تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,374 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,315 |
شهری با یک ساندویچ بزرگ (ص 40) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 22، دوره 28، اردیبهشت 96 - شماره پیاپی 326، اردیبهشت 1396، صفحه 40-41 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63504 | ||
تاریخ دریافت: 29 خرداد 1396، تاریخ پذیرش: 29 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مجید شفیعی «ناکجا» اسم یک شهر بود که معلوم نبود کجا بود. از بخش مرکزی ادارهی ناکجاها خواستند برای آنها نام و نشانی پیدا کند. آنها هم گفتند: «اگر میخواهید روی نقشه برای خود نام و نشانی داشته باشید، باید یک کار بزرگ انجام دهید!» گفتند: «چه کار بزرگی؟» ادارهی مرکزی هم گشت و گشت و گشت تا اینکه کاری بزرگ برای آنها پیدا کرد و گفت: «یک ساندویچ بزرگ بسازید.» مردم ناکجا گفتند: «چرا ساندویچ بزرگ؟» اداره هم گفت: «هر شهری که نام و نشانی برای خود پیدا کرده، یک کار بزرگ انجام داده که شهر ناکجای دیگر نباید مثل همان کار را انجام دهد؛ بلکه باید یک کار بزرگ دیگر انجام دهد. این را ادارهی مرکزی تعیین میکند. اگر شما بزرگترین ساندویچ دنیا را بسازید و این ساندویچ به نام شما ثبت شود، شما به شهر نامدار و ثروتمندی تبدیل خواهید شد. هر شهری برای خود کاری بزرگ کرده؛ مثلاً: ساخت یک هندوانهی بزرگ، ساخت یک لباس بزرگ، ساخت یک خانهی بزرگ، ساخت یک میز ناهارخوری بزرگ و... اگر ساندویچ شما به ثبت برسد، داخل نقشه به شما جایی میدهیم تا از بینام و نشان بودن بیرون بیایید.» مردمِ فقیر ناکجا، دست به کار شدند. کمتر خوردند و کمتر پوشیدند و بیشتر کار کردند. همان لباسهای کهنهی قدیمی خودشان را پوشیدند. هر چیزی را که به درد فروختن میخورد، فروختند تا برای ساندویچ بزرگ مواد تهیه کنند. شروع کردند به خریدن دهها کیلو خیارشور، کالباس، سوسیس و... هر چی داشتند، فروختند تا بتوانند ساندویچ بزرگ را بسازند؛ اما هر بار از ادارهی مرکزی ناکجاها میآمدند یک عیب و ایرادی میگرفتند. یک بار میگفتند: «گوجهها لهیده!» یک بار میگفتند: «خیارها تند است.» یک بار میگفتند: «نونش تازه نیست.» تا اینکه پولها تمام شد. هرچه هم پسانداز کرده بودند، تمام شد. در روز یک وعده بیشتر غذا نمیخوردند؛ تا اینکه مردم شهر ناکجا، مجبور شدند از مردم شهر کجا پول قرض بگیرند. پشت سر هم پول قرض کردند تا ساندویچ بزرگ ساخته شود. زمستان داشت کمکم از راه میرسید. همهی مردم شهرِ ناکجا سردشان شده بود؛ اما دیگر نه لباس درست و حسابی و گرمی داشتند و نه غذا میخوردند. شکمشان به پشتشان چسبیده بود. ساندویچ بزرگ بنا به قانون مصوب اداره باید سر ساعت درست میشد و متصدیان و داوران اداره در روز معین باید میآمدند و امتیازهای خود را میدادند. بچهها از گرسنگی و سرما گریه میکردند. همه به این ساندویچ بزرگ امیدوار بودند. تا اینکه سر ساعت، ساندویچ بزرگ ساخته شد؛ اما خبری از مسئولین ادارهی ناکجاها نشد. برف، راهها را بسته بود. مردم از سرما داشتند تلف میشدند. با رنج و زحمت فراوان ساندویچ بزرگ را به میدان شهر بردند؛ اما باز هم خبری از مسئولین ادارهی امتیاز نشد. شاید توی برف گیر کرده بودند. تلفن هم نبود تا از سرنوشت آنها باخبر شوند. مردم آنقدر گرسنه بودند که دیگر نمیتوانستد روی پای خودشان بایستند. بچهها به شدت گریه میکردند. مادری به دور از چشم همه، یک تکهی کوچک از ساندویچ بزرگ را کند. دیگری، گوشهی تلخ خیاری را به دهان گذاشت. همه به هم نگاه میکردند و چشمغرّه میرفتند؛ ولی هیچکس نتوانست بیشتر از این جلوی خودش را بگیرد. هر کس منتظر بود تا بقیه شروع به کندن تکهای از ساندویچ بزرگ کنند؛ اما دیگر کسی منتظر نماند. همه به ساندویچ بزرگ حملهور شدند. تا دو ساعت بعد، دیگر خبری از ساندویچ بزرگ نبود! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 218 |