تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,015,765 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,717,969 |
حکایت | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 303، خرداد 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
عبدالصالح پاک حسرت گنج
مردی گنج فراوان در بیابان پیدا کرد. با خود فکر کرد: «اگر بخواهم اینهمه گنج را خودم از بیابان به خانه ببرم، سالها طول خواهد کشید، عمرم تباه خواهد شد و از لذت گنج بیبهره خواهم ماند. بهتر است چندین چهارپا کرایه کنم و همهی گنج را یکجا به خانه ببرم.» او با همین فکر، چندین نفر را خبر کرد تا با حیوانهای بارکش بیایند و گنج را به خانهی او ببرند. عدهای فراوان با الاغ، اسب و شتر آمدند و گنجها را بارزدند و پیشاپیش راهی شدند. آنها در راه، تصمیم گرفتند هر کدام بار را به خانهی خودشان ببرند. مرد وقتی به خانهاش رسید، هیچ باری به خانهاش نرسیده بود و حسرت از دستدادن آنهمه گنج تنها چیزی بود که نصیبش شده بود. (کلیله و دمنه) هوای سرد و پوستین گرم در یک روز سرد زمستانی، معلمی با یک لباس نازک در حال درسدادن به کودکان بود. ناگهان سیلی از کوهستان جاری شد و با خود خرسی را آورد. خرس در آب غوطه میخورد و سرش دیده نمیشد. کودکان وقتی خرس را دیدند، فکر کردند پوستینی از پوست خرس است. پس به معلم گفتند: «ای استاد! سیل با خود پوستینی گرم آورده است. فوری داخل آب بروید و پوستین را بگیرید که در این هوای سرد با پوشیدن آن گرم خواهید شد.» معلم برای گرفتن پوستین، به طرف سیل دوید و داخل آب پرید. وقتی نزدیک خرس رسید، ناگهان خرس به او چنگ زد و او را گرفت. خرس و معلم، همراه سیل دور و دورتر میشدند. بچهها وقتی دیدند گرفتن پوست به این راحتیها نیست، فریاد زدند: «ای استاد! زودتر یا پوستین را بردار یا رهایش کن!» معلم که نمیتوانست از دست خرس خلاص شود، رو به بچهها فریاد زد: «بچهها! من او را رها کردهام؛ اما پوستین مرا رها نمیکند.» (مولوی؛ فیه ما فیه) شیر گوسفند و سیل مردی بود که رمههای بسیاری داشت. او برای مواظبت از رمهی خود چوپانی را به کار گرفته بود. چوپان هر روز شیر گوسفندها را میدوشید و به خانهی مرد توانگر میبرد. او آب فراوان قاتی شیر میکرد و از چوپان میخواست، شیر زیادشده را ببرد به بازار و به مردم بفروشد. شبان وقتی دید که اربابش آب زیاد قاتی شیر میکند و به مردم میفروشد، زبان به نصیحت گشود و به اربابش گفت: «ای ارباب، دست از این کار بردار و به مردم خیانت نکن! چون که عاقبت خیانت به مردم تباهی و نابودی است.» مرد رمهدار که چوپان را ساده میپنداشت، به حرفها و نصیحتهای او میخندید و آنها را نشنیده میگرفت و روز به روز آب زیادی قاتی شیر میکرد و آن را به خورد مردم میداد. در یک شب بهاری که چوپان خسته شده بود، گوسفندان را داخل رودخانهی خشک و بیآب خواباند و خودش هم برای دمی خفتن و استراحت کردن و مواظبت از رمه، بالای تپهای رفت و کمی خوابید. نیمههای شب، باران تندی شروع به باریدن کرد و سیل راهانداخت. سیل به سمت رودخانهی خشک و بیآب رفت و همهی گوسفندان را یکجا با خود برد. چوپان که دید حتی یک گوسفند هم نمانده است، با سطل خالی شیر پیش اربابش آمد. ارباب با دیدن سطلهای خالی از شیر، پرسید: «چرا سطلها خالی است؟» چوپان گفت: «سیل همهی رمهی تو را هلاک کرد.» رمهدار با ناراحتی پرسید: «سیل از کجا آمده بود؟» چوپان گفت: «ای ارباب! قبلاً به تو گفته بودم اضافهکردن آب به شیر، خیانت به مردم است. همان آبهایی که قاتی شیرها میکردی و به خورد مردم میدادی، به سیل عظیمی بدل شد و همهی گوسفندان تو را یکجا با خود برد.» (عنصرالمعالی؛ قابوسنامه) | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 109 |