تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,304 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,230 |
چرخ چرخ تا سیستان | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 5، دوره 28، فروردین 96 - شماره پیاپی 325، فروردین 1396، صفحه 12-13 | ||
نوع مقاله: گردشگری | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63644 | ||
تاریخ دریافت: 03 تیر 1396، تاریخ پذیرش: 03 تیر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
چرخ آخر: روستای قلعهنو و شهر سوخته عدالت عابدینی دیگر آخرین روزهای سفرم است. به جایی خواهم رسید که دارای تمدن بالا و شگفتیهای بسیار است. با اشخاصی همراه میشوم که زندگی با عقرب و مار بخش عادیای از زندگیشان است و بالأخره به شهر زاهدان، مقصد نهاییام میرسم. شهر سوخته صبح زود از زابل به طرف زاهدان شروع به رکاب زدن میکنم. به شهر سوخته میرسم که در 56 کیلومتری زابل واقع شده و دارای قدمت ششهزارساله است. شگفتهایی در این شهر وجود داشته که باورش سخت است. از جملهی آنها میتوان به کشف «چشم مصنوعی»، آثاری از «جراحی مغز» متعلق به 4800 پیش، آثاری از «نخستین انیمیشن جهان» و «خطکش پنجهزار ساله» در آن اشاره کرد. کار اکتشاف این شهر در گذشته سرعت بیشتری داشته است؛ اما اکنون به دلیل فقدان برخی ابزارها کمتر شده است، و هر سال، فقط در بخشی از این شهر 280 هکتاری کار اکتشاف انجام میگیرد. گویا این منطقه در زمانهای گذشته منطقهای سرسبز و آباد بوده که به پرآبیِ دریاچهی هامون باز میگردد؛ اما اکنون اندک درختان گزی در آن قابل مشاهده هستند. یادمان شهدای تاسوکی جاده کاملاً بیآب و علف و سوت و کور است. به منطقهی تاسوکی و یادمان شهدای آنجا که در سمت چپ جاده است، میرسم. شهدایی که قربانی اعمال شخص تروریست، یعنی عبدالمالک ریگی شدهاند. وقتی به تصاویر شهدا نگاه میکنم، متأسف میشوم که از هر گروه سِنی و از هر شغلی در آن میبینم؛ دانشآموز، پیرمرد، مهندس، نظامی و... اما خوشحالم از اینکه نیروهای اطلاعاتی و نظامی با اقتدار این شخص کثیف و تروریست را دستگیر کردند. و باز ادامهی راه. شبمانی در جایی عجیب به وقت غروب نزدیک میشوم. هیچ روستا یا آبادیای را برای استراحت پیدا نمیکنم. قصدِ زدن چادر را دارم که از دور چند نفر را در منطقهای سرسبز که به مزرعهای میماند، میبینم. از مسیری که ماسه بادی کف آن را پوشانده و دو طرفش سرسبز است به سمتشان میروم. پس از سلام و احوالپرسی رو به یکی از آنها میکنم و میگویم: «اجازه هست یه شب اینجا چادر بزنم؟» نگاه میکند و میگوید: «چرا اونجا؟ اینجا خونه هست، امشب با ما باش، ما هم اینجاییم.» تشکر میکنم و به سمت خانه که نه، چند اتاق کوچک میروم. علت سرسبزی این منطقه، چاههای آبی است که در آنجا زدهاند و در همان نزدیکی استخر پرآبی را میبینم. دوچرخه را به دیوار تکیه میدهم و با او همصحبت میشوم. میگوید که سالهاست در اینجا نگهبان موتور آب است. برادرش و داییاش هم در مزرعهای دیگر نگهبان هستند. اما تعجبم از دخترخانم حدوداً نهسالهای است که همراه دایی است. میگوید داییاش چند سالی است که از همسرش جدا شده و دخترش را پیش خودش نگه میدارد. به ظاهر، مرد مهربان و آرامی میآید. از دختر میپرسم: «درس خوندی؟» ساکت است. پدر میگوید: «نه!» حرفی برای گفتن ندارم. کمی خوراکی دارم. آنها را دعوت میکنم که بیایند و با هم بخوریم. دایی که بزرگتر است، از خودش میگوید و پانزده سالی که در اینجا کار کرده و از شهرهای دور و نزدیکی میگوید که به آنجا رفته و کار کرده است. از کمآبی آنجا میگوید و گرمای طاقتفرسا و بادهای صدوبیست روزه. از مار و عقرب که در تابستانها آنجا جولان