تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,263 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,172 |
کارت حقوق بابا | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 9، دوره 28، فروردین 96 - شماره پیاپی 325، فروردین 1396، صفحه 26-30 | ||
نوع مقاله: کاریکلماتور | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63648 | ||
تاریخ دریافت: 03 تیر 1396، تاریخ پذیرش: 03 تیر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سیدسعید هاشمی هرچه اصرار میکردم، بابا قبول نمیکرد. یک هفته بود که داشتم بهش التماس میکردم. میگفت: «آخه تو لپتاپ میخوای چهکار؟ چرتکه برات کافیه.» ـ آخه بابا، دوستام همه لپتاپ دارن! ـ اونا باباشون یا پولدارن یا دیوونه. آخه یه بچه دورهی راهنمایی لپتاپ میخواد چهکار؟ ـ نه بابا! اونا هم مثل ما هستن. نه پولدارن نه دیوونه. مثل ما معمولی زندگی میکنن. ـ اگه نه پولدارن نه دیوونه، پس حتماً دزدن! مامان همانطور که غذا را هم میزد، گفت: «اینقدر با بچه کلکل نکن! اگه براش میخری، بخر؛ نمیخری هم دلیلشو بگو راحتش کن.» کمی از غذا چشید و بعد گفت: «حالا نمیشه به این مهندس جواهری بگی یه لپتاپ ارزونقیمت برای این بچه جور کنه. اون دوستته، حتماً میتونه یه کاری بکنه.» بابا گفت: «چی میگی زن؟ مسئله فقط پولش نیست که...» بعد با اینکه خیلی عصبانی بود، اما لحنش را آرام کرد و به من گفت: «بچهجون لپتاپ گرونه؛ ولی مسئلهی اصلی اینه که این چیزا توی این سن به درد تو نمیخورن. ایشالّا وقتی رفتی سوم و چهارم دبیرستان، لپتاپ هم برات میخرم.» مادربزرگ گفت: «وا! غلامعلی! چرا بچه رو اینقدر اذیت میکنی؟» تا مادربزرگ این حرف را زد، قند توی دلم آب شد. بابا معمولاً به حرف مادربزرگ گوش میداد و روی حرف او حرفی نمیزد. بابا زیر لب گفت: «لا اله الا الله... حالا باید به عالم و آدم جواب پس بدیم!» بعد به مادربزرگ گفت: «ننهجون، تو اصلاً میدونی قضیه چیه؟» مادربزرگ از توی جیب ژاکتی که تابستان و زمستان تنش بود، قرصی درآورد و انداخت توی دهان بیدندانش و مثل آبنبات شروع کرد به مک زدن. گفت: «آره دیگه! بچه مگه لُپلُپ نمیخواد؟ خب براش بخر دیگه. یه لُپلُپ که ارزش این حرفا رو نداره.» این حرف را که زد، پنچر شدم. معلوم بود مادربزرگ دوباره سمعکش را گم کرد و حرفها را یکی در میان میشنود. بابا معمولاً به حرف مادربزرگ گوش میکرد، ولی این برای موقعی بود که مادربزرگ سمعکش توی گوشش بود. بابا داد زد: «ننهجون! قربونت برم! آخه کی به تو میگه دخالت کنی؟» مادربزرگ هم با فریاد گفت: «چی میگی؟ بلندتر بگو! سمعکمو گم کردم. صداتو نمیشنوم.» بابا با آخرین توانی که داشت، نعره کشید: «ننهجون! تو رو ارواح خاک رفتههات، اینقدر حرص نده!» مادربزرگ خندید و باز با فریاد گفت: «قرض بدم؟ وا ننه، من پولم کجا بود که قرض بدم؟ حالا مگه یه لُپلُپ چنده که میخوای به خاطرش پول قرض کنی؟» بابا تنها وقتی با فریاد با مادربزرگ حرف میزد که مادربزرگ سمعک توی گوشش نبود؛ اما مادربزرگ همیشهی خدا با فریاد حرف میزد. به قول فریده، چون خودش گوشش سنگین بود، فکر میکرد همه گوششان سنگین است. بابا دستهایش را به طرف آسمان گرفت و گفت: «خدایا! مرگ منو برسون!» مادربزرگ گفت: «آخ قربونت ننه! برای منم دعا کن.» بابا کتش را از روی چوبلباسی برداشت و به طرف درِ خانه رفت. مامان گفت: «وا! غلامعلی کجا میری؟» بابا داد زد: «من از دست همهتون دارم دِق میکنم. ننهام از یه طرف، زنم از یه طرف، بچههام از یه طرف...» در را باز کرد. رفت بیرون و در را محکم به هم زد. مادربزرگ گفت: «فکر کنم رفت لُپلُپ بخره.» مامان به فریده گفت: «فریدهجان! ببین سمعک مادربزرگ کجا افتاده، پیدا کن بهش بده.» بعد رو کرد به من: «فرهادجان! پسر گُلم! دیدی که بابات چی گفت؟ لپتاپ برای تو زوده. اون دوستاتم که لپتاپ گرفتن، حتماً برای درس نگرفتن. درسهای شما الآن نیازی به لپتاپ نداره. بعدشم، قیمت لپتاپ که یه قرون دو زار نیست...» داد زدم: «مامان! تو و بابا فقط بهونه میارید. من هرچی ازتون میخوام، میگید پول نیست. پس کی پول دارید؟» بعد هم برای اینکه عصبانیتم تأثیر بیشتری داشته باشد، مثل بابا از خانه بیرون آمدم و در را محکم به هم کوبیدم. میدانستم که باید کجا بروم. این روزها تا از خانه بیرون میآمدم، اگر مسیرم سمت مدرسه نبود، حتماً فروشگاه رایانهی مهندس جواهری بود. پشت ویترینش میایستادم و لپتاپهایش را نگاه میکردم. وقتی به فروشگاه مهندس جواهری رسیدم، دیدم ویترینش را عوض کرده و لپتاپهای جدیدی چیده. لپتاپهای عجیب و غریب و شیکی که قیمتهای کَت و کُلُفتی رویشان بود. اکثرشان دو میلیون تومان و سه میلیون تومان بودند. اگر من یکی از اینها را داشتم، مثل صفری و کاشفی و یزدانی میبردم مدرسه. آنوقت بچهها دورم جمع میشدند. میتوانستم مثل آنها انشا و مسئلههای ریاضیام را توی لپتاپ بنویسم. هرچند مدیرمان گفته بود کسی حق آوردن موبایل و لپتاپ را به مدرسه ندارد؛ اما بچهها سر کلاسهای فوقالعاده و تقویتی، هم موبایل میآوردند و هم لپتاپ. چه کیفی میکردند! چه پُزی میدادند! بعضی وقتها هم معلمها مینشستند پشت لپتاپ آنها و عکسها و برنامههایشان را نگاه میکردند. یکدفعه چشمم افتاد به یک لپتاپ کوچولو و جمعوجور که در پایین ویترین بود و رویش نوشته بود: هشتصد هزار تومان و زیر قیمتش هم نوشته بود: دست دوم. با خودم تکرار کردم: «هشتصد هزار تومان...» قیمتش خیلی ارزان بود. اگر میخریدم، بچهها از کجا میفهمیدند که دست اول است یا دست دوم؟ اما... اما... پول باید از کجا میآوردم؟ رفتم توی فکر. همانطور که توی فکر بودم، به طرف خانه قدم زدم. *** موقع شام به مامان اشاره کردم تا سر حرف را باز کند. مامان اولش اخم کرد؛ اما تا من قیافهی مظلومانه به خودم گرفتم، مثل همیشه دلش سوخت. ـ میگم غلامعلی! کاش یه سر میرفتی فروشگاه مهندس جواهری لپتاپهاشو قیمت میکردی! بابا یکدفعه غذا پرید توی گلویش و شروع کرد به سرفه کردن. مامان فوری برایش آب ریخت. بابا آب را سر کشید و داد زد: «باباجون! مگه این مهندس جواهری گناه کرده توی دبیرستان با ما همکلاس بوده که حالا هرچی میشه، میگید برو پیش مهندس جواهری؟ میذارید من یه لقمه غذا کوفت کنم یا نه؟» مامان که انگار حواسش به حرفهایش نبود، با مهربانی گفت: «چرا نمیذارم؟ تو غذاتو کوفت کن، به حرفای منم گوش بده!» ـ لا اله الا الله... ـ ببین غلامعلی! فردا آخر بُرجه. حقوقتو میدن. یه مقدارشو بذار کنار برای لپتاپ این بچه. بابا داد زد: «من لپتاپ بخر نیستم. موضوع فقط پول نیست. موضوع اینه که لپتاپ فعلاً به درد این بچه نمیخوره. تازه تو فکر میکنی من چهقدر حقوق میگیرم که یه کَمشو کنار بذارم برای لپتاپ آقا؟» ـ منظورم اینه که قسطی براش بگیر. مگه تو با مهندس جواهری سلامعلیک نداری؟ هر ماه یه ذره از حقوقتو... ـ بسه دیگه. خفهام کردی! اینقدر لپتاپ لپتاپ نکن! مادربزرگ گفت: «ببینم! نکنه شما دارید دعوا میکنید؟ چرا وسط سفره هی به هم مشت و لگد نشون میدید؟» بابا داد زد: «نه ننهجون! دعوا نمیکنیم. داریم به هم محبت پاسکاری میکنیم.» مادربزرگ گفت: «چی؟ خواستگاری میکنید؟ به حق چیزای نشنیده؟ حالا بعد از دوتا بچه، تازه یادتون افتاده خواستگاری کنید؟» بابا گفت: «اَه... امان از دست تو ننهجون!» و قاشق را زد زیر برنج. وقتی بالا آورد، با تعجب گفت: «جلّ الخالق! این دیگه چیه؟» همه به قاشقش خیره شدیم. یک قُلُمبهی بزرگ از زیر برنجهای قاشقش زده بیرون. بابا آن را با دو سر انگشت گرفت و گفت: «اِ... اِ... ننهجون! سمعکِ تو، توی غذای من چهکار میکنه؟» مادربزرگ تا آن را دید، با خوشحالی از دست بابا قاپید. با گوشهی چارقدش روغنهای آن را پاک کرد و فرو کرد توی گوشش. ـ آخیش... ننه الهی که خیر از جوونیت ببینی! عصری رفتم درِ قابلمه رو برداشتم غذا رو بو بکشم، ببینم پخته یا نه؟ حتماً اون موقع سمعکم افتاده توی غذا. بابا داد زد: «ننهجون، قربونت قدت برم! غذا رو باید با دماغت بو بکشی نه با گوشِت.» مامان گفت: «حالا میخری یا نه؟» ـ من لپتاپ بخر نیستم. ـ قسطی بخر. ـ گفتم که... من لپتاپ بخر نیستم. مادربزرگ گفت: «دعوا سر چیه؟» من گفتم: «سر لپتاپ.» ـ لپتاپ چیه مادر؟ همون وسیلهای که عموکوچیکهات داره؟ سر تکان دادم یعنی بله. - یعنی از ظهر تا حالا دعواتون سر همینه؟ ـ بله! مادربزرگ به بابا گفت: «خب ننهجون، گرهی رو که میشه با دست بازش کرد، چرا با دندون باز میکنید؟ وقتی یه مشکل به راحتی حل میشه، چرا مثل سگ میپرید به هم؟» مامان و بابا با تعجب مادربزرگ را نگاه کردند. بابا گفت: «دستت درد نکنه ننهجون! یه دوتا فحش دیگه بارِمون کن.» ـ خب راس میگم دیگه ننه! بابا قاشقش را کوبید توی غذایش و بلند شد و گفت: «لا اله الا الله... نمیذارن یه لقمه غذا کوفت کنیم.» و رفت توی اتاق و در را محکم کوبید. ما همه به هم نگاه کردیم. مادربزرگ بلند شد و دنبالش رفت. فریده گفت: «بابا هیچوقت روی حرف مادربزرگ حرف نمیزنه؛ اما این دفعه فکر نکنم زیر بار حرف مادربزرگ بره.» با این حرف فریده، آخرین تیر من هم به سنگ خورد. یکدفعه فکری به ذهنم رسید. بابا فردا حقوقش را میگرفت. باید فردا به لپتاپ میرسیدم. فکرم جدید بود. جدید؛ اما خیلی خطرناک. *** باید منتظر میشدم تا غروب میشد. بابا هر روز غروب برای خرید نان و خرت و پرت خانه به بیرون میرفت. دست و پایم داشت میلرزید. با اینکه هنوز هیچ کاری نکرده بودم و فقط در فکر کاری بودم که میخواستم انجام دهم، اما باز هم تمام تنم میلرزید. با خودم گفتم: «اگه بابا بعداً بفهمه که از کارتش پول کم شده، چهکار میکنه؟ یعنی میفهمه کار من بوده؟» شیطونکِ دلم میگفت: «خُب از کجا میفهمه؟» پری مهربون دلم میگفت: «خب وقتی لپتاپو ببینه میفهمه که یا لپتاپو دزدیدی یا پولشو.» شیطونکِ دلم میگفت: «خب لپتاپو نشونش نده. ببر بده به همکلاسیات محسن، اونو چند روز توی خونهاشون نگه داره.» پری مهربون دلم آمد حرفی بزند که دیدم بابا دارد میرود بیرون. وارد دلم شدم و یک اردنگی محکم به پری مهربون زدم. شیطونک دلم زد زیر خنده و گفت: «دَمِت گرم! این پری مهربون همهاش آیهی یأس میخونه.» وقتی بابا از خانه خارج شد، دور و بَرَم را پاییدم و رفتم توی اتاقِ مامان و بابا. کتِ بابا روی چوبلباسی آویزان بود. نفسم داشت بند میآمد. قلبم گروپ گروپ میزد. تا دست بردم طرف جیب کتش، انگار کسی دستم را گرفت و مرا از اتاق پرت کرد بیرون. وقتی بیرون آمدم، نفسی کشیدم. حسابی عرق کرده بودم. با آستینم عرقم را پاک کردم. شیطونک دلم گفت: «خاک بر سرت! عرضهی یه دزدی کوچولو هم نداری. همسنّوسالهای تو از خارج، کامیون کامیون مواد مخدر وارد میکنن، اونوقت تو یه کارت فسقلی رو نمیتونی بدزدی؟» پری مهربون دلم حرفی نمیزد. فکر میکنم هنوز داشت پشتش را که اردنگی خورده بود، میمالید. فکر لپتاپ راحتم نمیگذاشت. دوباره دور و برم را پاییدم. فریبا رفته بود سراغ درس و مشقش. مامان توی آشپزخانه بود و مادربزرگ هم رفته بود وضو بگیرد. دوباره رفتم توی اتاق. سعی کردم اضطراب نداشته باشم. با دستهای لرزان، جیب کت بابا را گشتم. کارت عابربانکش را توی یک کیف چرمی میگذاشت. کیف را پیدا کردم. همانطور که درِ اتاق را میپاییدم، کارت را از کیف بیرون کشیدم و کیف را زود سر جایش گذاشتم و پریدم بیرون. تا از اتاق آمدم بیرون، مامان جلویم سبز شد. مرا که دید، تعجب کرد و ابرو بالا انداخت. شاید قیافهام خیلی تابلو بود. گفت: «وا! فرهاد کجا بودی؟» هولهولکی گفتم: «چیزه... دستشویی بودم.» ـ وا...؟ دستشویی؟ اونم توی اتاق؟ خاک بر سرم! ـ نه... چیزه... یعنی میخوام برم دستشویی. ـ تو هنوزم فعلها رو تشخیص نمیدی؟ گفتم کجا بودی، نگفتم کجا میری؟ ـ آهان! هیچی! توی اتاق بودم. میخواستم زنگ بزنم به دوستم. این را گفتم و دویدم توی دستشویی. آنجا نفس راحتی کشیدم. چند قُلُپ آب خوردم و کمی هم آب به صورتم زدم. حالم جا آمد. آمدم بیرون. لباس بیرونم را پوشیدم و دویدم طرف فروشگاه آقای جواهری. باید زودتر کار را تمام میکردم و کارت حقوق بابا را میگذاشتم سر جایش. با هنّ و هن به فروشگاه رسیدم. خوشبختانه مهندس جواهری توی فروشگاهش تنها بود. سلام کردم و گفتم: «من پسر آقای رضاپور هستم.» کمی فکر کرد و گفت: «کدوم رضاپور؟» - همون که توی دبیرستان باهاتون همکلاس بود. ـ آها! همون رضاپور که توی همین محل میشینه؟ ـ بله! همونو میگم. خندید. آمد جلو و با من دست داد. ـ خب! حالِ بابا چهطوره؟ چرا خودش نیومد؟ چیزی میخوای؟ ـ بله! یه لپتاپ میخوام. همون لپتاپ کوچولو که توی ویترینه. مهندس جواهری گفت: «اون لپتاپ قیمتش هشتصد هزار تومنه.» کارت را به طرفش گرفتم و گفتم: «بفرمایید!» کارت را گرفت و پشت و رویش را نگاه کرد. کمی کارت را نگاه کرد و کمی هم به من چشم دوخت. دوباره به کارت نگاه کرد و دوباره به من. با دستپاچگی گفتم: «بابام خودش کارتشو داد که بیام لپتاپ بخرم. رمزشم سال تولدشه، 1341.» مهندس جواهری رفت از پشت ویترین، لپتاپ را آورد و گذاشت جلویم روی میز. گفت: «تو اینو خوب ببین تا من بیام.» و رفت توی اتاقک ته فروشگاه. به لپتاپ دست کشیدم؛ یکدفعه انگار که به گوی جادویی دست کشیدم! تمام بدنم انرژی گرفت. لرزش دست و پایم از بین رفت. چند بار مثل درِ پیت حلبی باز و بستهاش کردم. لبخند زدم. یکی - دوبار هم گرفتمش توی بغلم؛ اما برای اینکه پیش مهندس جواهری ضایع نباشد، فوری گذاشتمش روی میز. بیرون آمدن مهندس جواهری کمی طول کشید. وقتی بیرون آمد، گفت: «خب! پسندیدی؟» گفتم: «بله، لپتاپ خوبیه.» ـ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟ با دستپاچگی گفتم: «نه! نه! همین خوبه. زود بدید برم.» ـ خب! بابات کجاس؟ کمپیداس! قبلاًها بیشتر به ما سر میزد. تعجب کردم. با خودم گفتم: «چرا مهندس چرت و پرت میگوید؟ او که یک بار احوالپرسی کرد.» کمی هم شک کردم. توی همین فکرها بودم که یکدفعه درِ فروشگاه باز شد و در میان تعجب من بابا وارد فروشگاه شد. قلبم نزدیک بود از دهنم بزند بیرون. نفسم بند آمد. این دیگر چهجوری پیدایش شد؟ اشهدم را خواندم و خودم را سپردم دست خدا. بابا حسابی برج زهرمار بود. اخمهایش درهم بود و لبهایش داشت میلرزید. اینها همه نشانهی این بود که من چند لحظهی دیگر به دست بابا به قتل میرسم. مهندس جواهری رفت جلو و با بابا دست داد و روبوسی کرد. من هم سلام کردم؛ اما بابا جوابم را که نداد هیچ، اصلاً نگاهم نکرد! به مهندس گفت: «جناب مهندس خیلی ببخشید!» مهندس گفت: «نه آقا، شما ببخشید که من مزاحمتون شدم و شما رو تا اینجا کشوندم! بالأخره آدم به یه بچه که نمیتونه اطمینان کنه. صحبت یه قرون دو زار که نیست. گفتم شاید اشتباهی شده.» من که حسابی زرد کرده بودم و امیدم را به زندگی از دست داده بودم، پیش خودم گفتم: «یعنی چه اشتباهی شده؟» بابا گفت: «کار خوبی کردی مهندسجان که زنگ زدی. خوشم میاد که دوس داری نونت حلال باشه.» ـ آره دیگه... گفتم ببینم خودت واقعاً راضی هستی؟ ـ آره مهندسجان! چرا راضی نباشم؟ خیلی وقت بود قصد داشتم یه لپتاپ برای این بچه بگیرم. من میخواستم یه لپتاپ تر و تمیز و نو و شیک براش بگیرم، منتها خودش این لپتاپ دست دوم را پسندید. ای داد بیداد! بابا قصد داشت برای من لپتاپ بگیرد؟ پس چرا به من چیزی نمیگفت؟ عجب غلطی کردم که عجله کردم! مهندس جواهری گفت: «خب پس بذارید براتون بستهبندی کنم بذارمش توی یه کارتن تمیز.» بعد لپتاپ را برداشت و رفت توی اتاقک. به بابا نگاه کردم. چنان لب و لوچهاش آویزان بود که کامپیوترهای توی فروشگاه هم وحشت کرده بودند و همه صاف و دستبهسینه سر جایشان نشسته بودند. باورم نمیشد که بابا داشت آن لپتاپ را برای من میخرید. احتمالاً اینجا داشت آبروداری میکرد. یکهو موبایلش زنگ زد. بابا گوشی را دم گوشش گذاشت. ـ سلام ننهجون! خوبی؟ صدای مادربزرگ را به راحتی از پشت تلفن میشنیدم که داد میزد: «غلامعلی! رفتی پیش مهندس؟» ـ آره ننهجون! پیش مهندسم. ـ غلامعلی! ننه دستم به دامنت! به اون بچه چیزی نگی! دعواش نکنی! کتکش نزنی! ننه اون بچه یه اشتباهی کرده. خودتم مقصر بودی. اگه زودتر براش یه دونه از اون کامپیوترها میگرفتی، الآن کار به اینجا نمیکشید. ننه، اگرم خواستی ادبش کنی، یه کوچولو دعواش کن. بعدش بذار بیاد خونه، من خودم نصیحتش میکنم. ـ ننهجون! خیالت راحت باشه. کاری باهاش ندارم؛ اما ننهجون تو برای چی حرفای من با مهندسو گوش دادی؟ ما داشتیم خصوصی صحبت میکردیم. ـ وا... ننه! من خودم که نمیخواستم گوش بدم. خوب سمعکم توی گوشم بود. تو هم که نزدیک من نشسته بودی. بابا خداحافظی کرد و گوشی را توی جیبش گذاشت. خیالم راحت شد که از کتک خبری نیست؛ اما هنوز توی دلم آشوب بود. بابا حسابی اخم کرده بود. مهندس جواهری از توی اتاقک بیرون آمد و لپتاپ را داد دست من. بابا تشکر کرد و دست کرد توی جیبش. کارتی درآورد و داد به مهندس. با خودم گفتم: «یعنی چی؟ بابا مگر چندتا حقوق میگیرد؟ این دیگر چه کارتی است؟ کارتش که دست من بود و من هم دادم به مهندس؟» مهندس کارت را گرفت و گفت: «رمزشو میدونم. سال تولدته.» و خندید. بابا هم خندید. یک خندهی الکی و مصنوعی. مهندس کارت را کشید و آن را به بابا برگرداند. بعد هم خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. هنوز از در نرفته بودیم بیرون که مهندس صدایم زد. برگشتم. کارتی را که بهش داده بودم، به طرفم گرفت و گفت: «بیا پسرجون! بیا این کارتو بگیر. دیگه هم با کارت سوخت نرو خرید!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 210 |