تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,477 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,414 |
مامان لیلی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 7، دوره 28، اردیبهشت 96 - شماره پیاپی 326، اردیبهشت 1396، صفحه 10-11 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63489 | ||
تاریخ دریافت: 29 خرداد 1396، تاریخ پذیرش: 29 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فاطمه ظهیری - نسترنخانم بلند شو مدرسهات دیر میشه ها! گوشهایم را گرفتم. دلم نمیخواست هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم صدایش را بشنوم. - نسترنجان! خوشگلخانم... ولکُن نبود. دست از سرم برنمیداشت. چند ماهی میشد که سروکلهاش توی خانهی ما پیدا شده بود. یک لحظه با خودم فکر کردم کاش گوشهایم نمیشنید و چشمهایم نمیدید. گوشهایم را محکم فشار دادم و چشمهایم را بستم. از تخت آمدم پایین. همهجا تاریک بود. دستم را به لبهی میز گذاشتم. پایم گیر کرد به کنارهی فرش. مثل یک بستنی قیفی آب شدم روی زمین. خواستم با چشمهای بسته بلند شوم، با صدای قیژ درِ اتاق که همیشه روی اعصابم بود، چشمهایم را باز کردم. - نسترن! مگه نمیخوای بری مدرسه؟ من دارم میرم ها! دیرم شده. هر روز به خاطر تو دیر میرسم. کمی خودم را جمعوجور کردم: «سلام بابا! دارم حاضر میشم.» - اینجوری داری حاضر میشی، پخش شدی کف زمین؟ لیلی برات صبحونه حاضر کرده. نمیخوای از این اتاق دل بکّنی؟ پاشو دیگه! بذار صبح اول شنبه تأخیر نخورم. بابا در را محکم بست. برایش شکلکی درآوردم: «لیلی برات صبحونه درست کرده...» به جهنم که درست کرده! جلوی آیینه موهایم را که میبستم، غرق شدم توی لبخند مامان. عکسی که باهم انداخته بودیم توی شیراز، من و مامان و بابا و نیلوفر. کولهپوشتیام را از توی کمد برداشتم. دستی کشیدم روی عکسهای عروسی مامان و بابا که کل درِ کمد را پوشانده بود. روی تخت را مرتب کردم. متکای مامان را گذاشتم زیر روتختی. کاش نیلوفر هم شبها میآمد اینجا میخوابید. توی این تخت دونفره احساس میکردم که شبها گم میشوم و کسی نیست که پیدایم کند. هرچه میگشتم، روپوش و مقنعهام را پیدا نمیکردم. زیر تخت را که نگاه کردم، چشمم افتاد به کفشهای مامان. انگار قلبم داشت از جا کنده میشد! توی کمد را هم گشتم، لابهلای لباسهای مامان هم نبود. - نسترن! پس کجایی؟ دختر دیرم شده... من میرم ماشین رو روشن کنم زودی بیا پایین! یادم بود که چهارشنبه روپوشم را انداخته بودم روی چوبلباسی کنار تردمیل مامان. کمد خودم را هم گشتم. موهایم به ریخته بود. صدای بابا از توی حیاط بلند و بلندتر میشد. خودم را انداختم روی تخت. داشتم توی پتوی آبیرنگ غرق میشدم، با شنیدن صدای قیژ درِ اتاق سرم را بلند کردم. - آجی بیا لباسات! مامانلیلی داده. با دیدن نیلوفر که موهایش را مثل یه طناب سیاه بافته بود، از جایم پریدم و لباسها را از دستش قاپیدم. چه بوی خوبی میدادند! صاف و اتوکشیده. باعجله پوشیدمشان: «کالباسخانم! مگه صد دفعه بهت نگفتم اون مامان ما نیست.» لبهایم را کج کردم: «هی میگی مامان لیلی، مامانلیلی...» نیلوفر موهایش را با دست گرفت: «ببین مامانلیلی موهام رو چهقدر قشنگ بافته! مامانلیلیِ دیگه. بهش میگه بافت تیغماهی. عین استخونای ماهیه، مگه نه؟» با دست نیلوفر را هل دادم وسط اتاق: «آره دیگه! نمیتونی بهش بگی اون؛ چون توی گامبوی شکمو فقط فکر خوردنی. به خاطر شکمت هم که میشه به اون میگی مامان لیلی، مامانلیلی... دخترهی