
تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,408 |
تعداد مقالات | 34,617 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,341,483 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,871,561 |
کبوتر نامهرسان | ||
پوپک | ||
مقاله 24، دوره 23، اسفند (272)، اسفند 1395، صفحه 42-44 | ||
نوع مقاله: نوشته های بچه ها | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2017.63633 | ||
تاریخ دریافت: 03 تیر 1396، تاریخ پذیرش: 03 تیر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
به کوشش: فاطمه بختیاری هدیه امروز با مدادرنگیهایم یه باغ گل کشیدم؛ یه عالمه گلهای رنگی. اما دلم یه گل دیگه میخواست. یه گل که هیچکس مثل اون رو ندیده باشه؛ چون میخواستم این گل رو به نازیلاجون، معلم نقاشیام که نقاشی کشیدن رو به من یاد داده، هدیه کنم. یه فکری به سرم زد. انگشتهام رو توی رنگ فرو کردم و یه گل جدید کشیدم. گل جدیدم یه کمی کج شد؛ اما با همهی گلها فرق داشت. وقتی نقاشی رو به نازیلاجون نشون دادم و گلم رو بهش هدیه کردم، با مهربانی خندید، گل من رو به همه بچهها نشون داد و گفت: «یه هدیهی خیلی قشنگ گرفتهام.» نینا متظهری کالیانی – پنجساله – کرمانشاه نردبانی رو به آسمان یک روز نردبان سحرآمیزم را برداشتم و آن را به درخت خانهیمان تکیه دادم و از آن بالا رفتم. آنقدر بالا رفتم تا به آسمان رسیدم. با ابرها بازی کردم. با آنها، شکلهای زیادی ساختم و حتی آدمبرفی قشنگی درست کردم. خورشید در حال تابیدن بود. دستم را دراز کردم تا آن را لمس کنم؛ ولی حرارتش آنقدر زیاد بود که دستم را سوزاند و نورش نزدیک بود کورم کند! به سرعت از آنجا دور شدم و از نردبان، چند پله پایین آمدم تا به کوههای پر از برف رسیدم. آنجا خیلی برف بود؛ طوری که نمیتوانستم قدم از قدم بردارم. کمی برف برداشتم و از نردبان پایین آمدم. وقتی به آخرین پله رسیدم، پایم سُر خورد و افتادم روی زمین. ناگهان از خواب پریدم. خورشید از پشت پنجره به من لبخند میزد... فاطمه داسکار – کلاس چهارم دبستان – مرکز املش مثل همه مثل پروانه که گل را دوست دارد مثل گل که آفتاب را دوست دارد مثل آفتاب که زمین را دوست دارد و مثل زمین که آب را دوست دارد من هم امام رضاm را دوست دارم پرنیان قربانی – مرکز تالش نقاشی من امروز روی کاغذی نقش ایران را کشیدم من در آن صدای مردم را شنیدم به آسانی در صورتشان عشق را دیدم کاغذم شد سبز وقتی تخم مهربانی پاشیدم در آخرِ نقاشی چه راحت به زیبایی رسیدم فاطمه احمدی – هشتساله – شهر توره (استان مرکزی) خالخالی و کفشهای نو باباکفشدوزک و مامانکفشدوزک با پسرشان خالخالی در جنگل سبز زندگی میکردند. مامانکفشدوزک کفشهای قشنگ میدوخت. باباکفشدوزک هم کفشها را در یک فروشگاه که ته جنگل بود، میفروخت. خالخالیکوچولو خیلی دلش میخواست مثل مادرش کفش بدوزد؛ ولی پدر و مادرش به او میگفتند: «تو هنوز کوچولو هستی و کار کردن برای تو زود است!» یک روز خبر خوشی توی جنگل پیچید؛ عروسی خالهسوسکه. این خبر حیوانات را به فکر خریدن کفش نو انداخت. مامانکفشدوزک چندین روز پشت سر هم کار کرد. آنقدر دوخت تا بیمار شد! سه روز بیشتر به عروسی خالهسوسکه نمانده بود که آقا و خانم هزارپا به سراغ مامانکفشدوزک آمدند و از او خواستند برایشان کفش بدوزد؛ اما وقتی دیدند او در رختخواب خوابیده و حالش خوب نیست، ناراحت شدند و رفتند. فردای آن روز وقتی مامان و باباکفشدوزک از خواب بیدار شدند، دیدند یک عالمه کفش اندازهی پای هزارپا توی کارگاه کنار هم چیده شده است. آنها با تعجب به کفشها نگاه میکردند که یکدفعه در گوشهی کارگاه خالخالی را دیدند که لنگهکفشی در دست دارد و خوابش برده است. آنها فهمیدند کفشها را او دوخته است. باباکفشدوزک به خانهی هزارپا رفت و کفشها را به آنها داد. حالِ مامانکفشدوزک هم خوب شد. روز جشن عروسی، تمام حیوانات کفشهای نو پوشیده بودند. آن روز حیوانات جنگل به افتخار خالخالی و پدر و مادرش دست زدند. فاطمه نعمتی – مرکز آستانه | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 166 |