تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,789 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,974 |
پیک شادی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 301، فروردین 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سیدناصر هاشمی
قبل از عید، تکلیفهایی به ما میدادند به نام: «پیک شادی». همیشه این پیک شادی برای من پیک عذاب بود؛ چون هیچوقت به موقع حل نمیشد. همیشه ذوق و شوق عید داشتیم و وقت نمیکردیم تکلیف بنویسیم. برادرم کل تکلیفش را همان دو- سه روز تعطیلی قبل از عید مینوشت و با خیال راحت عید را سرمیکرد؛ ولی من همیشه با گریه، ناله و کتک تکلیفم تمام میشد. یک سال که پیک شادی دادند، من مثل همیشه کل عید را به قول معلممان به یلّلی و تلّلی گذراندم و آخر عید، یعنی بعدازظهر روز دوازدهم عید، پیک را آوردم و گذاشتم جلویم و شروع کردم به ورقزدن. جواب هیچکدام از تمرینات را نمیدانستم؛ چون تمام آموزشهای علمیام در طول عید پاک شده بود. مجبور شدم تمام کتابهایم را هم آوردم و جلویم باز کردم؛ ولی مگر یک سؤال و دو سؤال یا یک کتاب و دو کتاب بود. گریهام گرفت. مادرم که طبق معمول داشت با جارودستی خانه را جارو میکرد، علت گریهی بنده را جویا شد. بنده هم با همان حالت گریه، گفتم: «مشقام مونده؛ بلد نیستم حل کنم.» مادرجان هم برای دلداری، محکم با جارو کوبید توی کلهام که: «خاک بر سرت! یک ماهه تعطیلی؛ الآن میخواهی مشق بنویسی.» گریهام دوبرابر شد. گریه میکردم و کتابها را ورق میزدم. اشکهایم هم میریخت روی پیک شادی. برادر بزرگترم آمد خانه و مادرم چُقلی بنده را پیش ایشان کرد. برادرم که در هنرهای رزمی ید طولایی داشت و همیشه از بنده برای کیسهبکس استفاده و فنهایش را روی این حقیر امتحان میکرد، در همان لحظه روح بروسلی در بدنش حلول کرده و یک ضربهی آبدلوچاگی حوالهی شکم بنده نمود که هوارم رفت به آسمان؛ ولی چه کنم که مقصر بودم و ضمناً زورم هم نمیرسید. کتکها را تحمل میکردم و اعتراضی به این کودکآزاری نداشتم؛ چون آن زمان هنوز قانون حمایت از کودکان تصویب نشده بود؛ هرچند هنوز هم تصویب نشده است! گریه میکردم و مشقهایم را یکیدرمیان مینوشتم و به مخترع پیک شادی لعنت میفرستادم. کمی که گذشت و مادر برایم چایی آورد، فهمیدم دلشان کمی برایم سوخته است. همان لحظه، التماسکنان به مادر و برادرم گفتم: «شما را به جان هر کسی که قبول دارید، فقط به پدر نگویید!» هر دو قبول و کمی هم با بنده احساس همدردی کردند. شب پدر آمد و من برای اینکه جلو چشم ایشان نباشم، خزیدم توی اتاق. پدر از در هال که آمد تو، دادزد: «ناصر کجایی؟» از اتاق آمدم بیرون و گفتم: «سلام.» گفت: «سلام و زهرمار! چرا مشقاتو ننوشتی؟» همانجا بود که فهمیدم چه برادر دهانسفتی دارم که جانش برود، کسی را لو نمیدهد و راز او را فاش نمیکند. پدر بنده چون بسیار باجذبه بود، همین که این حرف از دهانش درآمد، من زدم زیر گریه. پدرجان آمدند جلو و گوش بنده را گرفتند و حسابی کشیدند؛ طوری