پررو... اصلاً هم موهات قشنگ نشده... عین اسکلت یه ماهی مردهی بوگندو...» چشمهایم پر از اشک شد. نیلوفر بغض کرده بود. سریع از پلهها پایین رفتم. بوی روغن سوخته از توی آشپزخانه میآمد با زعفران دمکرده. بابا توی ماشین منتظرم بود و داشت با او حرف میزد. درِ ماشین را باز کردم. - چه عجب اومدی! به خدا میخواستم برم، مجبور میشدی تا مدرسه پیاده بری! شورش رو درآوردی. سریع روی صندلی عقب ماشین نشستم و از پنجره بیرون را نگاه میکردم. بابا کاغذی را از دست او گرفت: «چشم، چشم، ظهر زودتر میام... همهی چیزهایی رو که لازم داری نوشتی دیگه؟» بابا از توی آیینه به من نگاه میکرد. سرم را برگرداندم تا برق چشمهایش را توی آیینه نبینم. جلوی مدرسه که رسیدیم، بابا یک اسکناس دَهتومانی از توی کیف پولش بیرون آورد: «بیا برای خودت یه تغذیهای، چیزی بخر. صبحونه که نخوردی، ناهارم که... شدی مرتاض هندی. دست از این لج و لجبازی بردار!» پول را گرفتم و سریع پیاده شدم. شکمم قاروقار میکرد. بوفهی مدرسه هنوز باز نشده بود، ته کیفم را گشتم. یک شکلات میوهای توی دهانم که گذاشتم، تمام زبانم پر شد از طعم توتفرنگی. یاد مامان افتادم که عاشق توتفرنگی بود و بهترین مربای توتفرنگی دنیا را درست میکرد. قفسهی سینهام هنوز تیر میکشید. هر سال همین موقعها حالم بد و بدتر میشد. دلم میخواست با همه دعوا کنم. حوصلهی درس و مدرسه را هم نداشتم. کاش زنگ میزدم به ماماناکرم تا این چند روزه بیاید خانهی ما! از وقتی او پایش را گذاشته بود توی زندگیمان، ماماناکرم هم کمتر به ما سر میزد. میخواستم از مدرسه که تعطیل شدم، زنگ بزنم خانهی ماماناکرم تا برویم بهشت زهرا. دوست نداشتم توی این روزها چشمم بیفتد توی چشمهای اون. تعطیل که شدیم، بابا جلو درِ مدرسه بود. همیشه تا بعدازظهر میماند اداره اضافهکاری. توی راه یک کلمه هم با هم حرف نزدیم. سکوت مثل یک هوای ساکت و سنگین روی صورتم فشار میآورد. انگار تمام خیابانها بیحال و خسته بودند! معدهام داشت سوراخ میشد. قشنگ ته گلویم تیزی اسید معدهام را احساس میکردم. به خانه که رسیدیم، سریع از ماشین پیاده شدم. میخواستم زودتر به ماماناکرم زنگ بزنم. توی حیاط، مقنعهام را درآوردم و دکمههای روپوشم را باز کردم. جلوی در چند جفت کفش زنانه بود. حتماً خواهرهای او دوباره پیدایشان شده بود. در را آرام باز کردم. نمیخواستم با هیچکدامشان چشم در چشم شوم. صدای ماماناکرم از توی آشپرخانه میآمد. یواشی سریدم کنار در: - لیلیجون دستت درد نکنه! به خدا ما ازت توقع نداریم مادر. - خواهش میکنم. منم مثل دختر خدابیامرزتون. تو رو خدا فکر نکنید دیگه اینجا خونهی دخترتون نیست! هر وقت دوست داشتید، بیاین به ما سر بزنین. نسترن و نیلوفر خیلی خوشحال میشن. تا آمدم کمی تکان بخورم، خالهلیلا با یک ظرف خرما جلویم سبز شد: «به به نسترنخانم!» تا چشمم افتاد به خاله، خودم را انداختم توی بغلش و با صدای بلند زدم زیر گریه. خالهلادن و زندایی مژگان هم از توی آشپزخانه آمدند بیرون. ماماناکرم آرام موهایم را بوسید: «قربون دختر خوشگلم برم، خدا رحمت کنه مامانت رو. عزیزم! میخواستیم از دیروز بیایم برای سالگرد. خب... خب...» خالهلادن با دستمالکاغذی اشکهایم را پاک کرد: «خب الآن اومدیم دیگه... لیلیجون زحمت کشیده همهی وسایل رو آماده کرده...» خودم را کمی جمعوجور کردم. او ایستاده بود کنار زندایی و با چشمهایی پر از اشک به من نگاه میکرد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 228 |