تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,068 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,017 |
بچهی زیادی مؤدب! | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 1، دوره 26، شماره 303، خرداد 1394 | ||
تاریخ دریافت: 16 خرداد 1396، تاریخ بازنگری: 07 دی 1403، تاریخ پذیرش: 16 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مائدهسادات سبطنبی- چهارده ساله- قم
محمدجواد نشست کنارم و با کله رفت توی لپتاپ که روی پایم بود. پایم را دراز کردم و لپتاپ را عقب کشیدم. تا میتوانستم صفحهاش را رو به خودم مایل کردم و به پسردایی گفتم: «محمدجواد!...» محمدجواد خندید. انگشت اشارهاش را مکید و بعد کشید به زمین و دوباره خندید. به ردّ خیس انگشتهایش روی زمین نگاه کردم. برای اینکه بتوانم ببینم، خم شده بودم. بینیام تقریباً توی موهای محمدجواد بود. بوی موهایش را که حس کردم، فوری سرم را آوردم عقب و سعی کردم دوباره خودم را با لپتاپ مشغول کنم. بچهها، یعنی پسرخالهها، دخترخالهها و خواهر و برادرهایم سروصدا میکردند. داشتند نقاشی میکشیدند. بوی موهای محمدجواد را هنوز حس میکردم. گفتم: «چرا نمیری نقاشی بکشی؟» پاهایش را دراز کرد. نگاهی به من کرد و دوباره پاهایش را جمع کرد. گفتم: «هان؟ چرا نمیری؟» گفت: «خجالت میکشم.» گفتم: «خجالت؟ چرا؟ اونا پسرعمه و دخترعمههاتن.» گفت: «باید کاغذ و مدادرنگی بگیرم؟» گفتم: «آره دیگه. پس میخوای چی کار کنی؟» گفت: «خجالت میکشم.» گفتم: «باشه. خب کمی برو اونورتر روی فرش. اینجا موکته. کمردرد میگیری.» گفت: «نه، خوبه.» خودشو بهم نزدیکتر کرد و با لبخندی که دندانهای زردش را نشانم میداد، گفت: «ممنون!» توی دلم به زندایی گفتم: «زندایی! اینو ببر حموم. تو رو خدا!... زندایی بیا خودت برش دار. دارم بیچاره میشم.» گفتم: «محمدجواد گشنهت نیست؟ میوه نمیخوای؟» سرش را انداخت بالا و گفت: «نچ.» توانستم ببینم زیر چانه و گلویش چهقدر کثیف است. قهوهای بود! کمی توی صورتش دقیق شدم. گوشهی چشمهایش قِی داشت. گوشهی لبهایش کف کرده بود. روی لپش هم چند تا لک بود که معلوم نبود چه هستند. خمیازه کشید. گفتم: «محمدجواد! رختخواب برات پهن کنم بخوابی؟» گفت: «میشه روی تخت تو بخوابم؟» به بالش و تشک سفیدم که گلهای صورتی داشت و همیشه بوی پودر لباسشویی با اسانس سیب میداد، فکر کردم. گفتم: «محمدجواد! آخه کی این وقت روز میخوابه؟» خندید. گفتم: «خُل!» خسته شده بود. پاهایش را جمع میکرد و دوباره دراز میکرد. سرش را تکان میداد. دستهایش را به هم میزد و... گفتم: «دو دقیقه آروم بگیر بچه!» گفت: «حوصلهام سررفته.» و دستهایش را گذاشت روی زانویش. گفتم: «برو نقاشی بکش.» گفت: «خجالت میکشم.» اشکم داشت درمیآمد. توی دلم به مامان گفتم: «مامان! چرا منو با اینا تنها گذاشتین رفتین بیرون؟ حداقل به زندایی بگو بیاد.» گفتم: «تلویزیون روشن کنم؟» گفت: «نه، همش اخباره.» گفتم: «برو نقاشی بکش.» گفت: «خجالت میکشم.» لپش را به زور و با حالت چندش کشیدم و گفتم: «برو به مهدیه بگو یه کاغذ و مدادرنگی بهت بده. خودت بشین واسهی خودت بکش؛ تنهایی.» زل زده بود توی چشمهایم. گفتم: «باشه.» گفت: «باشه.» بلند شد. رفت. پوفی کردم. بالأخره رفته بود. آخیش. آرام با خودم خندیدم و بعد نفس عمیق کشیدم تا هوای آزاد و تمیز را بفرستم توی ریههایم که بوی وحشتناکی شبیه بوی موهای محمدجواد رفت توی بینیام. از آنجا رفت توی نای و بعد ششهایم. احساس خفگی کردم. چشمهایم گرد شده بود. بغلم را نگاه کردم. محمدجواد دفتر و مداد گرفته بود و نقاشی میکشید. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 76 |