم اسم شهید با خط قرمز نوشته شده بود. هنوز هم با شنیدن نام شهید و شهادت، اولین چیزی که از ذهنم میگذرد، همین ترجمهی آشفته از نظر دستور زبان فارسی است؛ جملهای که همیشه روی معنی نیکی نیکوتریِ آن میماندم و معنیاش را متوجه نمیشدم. بعد از خانهی شهدا به قبرستان که به آن بهشت جواد میگفتند، میرفتیم و از اهل قبور قدیمی و شهدای تازه احوالپرسی میکردیم. بعد از دیدار خانوادهی شهدا و اهل قبور، نوبت به حل معمای هیجانانگیز سالانه میرسید. اول باید یک باور قومی- قبیلهای را که سخت در میان فامیل به آن پایبند هستند بیان کنم؛ باوری که پشت به پشت از نسلی به نسل بعدی منتقل شده و روزبهروز به اعتقاد بر آن افزوده شده است: برای ازدواج تا وقتی آشنا هست، چه حاجت به غریبه! و همین باور به ظاهر ساده، باعث ایجاد پیچیدهترین معماهای خانوادگی شده است که هر روز بر پیچیدگی آن افزوده میشود. خلاصه ماجرای تکراری در هر عیددیدنی هم، این بود که یکهو یک خانم میانسال یا مسن دست میانداخت گردنت و در حالی که سفت به آغوشت میکشید، خالهجان خالهجان میگفت. بعد سرت را عقب میکشید و طوری توی چشمت با تعجب زل میزد که فکر میکردی بیهوش شدهای و قرار است با چندتا چپ و راست خالهجان به هوش بیایی. بعد که خالهی جدیدالتأسیس واکنشی دال بر آشنایی نمیدید، شاکی میشد و در حالی که تکانت میداد، میگفت: «یعنی خالهجان! من را یادت نیست؛ من خواهر... مادر... دختر... فلانی هستم.» مصیبت دوتا میشد و باید فلانی را هم میشناختی و بهترین راهحل این بود که بگویی: «آهان!... ببخشید اول نشناختم» و خلاص! حاصل این ماجرا برای دخترها، یافتن دایی و عموی جدید بود. آخرش هم برای اینکه ما بچهها از بیچارگی روابط مشکوک فامیلی خلاص شویم، قاعدهای گذاشتیم. بر پایهی این قاعده، به صورت کلی همهی مردان فامیل پدری را عمو، همهی مردان فامیل مادری را دایی، همهی زنان فامیل پدری را عمه و همهی زنان فامیل مادری را خاله نامیدیم. البته خُب اشکالهایی به مرور ظهور کرد. با بزرگترشدن ما و بالاتررفتن میزان فهممان از مسائل خانوادگی، حساسیتمان به فراوانی این همه خاله، دایی و عموی یکروزه بیشتر شد و حتی بعضی روابط مشکوک برایمان هویدا شد. برای نمونهی عینی، یکهو میدیدی زندایی در آنِ واحد با یک واسطه، خاله هم هست و کسی که تا دیروز به او زندایی میگفتی از امروز خاله است؛ چطور؟ توجه بفرمایید: پدربزرگ همسر اولشان فوت میکند. ایشان دنبال مادری مناسب برای دایی و خالهی کوچک من میگردند. چه کسی مناسبتر از دختر باجناقشان که برای مادرخواندگی بچهها و اینگونه دخترخالهی بچهها میشود نامادری جدید؛ اما این اول شیرینکاری است. داییجان بزرگ میشود و وقت زنگرفتنش میرسد و خب عقد دخترخاله و پسرخاله را هم که در آسمانها بستهاند؛ پس دخترخالهی کوچک را که همان خواهر کوچک نامادری است، به همسری میگیرد. بالأخره پدربزرگ از همسر جدید هم صاحب اولاد دختر و پسر میشوند و اینگونه است که دایی ما، واقعاً پسرِ پدربزرگ است و همسرش خالهی واقعی مادر من که خواهرکوچک مادربزرگم هست و خلاصه پدربزرگ با این شیرینکاری و همراهی داییجان با باجناقش _ همان پدربزرگ- این معادلهی پیچیده را به وجود آوردند که زنداییام در عین حال خالهی مادرم و با واسطه، خالهی من هم بود. بزرگان فامیل ما تا دلتان بخواهد به خاطر اینکه آشنا را به ز غریبه میدانستند، از اینجور وصلتها کردهاند. اگر فکر میکنید این حماسهی خانوادگی تمام شده، سخت در اشتباهید! چون از همان عهد عتیق تا همین حالا که به ایام عید نزدیک میشویم، این ازدواجهای تودرتو ادامه دارد و تقریباً هیچ طلاقی در این خاندان اتفاق نیفتاده. خدا به داد بچههای ما برسد و خاله، دایی، عمو و عمههایی که در راهاند! بعدالتحریر: به جهت تنویر افکار عمومی، فاجعهی اتفاقافتاده را به صورت درختی در این پایین قلمی مینماییم؛ باشد که رستگار شویم! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 85 |