تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,260 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,168 |
خوابی که راست درآمد(1) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 28، دوره 28، اردیبهشت 96 - شماره پیاپی 326، اردیبهشت 1396، صفحه 48-49 | ||
نوع مقاله: سخن بزرگان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63510 | ||
تاریخ دریافت: 29 خرداد 1396، تاریخ پذیرش: 29 خرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مرتضی دانشمند به مناسبت سالروز شهادت استاد شهید مرتضی مطهری نگاهش به کعبه افتاد. برخلاف همیشه خلوت بود. برق شادی در نگاهش درخشید. مدتها بود آرزوی چنین لحظهای را داشت. لحظهای که با آرامش بتواند طواف کند، دور کعبه بگردد، به حجر برسد، استلام کند و لب بر بوسهگاه پیامبران و امامان بگذارد. حالا وقتش بود. هنوز چند قدمی با حجر فاصله داشت. جلو رفت. در نیمقدمی حجر ایستاد، صدایی شنید: - آقای مطهری! سر برگرداند. استادش، امام خمینی را دید. لبخند میزد و آرام به طرفش میآمد. تا امام را دیده بود در قم بود و تهران. چهارده سال در قم در درسهایش شرکت کرده بود. بعد از پیروزی انقلاب هم بیشتر وقتها در مدرسهی سپهسالار ایشان را دیده بود. در آنجا گزارش گفتوگوهای شورای موقت انقلاب را به استادش میداد. یک بار هم برای دیدنش به نجف رفته بود. هیچ وقت اما امام را در مکه ندیده بود؛ آن هم کنار کعبه. آن روز اما دید. با خود گفت: «چه لحظهی مبارکی! هنگام استلام حجر. چه تقارن زیبایی!» خواست به طرفش برود؛ اما انگار نیرویی دیگر او را زیر نظر داشت. نیرویی که شبیهش را فقط یک جا دیده بود؛ دریا. دریا را دوست داشت. موجهایش را، خروشش را، برآشفتنش را و آرامشش را. یک بار که به دریا رفته بود، کنار آب بر صخرهای نشسته و پایش را تا ساق در آب فرو برده بود. در یک لحظه، هستی را حس کرده بود. آب و خروش و آرامش در او راه یافته بود. موجی آمد. خروشان او را در میان گرفت. از او گذشت. آرام گرفت. به آرامش رسید. قطرهای شد و به دریا پیوست. به سمت راست نگاه کرد. پیامبرj را دید. لبخند میزد و جلو میآمد. به طرفش رفت. سلام کرد. همچون فرزندی بر پدر. پاسخش را داد. به پیامبر گفت: «فرزند شما هم اینجاست.» و امام را نشان داد. پیامبر لبخند زد و سر تکان داد. یعنی: میدانم. پیامبر به طرف امام رفت. هر دو آغوش گشودند و یکدیگر را در بغل گرفتند و گونه بر گونهی هم گذاشتند. ایستاده بود و نگاهشان میکرد. رازهایی میگفتند که نمیشنید؛ اما انگار با آن آشنا بود. گاه به طرفش نگاه میکردند و لبخندی از مِهر میزدند. حرفهایشان تمام شد. بیتاب شد. جلو رفت. پیامبر آغوش گشوده بود. گونه بر گونهاش گذاشت همانگونه که بر امام. دلش آرام نگرفت. با خود گفت: «گاهی یک عمر میخواهی کسی را ببینی، نمیبینی. وقتی میبینی میمانی چگونه روحت را به او پیوند زنی.» دست در دست. گونه بر گونه؛ اما نه. اینها بهرهی دستها و صورتهاست. تشنگی روح از نوعی دیگر است. در آخر پیامبر بوسهای بر لبهای او زد و او ناگهان برخاست. در بستر نشست. چشمانش باز بود؛ اما به جز صحنههای رؤیا، چیزی نمیدید. هنوز به همان صحنههایی که نمیدید نگاه میکرد. کعبه، حجر، بوسهگاه پیامبران، پیامبر، امام، گونه بر گونه، لب بر لب. صدای عالیهخانم(2) را شنید. - حاجآقا بیداری؟ آیا بیدار بود؛ فکر کرد هیچ وقت اینقدر بیدار نبوده است و هیچگاه هیچ یک از رؤیاهایش به این واقعی نمینمود. سکوت برقرار شد. عالیه به لبهای همسرش نگاه میکرد و همسرش باز به همان چه دیده بود. سکوت طول کشید. عالیه چنین سکوتی را نمیخواست. میخواست او هم بهرهای از این رؤیای شیرین داشته باشد. - خیر است حاجآقا! نگاهش را به طرف عالیه برگرداند. پیشبینی میکنم که حادثهی مهمی در زندگی من اتفاق خواهد افتاد. - چه حادثهای؟ به تعبیر بوسه فکر کرد. پدیدهی تلهپاتی را هر دو قبول داشتند. سخن گفتن امواج مغزها. گاهی در یک لحظه دو انسان که به یکدیگر نگاه میکنند، فکری از آنها یا از یکی از آنها به دیگری منتقل میشود. یکدفعه ته دل عالیه لرزید. فکر همسرش را خوانده بود. بر تعبیر همسرش پیشدستی جست؛ تا خواب شوهرش آنگونه که میخواست تعبیر شود، نه آنگونه که شوهرش میخواست. با نگرانی، اما قاطعیت و صراحتی که میدانست بیشتر برای دلخوشی خودش بود تا تعبیری واقعی گفت: «وقتی رسولالله بر لب کسی بوسه بزند، نشان از چه دارد؟» بی آنکه منتظر پاسخ شویش بماند، خودش پاسخ خودش را داد. - انشاءالله نوشتههای شما تأیید میشود. پینوشت: 1. بخشی از کتاب منتشرنشدهی مسافر اندیشهها؛ زندگینامهی داستانی استاد شهید مرتضی مطهریq. 2. همسر استاد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 219 |