تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,788 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,973 |
جادهی بهشت | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 303، خرداد 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
معنای واقعی عشق مجید اشتهاردی حاجی! شغلش در جبهه چه بود؟ هر چه اصرار میکردم، نمیگفت. با خودم فکر کردم شاید رانندهی تانک است! شاید هم آرپیجیزن! یا شاید یک پیک موتوری! خودش گفت: «یه تکتیرانداز معمولی!» بعد از عملیات مجروح شد. رفتم بیمارستان دیدنش. عدهای از بسیجیها آمده بودند ملاقاتش و هی بهش میگفتند: «حاجیجون... حاجیجون!» تعجب کردم. او که به مکه نرفته بود. از یکیشون پرسیدم: «مگه ایشون مکه رفته؟» خندید و گفت: «نه بابا! توی جبهه به فرماندهها میگن حاجی!»
اونم چه نمازی! عشقش بود و نماز! وقت و بیوقت میایستاد به نماز. غیر از نماز واجب، نمازهای مستحبش توی جبهه به راه بود؛ اونم چه نمازهایی! یک شب به خاطر نیش پشهها از خواب بیدار شدم. آمدم پتویم را صاف کنم و روی خودم بکشم که دیدم او کنار چادر، رو به قبله ایستاده و نماز شب میخواند. حسودیام شد؛ اما خوابیدم. ظهر یک روز دیگر وقت ناهار بود؛ اما او را ندیدم. او به کجا رفته بود. اینجا و آنجا دنبالش گشتم. بالأخره توی بیابون کنار خاکریز پیدایش کردم. داشت نماز میخواند. نمازش که تمام شد، پرسیدم: «آخر الآن وقت نماز خواندن است؟ تو چهقدر نماز میخوانی؟ بیا که غذا تمام میشود.» گفت: «داشتم قضای نماز شبم را میخواندم!»
اولین شهدا داشتیم برای عملیات فردا آماده میشدیم؛ عملیات کربلای چهار. جمعی از بچههای غوّاص، مهمان گُردان ما شدند؛ همانهایی که جلوتر از همه به خط میزدند و راه را برای ما باز میکردند تا به دشمن حمله کنیم. بچههای غوّاص مشغول دعا شدند. خواندن دعایشان آنقدر سوزناک و عجیب بود که دوستم، حاتمی و یکی- دو نفر از بچهها از حال رفتند. بعد از دعا، هر کسی یکی از بچههای غوّاص را بغل گرفت و خداحافظی کرد. ایندفعه دوستم افتخاری و یکی- دو نفر دیگر از حال رفتند. صبح عملیات معلوم شد حاتمی و افتخاری اولین شهدای گردان ما هستند.
معنای عشق مجروح شده بود؛ اما کسی نمیدانست. پشت لباسش خونی شده بود. پرسیدم: «چی شده، چرا لباست خونی است؟» گفت: «هیچی!... دیشب مختصر ترکشی خوردهام که چیز مهمی نیست.» حتی ناله نمیکرد و آخ هم نمیگفت. میترسید مجبورش کنند برگردد عقب جبهه و از عملیات جا بماند. عشق به جبهه، نبرد و عملیات علیه دشمن، برای او مهم بود. دوست بسیجیام را میگویم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 90 |