تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,743 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,961 |
ماجرای یک دیدار | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 301، فروردین 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
حسین کریمشاهیبیدگلی بهار سال 1371 بود؛ یعنی درست 23 سال پیش. آن موقع باب همکاری با مجلهی سروش کودکان برایم باز شده بود و جدولهای کلمههای متقاطع طراحیشدهام را با نام مستعار «حسین راقِم» برای این مجله میفرستادم. سردبیران ماهنامهی سروش کودکان، آقای «مصطفی رحماندوست» و سرکار خانم «فریبا کلهر» بودند. روز پنجشنبهای، برای آگاهی از چگونگی چاپ جدولهایم و اینکه آیا به دفتر مجله رسیدهاند یا نه، از باجهی تلفن سر کوچهیمان که با سکههای دوتومانی آن زمان کار میکرد، با دفتر مجله تماس گرفتم. خانمی از آن طرف خط به من خبری داد که باورش برایم سخت بود: - آقای رحماندوست گفتهاند که فردا به قم میروم برای انجام کاری. حتماً بعدازظهر به منزل آقای کریمشاهی «راقِم» هم خواهم رفت تا ایشان را از نزدیک ببینم... . قشنگ یادم هست که فاصلهی بین باجهی تلفن تا خانهیمان را با چه احساس شیرین و باورنکردنیای طی کردم. باورم نمیشد کسی که سالها در مجلهی کیهان بچهها و به تازگی در مجلهی سروش کودکان فقط اسمش را دیده و با شعرها و داستانهایش زندگی کرده بودم، حالا میخواهد مرا ببیند؛ آن هم به خاطر اینکه فقط جدولهایم را دیده بود و شاید هم به خاطر نامههایی که نوشته بودم! اگر حمل بر تعریف نباشد، از همان نوجوانی، نامهنگاریهایم جذابیت خاصی داشت که چند بزرگ دیگر هم بر آن صحه گذاشته بودند؛ از آن جمله مرحوم «آذریزدی»، «رضا رهگذر»، «میرفخرالدین مدائنی» و... وقتی خبر را به اعضای خانوادهام دادم، کلی خندیدند: «خوب سرکارت گذاشتهاند؛ تهرانیها کجا و ما کجا، بچه! میدونی مصطفی رحماندوست کیه؟ کسی هست که شعرهایش توی کتاب درسی چاپ شده» و دهها حرف دیگر. من سخت و محکم روی حرفم ایستادم که نه، آدمِ به این بزرگی، حرف بیربط نمیزند و قول الکی نمیدهد. پدرم گفت: «خوب مشکلی نداره، بیاید؛ قدمش روی تخم چشمهامون! من برای فردا میوه و شیرینی میخرم تا شرمندهاش نشویم.» روز جمعه شد. از بعد از ناهار، منتظر آقای رحماندوست شدیم. سیبهای قرمز بزرگ، جعبهی شیرینی، چای تازهدم، اتاق جاروشده، چند نمونه جدول جدید و طراحیشده و مجلههای سروش کودکان خریداریشده را دم دست گذاشتم تا روزی بهیادماندنی در زندگیام رقم بخورد و بتوانم سالها با آن پز بدهم که بله من دوست آقای مصطفی رحماندوست هستم؛ حتی خانهیمان هم آمده است! چند ساعتی گذشت؛ اما از ایشان خبری نشد. آن زمان تلفن همراه هم نبود تا لحظه به لحظه ردیابی کنم که ایشان الآن کجا هستند. خلاصه آن روز جمعه ایشان نیامد و من مورد سرزنش اطرافیان و خانواده قرار گرفتم که دیدی حق با ما بود! مطمئنی که با مجلهی سروش کودکان تماس گرفته بودی؟ و... *** صبح شنبه، با حالتی عصبانی و طلبکارانه به دفتر مجلهی سروش کودکان تلفن زدم. همان خانم که هنوز هم نمیدانم نام و فامیلیاش چه بود، گوشی را برداشت. با اعتراض گفتم: «شما من را سر کار گذاشتید یا آقای رحماندوست؟...» خانم گفت: «اتفاقاً آقای رحماندوست از شما گله دارند! گوشی را داشته باشید با خودشان صحبت کنید.» صدای آقای رحماندوست را برای اولین بار شنیدم؛ هرچند عکسش را بارها دیده بودم و دستخطهایش را داشتم که البته هنوز هم به یادگار نگه داشتهام. - آقای کریمشاهی سلام! خوبید؟ - آقا سلام! بله، حال شما؟ - ما هم خوبیم، عروسی خوش گذشت؟ - آقا! کدوم عروسی؟ - مگه شما دیروز بعدازظهر عروسی نرفته بودید؟ - ... دنیا روی سرم خراب شد. آقای رحماندوست اینطور برایم تعریف کرد: «دیروز عصر ما آمدیم به خیابانی که شما آدرس داده بودید و در نامههایتان مینوشتید. سراغ کوچهی معروف را گرفتیم که ما را به کوچهی سمت چپ خیابان که سر آن یک باجهی تلفن با این مشخصات است، راهنمایی کردند. وقتی درِ خانهی پلاک 44 را زدیم، کسی در را باز نکرد. خانمی از همسایهها گفت که اینها رفتهاند روستا برای عروسی. ما هم برگشتیم.» آقای رحماندوست راست میگفت! مقصر من بودم که قبلاً نگفته بودم کوچهی سمت راست؛ چون سمت راست چشمانتظار یار بودیم، غافل از اینکه یار در کوچهی سمت چپ سرگردان شده است. خیلی خجالت کشیدم و به ایشان قول دادم که این بزرگواری و احترام ایشان را جبران کنم و توفیقی دست داد که در تاریخ 25 مرداد 1371 ایشان و همکارانشان را در دفتر مجلهی سروش کودکان در تهران زیارت کنم و این عکس یادگاری، مربوط به همان روز است.
بهار سبز انشا زهرا وثوقی امروز خواندم در کلاس درس از دختر شادِ بهار انشا از آنچه با کالسکهاش آورد از اینکه زیبا شد از او دنیا * وقتی نشستم ناگهان چشمم بر چشمِ پاک پنجره افتاد دیدم پرستو را که میزد چرخ در آسمانها بیقرار و شاد * او را که دیدم با کمی حسرت گفتم پرستو، مرغ زیبایم امروز جایت حیف خالی بود توی بهار سبز انشایم | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 72 |