تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,372 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,314 |
مکتبخانهی میرزاعباد (ص 8) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 6، دوره 28، اردیبهشت 96 - شماره پیاپی 326، اردیبهشت 1396، صفحه 8-10 | ||
نوع مقاله: خاطره | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63488 | ||
تاریخ دریافت: 29 خرداد 1396، تاریخ پذیرش: 29 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
نگاهی به آداب و رسوم ایران قدیم میرزا قلمدون سیدمحسن موسوی دو - سه روز از مکتب رفتن من نگذشته بود که موقع برگشت به خونه، وقتی دیدم اصغر توی کوچه دارد با بچهها بازی میکند، دلم یک جوری شد. دلم بازی خواست. تازه فهمیدم چهقدر دلم برای اصغر تنگ شده. دو - سه تا از بچهها هم انگار که من کار بد و بیارزشی انجام داده باشم، شروع کردند به مسخره کردن من. شعری را هم برایم دست گرفتند که. میرزا قلمدون اومده رستم دستون اومده بشین بنویس کارشه الله نگهدارشه وقتی رسیدم خونه، شروع کردم به گریه کردن و در همان حالِ گریه به مادرم گفتم که من دیگه مکتب نمیرم. وقتی که بابام اومد خونه، مادرم ماجرا رو برایش تعریف کرد. پدر مرا صدا زد و من که خیلی ازش حساب میبردم، خیلی زود خودم را به آنها رساندم. پرسید: «خُب شازدهپسر برای چی نمیخواد بره مدرسه؟» حالا که فکر میکردم، خیلی زشت بود که بگویم برای بیکاری و بازی با بچهها، یا به خاطر مسخره کردن بچهها، دلم میخواهد که مدرسه نروم. گفتم: «من میخوام با اصغر باشم. اگه اصغر نیاد مکتب، منم نمیرم.» بابام خندید و گفت: «آخه باباجون، اجازهی اصغر که دست ما نیست! باباش باید اجازه بده که اون بره مکتب. حالا من با باباش صحبت میکنم. ببینم چی میشه.» فردا شب وقتی پدر به خانه آمد، خیلی ناراحت بود. بعد از اینکه چایش را نوشید، گفت: «غروبی رفتم پیش اکبرآقا، بابای اصغر. کلی دربارهی فایدهی درس خوندن براش توضیح دادم که راضیش کنم اصغر رو بذاره مکتب ملاعباد؛ ولی بدجوری آب پاکی رو ریخت روی دستم!» مادرم که داشت یک چای دیگر برای پدر میریخت، گفت: «خب، آخرش نتیجه چی شد؟ همیشه وقتی بخوای یه خبری رو بگی، کلی مقدمات و صغری کبری میچینی.» بابام که از این حرف مادرم تُرش کرده بود، گفت: «اَمون بده زن! اکبرآقا گفت نمیتونم این کار رو بکنم. نمیتونم اصغر رو بذارم مکتب. دستم خالیه. مکتب هم خرج داره!» گفتم: «اکبرآقا! اگه مشکل حق و حساب ملاعباده، من یه جوری حلش میکنم. بزار اصغر هم بره درس بخونه.» اکبرآقا آهی کشید و گفت: «نه داداش! با اوسحسن آهنگر صحبت کردم، قراره از هفتهی بعد، اصغر بره زیر دستش کار کنه.» گفتم: «اکبرآقاجون! آخه اصغر شما جثّهای نداره که...» اکبرآقا همانطور که روشو از من برمیگردوند که اشکاشو نبینم، با دستش به من اشاره کرد که دیگه ادامه ندم...»
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 217 |