تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,786 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,973 |
ماهی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 302، اردیبهشت 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
زهرا حکیمیان
دو روزی میشد که مادرم رفته بود شهرستان، خانهی داییام و گفته بود تا چهار- پنج روز دیگه هم برنمیگرده. من هم پولهام ته کشیده بود و دیگه هیچی نداشتم. دیشب هرچی داشتم دادم شیرینی و کتاب خریدم؛ اما حالا هم شیرینیها تموم شده بود، هم کتابم به آخر رسیده بود و از همه مهمتر اینکه پولهایم تموم شده بود. برای چهار- پنج روز دیگه پول میخواستم. حداقل در حدی که یه نون و پنیری بخرم؛ ولی هیچی نداشتم. باید یه جوری پول به دست میآوردم. چند لحظهای رفتم توی فکر. دیدم نه، دردسر میشه؛ ولی اگه مامان تا چهار- پنج روز دیگه برنگرده قشنگ کار تمومه. خلاصه کلی با خودم کلنجار رفتم؛ ولی وقتی صدای قاروقور شکمم بلند شد، دیدم نه، چارهای نیست. شکم که این چیزها حالیش نیست. بلند شدم و از خانه زدم بیرون. از این مغازه به اون مغازه؛ ولی حتی یه نفر هم قبول نکرد که دو ساعت براش کار کنم. تنها کسی که حاضر شد من توی مغازهش کار کنم، یه قصاب بود. اولش خوشحال شدم؛ ولی وقتی خوب به قصابه نگاه کردم، دیدم سبیلهای چخماقی و پرپشتی دارد؛ عین سبیلهای شمری که رو پردهی درویشها دیده بودم. دیدم ازش میترسم. این بود که آروم آروم به طرف در رفتم که بزنم بیرون. یکدفعه ساتور رو کوبید روی استخوان و با صدای کلفت و نخراشیدهای گفت: «کجا؟ مگه کار نمیخواستی؟» بدون اینکه حرفی بزنم، از در زدم بیرون و دِ فرار. نزدیکهای ظهر بود. دلم از گشنگی ضعف میرفت. چشمم افتاد به یک آشپزخانه. روی درش کاغذی چسبانده بودند که روش نوشته شده بود: به یک کارگر نیاز داریم. رفتم تو. بعد از کمی چک و چانهزدن، حاضر شد من اونجا کار کنم. صاحبکارم آقای محبی، برعکس اون قصابه قد متوسطی داشت با چشمهای مهربون و خدا را شکر سبیل هم اصلاً نداشت! اول کارم جاروکشیدن بود. دو ساعتی که گذشت، یه بشقاب غذا هم بهم دادند. تا دمدمهای غروب مشغول بودم و بالأخره بعد از خوردن شام، برگشتم خونه و از خستگی همانجا کنار دیوار خوابم برد. صبح که بیدار شدم و رفتم دم آشپزخانه، دیدم رضا (شاگرد آشپزخانه) دم در وایساده، رفتم جلو و بهش گفتم: «چرا نمیری تو؟» گفت: «مگه نمیبینی در رو پلمپ کردن.» داشتم به در نگاه میکردم که کیسهای رو آورد جلو روم و گفت: «اینها حتماً باید امروز پخته بشه.» اوستا آمد. به سمتی که رضا چشم دوخته بود، نگاه کردم. آقای محبی آمد و گفت که بهش گفتن نمیشه پلمپ رو باز کرد. سهتایی نشستیم پشت در که یکدفعه از زبونم دررفت و گفتم: «بیاید بریم خونهی ما اینها رو بپزیم؛ البته فقط همین یکیها! اون هم، چون خیلی واجبه.» خلاصه راهافتادیم طرف خونهی ما. دم در که رسیدیم، آقای محبی گفت که با رضا میره دنبال بقیهی کارها و من این ماهیها رو پاک کنم تا اونها هم بیان. تازه فهمیدم توی این کیسه ماهیه. آقای محبی و رضا رفتند. الآن دیگه نمیشد درستش کرد. خلاصه آمدم تو و کیسه رو گذاشتم توی آشپزخانه. اول نشستم توی حیاط و مشغول پاک کردن شدم؛ ولی کمکم آفتاب سوزان شد. چارهای نبود. باید میرفتم توی اتاق، داشتم میرفتم توی اتاق که پام گیر کرد به چارچوب در و با سر رفتم داخل و کیسه از دستم افتاد وسط اتاق و ماهیها ریختند روی قالی. جمعشان کردم و مشغول پاککردن شدم. همهی اتاق بوی ماهی گرفته بود. دوروبرم روی فرش پر از فلسهای ماهی بود. بالأخره تموم شد. داشتم ماهیها را میبردم بیرون که در زدند. در رو باز کردم. رضا بود. با هم مشغول سرخکردن ماهیها شدیم. همهی ظرفهامون پر از ماهی بود. همهچیز بوی ماهی گرفته بود. پیش خودم گفتم هنوز دو روز مانده، بوش میره، قالی رو هم میشورم. تا نزدیکیهای غروب همهی ماهیها رو سرخ و بستهبندیشون کردیم. همهی جونم بوی ماهی گرفته بود. آقای محبی آمد، دست کرد توی جیبش و چند تا اسکناس مچالهشده بهم داد و گفت که دیگه نمیتونه آشپزی کنه؛ چون پلمپ مغازهش رو حالاحالاها بازنمیکنند، او و رضا رفتند. مدتی بعد از رفتن اونها در زدند. فکر کردم رضاست. سریع در رو باز کردم که دیدم مادرمه. آمد تو. چند قدمی رفت و برگشت طرفم و گفت: «چه بوی گند ماهی میاد.» چیزی نگفتم. وارد اتاق شد و گفت: «اینها چیه روی قالی؟» گفتم: «اینها چیزه، اینها، اینها فلس ماهیه.» این رو که گفتم، یهو صورتش قرمز شد. چشماش از گردی شده بود قدّ نعلبکی و همانطور زلزل نگاهم میکرد. قضیه رو کامل براش گفتم. آروم شد؛ ولی همون شب مجبور شدم اول دونهدونه فلسها رو از روی قالی جمع کنم و بعد هم اون رو بشورم.
یادداشت دوست خوبم، زهرا حکیمیان! داستان ماهی، داستانی رئال است که اتفاقها و ماجراهایی را که برای یک نوجوان روی داده است، روایت میکند. خودتان میدانید که مقداری از داستان شما حذف شده و در پایان آن نیز اصلاحاتی صورت گرفته است؛ به این دلیل که هم اضافات داستان، کمتر شود و هم منطق داستان باورپذیر باشد. شما در اصل داستانتان نوشته بودید که آقای محبی برای تشکر از پسر به او ماهی زنده میدهد و پسر آن را نگه میدارد؛ در صورتی که براساس حوادث داستان، این به ذهن مخاطب میآید که آقای محبی ماهیهای صیدشده را میآورد، نه ماهیهای زنده را. اگر هم آقای محبی به غیر از آن ماهیها، ماهی آورده باشد، در داستان این مطلب آورده نشده است؛ برای همین این قسمت داستان حذف شد و داستان به شکلی که میبینید، درست شد. منتظر آثار بعدی شما هستم. آسمانه | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 86 |