تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,327 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,287 |
دختری با چشمهای سبز | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 3، دوره 28، فروردین 96 - شماره پیاپی 325، فروردین 1396، صفحه 4-5 | ||
نوع مقاله: سرمقاله | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63642 | ||
تاریخ دریافت: 03 تیر 1396، تاریخ پذیرش: 03 تیر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فاطمه نفری همه دستهایمان پر است. بابا که درِ خانه را باز میکند من و حمید میدویم داخل، پلاستیکهای خرید را میاندازیم گوشهی هال و هر کدام یک گوشه مبل ولو میشویم. مامان وسایل توی دستش را میگذارد روی اُپن و زیر سماور را روشن میکند. بابا مینشیند کنار وسایل که ما انداختهایم زمین و پاکتهای لباس را از پاکتهای آجیل و خوراکیها جدا میکند. مامان هم خشخش پاکتهای روی اُپن را درمیآورد و به بابا میگوید: «دستت درد نکند آقا، ما که راضی نبودیم تو این هیر و ویر خانه خریدن اینهمه خرج رو دستت بگذاریم. من و بچهها همهچیز داشتیم.» از جایم میپرم و تندی تو دلم میگویم: «از خودت مایه بگذار مامانخانوم! من که هیچی نداشتم!» بابا خوردنیها را میگذارد روی اُپن تا مامان ترتیبشان را بدهد. ـ اشکال ندارد خانوم، خدا بزرگ است. انشاءالله خانه هم جور میشود. بچهها ذوق عید را دارند، نمیشود خرید نکرد. یک نفس راحت میکشم و توی دلم از درک کردن بابا تشکر میکنم. بیشتر لَم میدهم توی مبل و چشمهایم را میبندم و خودم را با لباسهای نو تصور میکنم. صدای بابا میآید: «خدا را شکر که دستم آنقدر خالی نبود که شرمندهی زن و بچهام شوم؛ اما دلم خیلی برای آنهایی سوخت که فقط آمده بودند مغازهها را نگاه میکردند و نمیتوانستند چیزی بخرند!» یاد آن دختر و مادرش توی مانتوفروشی میافتم، دختر چشمهای سبز درشتی داشت، حتماً مانتوی سبزم خیلی بهش میآمد؛ اما دلم نیامده بود از مانتو بگذرم. چشمهایم را باز میکنم و دوباره شرمندهی وجدانم میشوم. حالا اگر قید مانتوی دوم را زده بودم چی میشد؟ مامان چایی دم میکند و قوری را میگذارد روی سماور. ـ خدا خودش دست همهی نیازمندها را بگیرد. واقعاً توی این گرانی... راستی چه کار خوبی کردی دل آن دختر را شاد کردی. دختر همسن من بود. مانتو را انتخاب کرده بودند؛ اما پول نداشتند و میخواستند نسیه بخرند. فروشنده هم میگفت نسیه نمیدهد. بابا داشت پول دوتا مانتوی من را حساب میکرد. توی دلم عروسی بود که امسال دوتا مانتو خریدهام و تیپم تکراری نمیشود. بغض دختر را که دیدم فکری پرید تو کلهام؛ اما زود فکر را از کلهام بیرون کردم و هزارتا دلیل برای خودم آوردم که من دوتا مانتو را لازم دارم. مادر دختر همانطور ایستاده بود و اصرار میکرد، دلم به حالشان سوخت، هی دعا دعا کردم که فروشنده قبول کند؛ اما فروشنده راضی نشد. همین جور داشتم با وجدانم میجنگیدم که بابا نجاتم داد. ـ آقا مانتو را برایشان بگذار توی پاکت، من پولش را حساب میکنم. فروشنده انگار تعجب کرده باشد، زل زد به بابا، بعد سرش را تکان داد و گفت: «دم شما گرم، ما روزی صدتا از اینها سراغمان میآیند... خب میدانید... نمیتوانیم...» بابا بیتوجه به حرف فروشنده، نگاه کرد به دختر و با لبخند گفت: «تو هم مثل دختر خودم.» خیالم راحت شد که مانتویم را از دست نمیدهم؛ اما ته دلم از خودم خجالت کشیدم. بابا آستینهای لباسش را میزند بالا. ـ وقتی ناراحتی دختر را دیدم، یک لحظه هستی را گذاشتم جای او. همان لحظه نذر کردم و توی دلم گفتم: «خدایا برای ده تا بچه لباس نو میخرم، تو هم گره از کار من بگشا و سال جدید خانهدارم کن!» مامان استکانها را میچیند توی سینی و از بستهی شکلاتهایی که خریدهایم قندان را پر میکند. ـ قبول باشد انشاءالله، من که دلم روشن است! بابا به من نگاه میکند و میرود سمت دستشویی تا وضو بگیرد. ـ هستیجان، بابا نمازت دیر نشود. دلم میخواهد بلند شوم؛ اما هم خستهام، هم یک جورهایی از خدا خجالت میکشم. به زور از روی مبل بلند میشوم و لباسهایم را درمیآورم. حس بدی دارم، کاش بابا همان یک مانتو را برایم خریده بود! فکر میکردم از مغازه که خارج شوم، قضیهی دختر را یادم میرود و میروم با مانتویم حسابی پز میدهم؛ اما حالا این عذاب وجدان یک جوری خِرم را چسبیده که احساس میکنم بدترین آدم روی زمینم و مطمئنم نمیتوانم هیچ وقت مانتو را با خیال راحت بپوشم. دلم میخواهد کاری بکنم، کاری که سبک بشوم. احساس میکنم خدا با من قهر کرده که آنقدر خودخواهی کردهام و فقط به فکر خودم بودهام. هرکاری میکنم نمیتوانم از فکر آن دختر خارج شوم و نمازم را شروع کنم، سر سجاده مینشینم و خوب فکر میکنم. مامان صدا میزند: «بچهها بعد از نماز بیایید چایی بخوریم.» تصمیمم را میگیرم و از جایم بلند میشوم. من هم میخواهم مثل بابا مهربان باشم، مانتو را میدهم به بابا تا بدهد به آن دَه نفری که میخواهد برایشان لباس بخرد، شاید بین آنها هم یک دختر چشمسبز پیدا شد و مانتو به چشمهایش آمد. تندی نمازم را شروع میکنم تا بعدش بروم چایی بخورم و انواع شکلاتهای خوشمزهای که خریدهایم را تست بزنم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 175 |