تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,788 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,973 |
با گذشتگان قدمی بزنیم | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 303، خرداد 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سیدناصر هاشمی پیر شوخطبع اشعب بن جابر، بسیار شوخ بود. وقتی پیر شد، او را گفتند: «وقت شوخیکردن تو گذشته؛ مدتی هم مشغول شنیدن وعظ و حدیث باش.» گفت: «من حدیث هم میدانم.» گفتند: «اگر راست میگویی، نقل کن.» گفت: «نافع بن بُدَیل از رسول خداj برایم نقل کرد دو خصلتِ پسندیده در هر کس باشد، سعادت دنیا و آخرت نصیب او میشود.» اهل مجلس به او احسنت گفتند و از او خواستند که ادامهی حدیث را نقل کند. اشعب گفت: «یکی از خصلتها را نافع فراموش کرده بود و دیگری را من از یاد بردهام.» ملاحبیبالله کاشانی؛ ریاضالحکایات
لطف حق زمانی آغامحمدخان قاجار به قراباغ لشکر کشید. خان قراباغ به شهری به نام «شیشه» رفت و در آنجا مشغول کندن سنگر و مجهزکردن لشکرش شد. شاه برای او پیغام فرستاد که با لشکر قلیل، توانایی مبارزه ندارد، بهتر است تسلیم شود. خان قراباغ تسلیم نشد. شاه پیغام داد: «با منجنیقهای سنگانداز من، چگونه میخواهی شهری مانند شیشه را نگاهداری؟» یکی از شاعران قراباغ برای سلطان قاجار نوشت: «گر نگهدار من آن است که من میدانم شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد» محمود حکیمی؛ هزارویک حکایت تاریخی ضایعاتی روی تابلویی نوشته بودند که ضایعات شما را خریداریم. هرچه فکر کردم ما چه ضایعاتی داریم که بفروشیم، دیدیم چیزی نداریم غیر از عمری که ضایع شده است و کاغذهایی، که داریم با نوشتن ضایع میکنیم. عمران صلاحی؛ حالا حکایت ماست امتحان مشکل از «ابنسیرین» احوال مردی را پرسیدند که چون قرآن بر او خوانند، بیهوش شود. گفت: «پیمانی با شما میبندم که او را بر دیوار بنشانید و تمامی قرآن از آغاز تا انجام بر او فروخوانید. اگر از دیوار فروافتد، چنان است که او دعوی میکند؛ اگر نه، دروغگویی بیش نیست.» کشکول شیخبهایی پیر بلندهمت مردی را که دعوی پیغمبری میکرد، نزد معتصم آوردند. معتصم گفت: «شهادت میدهم تو پیغمبر احمقی هستی.» مرد گفت: «آری، از آن جهت که بر قوم شما مبعوث شدهام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد.» کلیات عبید زاکانی عقل شاه پادشاهی در راه شکار، دیوانهای را دید که کودکان او را اذیت میکردند. شاه دلش به رحم آمد و او را همراه خود برد. در بین راه از دیوانه چند سؤال کرد. او به تمام سؤالهای شاه پاسخهای صحیح و عاقلانه داد. شاه تعجب کرد و گفت: «چرا رفتارت با من مثل بقیهی مردم نیست؟» دیوانه جواب داد: «قربان! بهخاطر اینکه عقل شما کم و زورت زیادتر از من است. میترسم غضبناک شوی و دستور کشتن مرا بدهی. از این جهت ناچارم با تو مدارا کنم.» کشکول طبسی پیغمبر دزدان در دوران دبیرستان، جزوهای فراهم کردم به نام «پیغمبر دزدان». در دوران دانشسرا این جزوه را مرتب کردم. یک روز صبح بدون مقدمه جزوه را برداشتم، به بازار وکیل رفتم و به مدیر کتابفروشی «گلبهار» دادم و گفتم: «میخواهم آن را چاپ کنم.» نگاهی به من و جزوه انداخت و گفت: «انشاءالله چاپ میشود.» بعد از آن، کار من شده بود سرزدن به چاپخانه. یک روز که به چاپخانه رفتم، کارگری به کارگر دیگر گفت: «باز این پسر پیغمبر دزدان آمد.» باستانی پاریزی؛ از پاریز تا پاریس | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 102 |