تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,454 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,397 |
قصّههای انگوری (ص 12) | ||
سنجاقک | ||
مقاله 7، دوره 14، فروردین (145)، فروردین 1396، صفحه 12-13 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/sn.2017.63556 | ||
تاریخ دریافت: 01 تیر 1396، تاریخ پذیرش: 01 تیر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
حبّهی انگور، گرگه و تبلت هاجر زمانی حبّهی انگور نشسته بود روی علفها. داشت با تبلتش بازی میکرد. مامانبُزی چند بار صدایش کرد و گفت: «حبّهجان! حبّهی انگور من! بیا اینجا، یک عالمه علف تازه پیدا کردم.» امّا حبّهی انگور صدای بازیاش را زیاد کرده بود. صدای مامانش را نشنید. آقاگرگه که پشت یک سنگ بزرگ قایم شده بود، حبّهی انگور را تنها دید. یواش یواش آمد. رسید بالای سرش، گفت: «این بازی قدیمی شده. دوست داری یه بازی بهتر داشته باشی؟» حبّهی انگور سرش را بالا گرفت. مامانبُزی بهش گفته بود با غریبهها حرف نزن؛ امّا تا حرف تبلت و بازی آمد، حرف مامانش یادش رفت. گفت: «کو؟ کجاست تبلتت؟» گرگه گفت: «وای! تبلتمو خونه جا گذاشتم. یادم رفته بیارم. بیا بریم خونهم تا نشونت بدم!» حبّهی انگور گفت: «بریم! بریم زودتر بازی جدید رو ببینم.» گرگه راه افتاد، حبّهی انگور هم دنبالش. حبّهی انگور همانطور که راه میرفت، بازی هم میکرد. گرگه گفت: «حبّهای! مواظب باش!» حبّهی انگور جلوی پایش را ندید، پایش گیر کرد به یک سنگ. افتاد زمین، دردش آمد، گریه کرد. مِعو مِعو مِعو گریه کرد. مامانبُزی از دور صدای حبّهی انگور را شنید. سُمش را کوفت به زمین، گفت: «وای بُزکم!» چهاردستوپا دوید و دوید. از دور آقاگرگه و حبّهی انگور را دید. داد زد: «گرگ بدجنس، وایسا تا بیام! همین دیروز شاخمو تیز کردم!» گرگه تا صدای مامانبُزی را شنید، فرار کرد. پشت سرش را هم نگاه نکرد.
| ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 196 |