تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,836 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,983 |
داستاننویس | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 302، اردیبهشت 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
زهرا عبدی همهی بچهها سر صف ایستاده بودند. خانممدیر پشت تریبون رفت: «برای بعضی از دانشآموزان هیچوقت درس و مدرسه تعطیل نمیشود. آنها در طول تابستان هم فعال هستند؛ کتاب میخوانند، به کلاسهای آموزشی میروند و... امروز وقت آن است که از تلاش دانشآموزان فعال تقدیر شود. کسانی که با مطالعه توانستهاند هنر داستاننویسی را در خود شکوفا کنند...» کلمهی داستاننویس را که شنیدم، قند توی دلم آب شد. رفتم توی خیال: این کلمه خیلی به من میآید. وقتی جایزه را ببرم خانه و به مامان نشان دهم، دیگر بهم سرکوفت نمیزند. آنقدر اصرار کردم تا اجازه داد در دورهی داستاننویسی شرکت کنم. برایش توضیح دادم که جامعه به نویسنده خیلی احتیاج دارد؛ آنقدر نویسنده باید زیاد باشد تا تمام برنامههای رادیو، تلویزیون، متن سایتها، روزنامهها و مجلهها را بنویسند. اما مامان گوشش به این حرفها بدهکار نبود. تمام تابستان دخترخالهام را به رخم کشید و گفت باید مثل او میرفتم کلاس قلاببافی و مونجوقدوزی تا در آینده بتوانم جهازم را تزیین کنم. چرا من مثل بقیهی دخترهای فامیل نیستم؟ دوست دارم بروم کوهنوردی یا اسکی روی برف و... داستان... داستان... مرا میبرد به هر جای این دنیا که بخواهم. توی داستانهایم میتوانم هر کاری که دلم خواست انجام دهم. فقط وقتی یک رمان پرماجرا میخوانم سرحال و شاد میشوم، انگار دور دنیا را گشتهام! جایزه... مادرم جایزه را که ببیند، حتماً سال بعد خودش به اصرار در دورهی داستاننویسی پیشرفته ثبتنامم میکند؛ بعدش هم یک عالمه کتاب رمان برایم میخرد. ... خانممدیر چیزهای دیگری هم میگفت؛ اما من هیچکدام را نشنیدم. همهاش حواسم به آن کادوی بزرگ روی میز بود. با خودم فکر میکردم: «وقتی اسمم را خواندند، از پلههای سمت چپ بالا بروم یا از پلههای سمت راست؟ از کدام طرف بچهها من را بهتر میبینند؟» صحبتهای خانممدیر که تمام شد، خانم پرورشی، دبیر ادبیات و دبیر ریاضی هم روی سکو آمدند. با خودم گفتم: «لابد دبیر ریاضی را هم آوردهاند که در این لحظههای شاد یادمان نرود زندگی همهاش هم خوشی نیست!» خانم پرورشی میکروفن را گرفت تا اسامی را از توی برگه بخواند. نفسم تنگ شده بود. تپش قلب گرفته بودم. - نفر اول: مینا ترابی. توی ذهنم پیچید: «ترابی، ترابی، ترابی...» توی کلاس داستاننویسی، ترابی هم شرکت کرده بود. توی همهی جلسهها بود؛ اما تا پایان دوره حتی نتوانست یک داستان هم بنویسد. فقط یکبار چیزی نوشته بود که استاد گفت این دلنوشته است. حالا چهطور شد که؟... یکبار ازش پرسیدم تو که چیزی نمینویسی چرا به این کلاسها میآیی؟ نمیخواهی بروی و در کلاس دیگری ثبتنام کنی؟ آرام گفت: «شنیدن داستان به من آرامش میدهد. وقتی به این کلاسها میآیم، احساس میکنم حالم خیلی بهتر است.» کسی از بین بچهها بلند گفت: «خانم! ترابی امروز غایبه.» خانم پرورشی گفت: «پس اسم بقیهی بچهها را میخوانم.» - نفر دوم: سعیده مرادی. اسمم را شنیدم؛ اما نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. انگار کف پاهایم به زمین چسبیده بود! یکی از بچهها محکم با دست، پشت کمرم زد و گفت: «دِ... برو دیگه... دیر میری کلاس بذاری؟» با ضربهی دست او از جا کنده شدم و از پلهها بالا رفتم. پلههای سمت چپ بود یا راست؟ نمیدانم. دبیر ادبیات با لبخند، تقدیرنامهای را دستم داد و گفت: «آفرین خانم نویسنده!» ترابی نفر اول شده بود و جایزه را برده بود. داستانِ ده نفر هم برگزیده شد که فقط تقدیرنامه بهشان دادند. به تقدیرنامهی توی دستم نگاه کردم و با خودم گفتم: «یعنی به نظر مامان، بین تقدیرنامهی من و نقاشی خواهرِ کوچکترم، فرقی هست؟» *** چند روز بعد، زنگ تفریح، مینا را دیدم. مثل همیشه تنها گوشهی حیاط ایستاده بود. سرش را پایین انداخته بود و با نوک کفش با تکهسنگ کوچکی بازی میکرد. میخواستم بهش محل نگذارم؛ اما طاقت نیاوردم. قَدَم تند کردم. کنارش رفتم و گفتم: «هر کس نداند من یکی که خوب میدانم تو چه نویسندهی ماهری هستی؛ حتماً...» مینا پقی زد زیر گریه؛ انگار حرف من دینامیتی بود و بغضش را منفجر کرد! مِن و مِن کردم: «من... آخه... به خدا...» با گوشهی آستین اشکهایش را پاک کرد و بریدهبریده گفت: «من نمیخواستم... اصلاً فکرش را هم نمیکردم... همهاش به خاطر مادرم بود.» آرامتر که شد، ادامه داد: «یک روز آمده بود مدرسه. خبر مسابقهی داستاننویسی را خوانده بود. همهاش میگفت: «سه سال است که تابستانها کلاس داستان میروی. باید توی مسابقه شرکت کنی. همهاش کتاب رمان میخری، همهاش جلسات نقد میروی...» آنقدر گفت و گفت تا اینکه یک روز از دکهی روزنامهفروشی یک مجله خریدم. یکی از داستانهایش را توی دفترم نوشتم. آن را برای مادرم خواندم و گفتم میخواهم در مسابقه شرکت کنم. اصلاً فکرش را نمیکردم همان داستان برنده شود. یک روز خانممدیر زنگ زد خانهیمان و به مادرم گفت دخترتان نفر اول شده. شما هم میتوانید بیایید مدرسه و در مراسم اهدای جوایز، شاهد موفقیت او باشید...» مینا گوشهی مقنعهاش را روی صورتش کشید. گفتم: «پس برای همین توی مراسم شرکت نکردی؟» - آن روز توی رختخواب خوابیدم و گفتم سرم خیلی درد میکند، نمیتوانم از جایم بلند شوم. - حالا چی؟ بالأخره میخواهی چهکار کنی؟ نمیری جایزهات را بگیری؟ سرش را پایین انداخت و گفت: «نه، هیچوقت... به خانممدیر میگویم داستان خودم توی خانه جامانده، این داستان را اشتباه آوردم.» نزدیکش رفتم، دستم را روی شانهاش گذاشتم و گفتم: «با این حساب، مجبوری هر طور شده یکچیزی شبیه داستان بنویسی و بهجای آن داستانت بیاوری.» نگاهم کرد. خندید و گفت: «شاید هم یک دلنوشته... راستی اینطوری جایزهی نفر اول هم مال تو میشود!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 83 |