میدهند. برای شام سیبزمینی سرخ میکنند. من هم کنسروی را که دارم به آنها میدهم تا به ترکیب آن، یک غذای اعیانی بخوریم! نمیگرفتند؛ اما به زور قبول میکنند. شب که میخواهم بخوابم، میگویند برویم بیرون و در محوطهی باز بخوابیم. دلیلش را میپرسم. میگویند: «اینجا موش داره، سروصدا میکنه. شب قبل کابل شارژر موبایلو جویده و خورده.» البته دیشب هم وقتی خودشان بیرون خوابیدهاند، ماسه بادی به اندازهی نیمسانتی روی آنها را گرفته است. با این حال میگویم ترجیحم این است که داخل بخوابم. شب که میخوابم و مدتی از خوابم میگذرد، سروصدای موش را آشکارا میشنوم. روی سرم را میکشم و میخوابم. صبح زود بلند میشوم و حرکت میکنم. آنها هنوز خوابند. فقط یکی از آنها را به آرامی بیدار میکنم و آهسته به او میگویم: «دستتون درد نکنه! من دیگه باید بروم.» میخواهد از خواب بلند شود که نمیگذارم و تعارف میکند که صبحانه با آنها باشم. تشکر میکنم و میگویم: «نه! فرصت ندارم.» خداحافظی میکنم و میروم. همراه با مأموران پلیس به سهراهی نهبندان – زابل- زاهدان میرسم. در آنجا چند مأمور راهنمایی و رانندگی را میبینم. با چایی و شیرینی پذیرایی میکنند. یکی از آنها مقدار زیادی پرتقال میآورد که ببرم. میگویم: «اصلاً جا ندارم و نیازی هم ندارم.» به زور میگوید باید ببرم. پلاستیکی را میآورد و میوهها را میریزد داخل آن که ببرم. ماندهام با این همه میوه چه کنم؟ ورود به شهر زاهدان مسیر تقریباً از اینجا به بعد سربالایی است و رکاب زدن سخت. حوالی بعدازظهر است که به زاهدان میرسم. امشب را دیگر میخواهم در ستاد اسکان، محلی را برای استراحت پیدا کنم؛ اما در ورودی شهر، چادرهای مربوط به هلالاحمر را میبینم. نیروهای هلالاحمر استقبال گرمی میکنند و با چایی داغ از من پذیرایی میکنند. به طور اتفاقی شمارهی معاونت میراث فرهنگی را میبینم. با گوشی زنگی به آنجا میزنم. آقای میرحسینی معاون سازمان است. پس از سلام و احوالپرسی در خصوص سفرم میگویم و کارم و اینکه امروز آخرین روز سفرم است. نشانی میدهد و میگوید مستقیم به سمتش بروم. با بچههای هلالاحمر خداحافظی میکنم و به سمت آقای میرحسینی میروم. درست در همان موقع است که متوجه پنچری دوچرخهام میشوم. به طور موقت باد میزنم. چند نوجوان بلوچی هم میآیند و به دادم میرسند. عملی کاملاً دوستداشتنی در آن لحظه. بالأخره به موزهی منطقهای جنوب شرقی ایران میرسم که ساختمانی است بزرگ و زیبا! به نزد آقای میرحسینی میروم، به گرمی استقبال میکند. ایشان را مدیری خوشذوق و فعالی میبینم که دارای پتانسیلهای قویای هستند. ایشان به همراه سازمانشان طرحهایی را برای معرفی ظرفیتهای استان دارند. امیدوارم که طرحهای ایشان با موفقیت انجام و این استان بیش از پیش مورد توجه مردم و گردشگران قرار گیرد. ملاقاتم با آقای میرحسینی تمام میشود. با همکاری ایشان شب را در میهمانسرای خودِ سازمان میمانم که ساختمان دادگستری در سالهایی دور بوده است. گشت پایانی در شهر زاهدان صبح فردا آقای میرحسینی خودرویی را به دنبالم میفرستند تا با هم به تفتان یا چابهار برویم؛ اما از آنجا که فرصت من اندک است، ترجیح میدهم در داخل خود زاهدان گشتی بزنم. شهر زاهدان قدمت بالایی ندارد و بیشتر جنبهی تجاری آن از اهمیت برخوردار است. با این حال بازدیدی داشتیم از چندین ساختمان قدیمی و موزهی شهر. بالأخره سفر دوهفتهای و پر از ماجرایم به پایان خود میرسد. این سفر را بسیار دوست دارم، چراکه هم اولین بار آن را تجربه میکنم و هم اینکه دیدگاهم را نسبت به خیلی از مسائل تغییر میدهد. دوست دارم دوباره به این استان بیایم و خواهم آمد. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 173 |