که مجبور شدم روی پنجهی پا بایستم تا گوشم کنده نشود. پدر گفتند: «اگر تا فردا تمومش نکنی، من میدونم و تو.» وقتی گوشم رها شد، مانند پاستیل، نرم شده بود و آویزان. هنوز هم احساس میکنم که گوش سمت چپم کمی بزرگتر است! خلاصه تهدید پدر کارساز بود و از دوازدهم عید که شروع کردم به نوشتن، تا بعدازظهر روز سیزده طول کشید؛ حتی از سیزدهبهدر هم محروم شدم و با مادر و پدر در خانه ماندیم تا من تکلیفم را بنویسم و اخوی هم با داییها تشریف بردند سیزدهبهدر. غروب سیزده نوروز که مانند غروب جمعه دلگیر است و آدم خودبهخود گریهاش میگیرد، خصوصاً اگر پدر بگوید: «مشقت را بیار، ببینم چه غلطی کردی؟» دیگر غم عالم میریزد توی دل دانشآموز تنبل بیچارهای مثل من! هر وقت هم واژهی نامتعارف «چه غلطی کردی» پشتبند جملهی پدرم میآمد، معلوم بود که دنبال بهانهای است تا دق و دلیاش را خالی کند و مرا به باد کتک بگیرد. اگر هم بهانه پیدا نمیکرد، میگفت: «گوساله! چرا جلو من چهارزانو نشستی؟ من جلو بابام زمین نمینشستم.» از ترسم، ایستاده دفتر را به پدر نشان دادم و سعی کردم هیچ گزکی دست او ندهم. وقتی دید تمام جوابها را نوشتهام و نقاشیهایش را هم رنگ کردهام، نگاهی کلی به پیک انداخت و دوباره گوش پاستیلیام را گرفت که: «بیشعور! چرا دفترت را انداختهای توی آب؟» با گریه برایش توضیح دادم که توی آب نینداختم؛ بلکه این اشکهای چشم یک کودک عاشق است؛ بله، کودکی که عاشق بازی و کارتون است و تکلیفش میماند برای آخر عید. روز چهاردهم که رفتیم مدرسه، هیچکدام از معلمها و ناظمها حرفی از پیک نمیزدند. من هم که کلی وقت گذاشته بودم برای پیک، دماغم حسابی میسوخت اگر کسی آن را نمیدید. وقتی دیدم هیچکس توجه نمیکند، خودم دستبهکار شدم و هر کس میآمد سر کلاس، دادمیزدم: «آقا! پیکها را نمیبینید؟» هیچکدام از مسئولان مدرسه، کوچکترین توجهی به پیکها نشان نمیدادند. روز پانزدهم شد و دوباره من آوار شدم سر معلممان که: «آقا! پیکها را نمیبینید؟» معلم بیچاره که از دست اصرارهای من گیج شده بود، برای اینکه مرا از سرش بازکند، با زبان نرم و مهربانگونهای گفت: «بیار ببینم چه غلطی کردی؟» فحش آقامعلم را به جان خریدم و با خوشحالی پیکم را بردم پیش او. آقامعلم پیک را گرفت، نگاهی کلی به آن انداخت و ناگهان پیک را لوله کرد و محکم کوبید توی کلهام که: «بیشعور! دو روزه داری پیکپیک میکنی، اینه؟ این چه وضع مشق نوشتنه؟ مگه پیکت را انداختی توی کاسهی آبگوشت که اینجوی کج و معوج و کثیفه؟» همانطور که کلهام را گرفته بودم، گفتم: «ولی آقا! همه را نوشتیم.» این بار دوتا کوبید توی سرم و گفت: «پس میخواستی ننویسی؟ گوسفند!» (البته درست است که از زمان قدیم گفتهاند: «چوب آقامعلم گُله و هرکی نخوره خُله!» ولی در مورد فحش معلم که قدیمیها حرفی نزدهاند.) وقتی آقامعلم فحشکاریهایش تمام شد، پیک بنده را پرت کرد طرف سطل آشغال؛ فقط من ماندم و کتکهای خوردهشده و سیزدهبهدر نرفته! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 82 |