تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,263 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,172 |
جوش | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 12، دوره 28، فروردین 96 - شماره پیاپی 325، فروردین 1396، صفحه 36-38 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63651 | ||
تاریخ دریافت: 03 تیر 1396، تاریخ پذیرش: 03 تیر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
زهرا میری چرا اینطور شد؟ چرا جوش درآوردم؟ البته خیلی از همسالانم هم جوش داشتند؛ اما حال و روزشان مثل من نبود. مادر داشت با تلفن حرف میزد. رفتم جلو آیینه تا ببینم جوشم در چه حال است که حواسم رفت پیش مادر. همیشه پای تلفن آنقدر مهربان و با ذوق حرف میزند که من دلم میخواهد فقط پای تلفن ببینمش! میگفت: «قربون قدمتون! خواهش میکنم... پس ما انشاءالله فردا شام منتظرتون هستیم.» گوشی را که گذاشت لبخندش محو شد: «میگن تعارف اومد نیومد داره ها! دستی دستی خودمو انداختم توی دردسر!» همینطور نشسته بود و با خودش حرف میزد. از جایش که بلند شد برود آشپزخانه، یکهو سلام کردم. ترسید. داد زد: «یاخدا!» دستش را گذشت روی قلبش و گفت: «صدبار بهت گفتم میای تو یه سروصدایی، سرفهای، چیزی! آدم سکته میکنه خب.» من در حالی که تلاش برای پنهان کردن لبخند موذیانهام میکردم و پیروزمندانه به چارچوب در تکیه داده بودم، گفتم: «چشم! دفعهی بعد که اومدم خونه دست و جیغ و هورا راه میندازم. دوست داری اینجوری؟» مامان از آشپرخانه داد زد: «راستی فردا مهنازخانم اینا شام میان پیشمون. دخترعمهی باباتو میگم.» - مهنازخانم؟ مگه شهرستان نبودن اونا؟ - چرا بودن، ولی انگار چند وقته برگشتن و همینجا زندگی میکنن. داشتم به خانوادهی مهنازخانم فکر میکردم و خاطرات گذشته را از گوشه و کنار ذهنم میکشیدم بیرون. یادم افتاد دختری داشتند به اسم زیبا. همبازی بچگیهایم بود و یکی – دو سالی از من کوچکتر. دختری بور با چشمهای آبی؛ اما خیلی لوس بود. مدرسه نمیرفتم که آنها رفتند شهرستان و دیگر ندیدمشان تا عید دو سال پیش. خانهی پدربزرگم بودند. دخترشان بزرگ شده بود. دستی به موهایم کشیدم. رفتم جلو آینه تا حالتش را ببینم که دوباره چشمم افتاد به جوش نوک دماغم. ناامید از آینه سر برگرداندنم. با خودم گفتم این همه جا توی بدن هست، آخر چرا نوک دماغ! فکر اینکه چهقدر جوش چرکین زشت و اسباب خجالت است، آرامشم را به هم زده بود. اگر هم دستکاری میکردم بدتر میشد؛ اما دست خودم نبود، به محض اینکه به چیزی فکر میکردم دستم میرفت روی سر و صورت و جوشم. موقع درس خواندن هم که بدتر از همیشه. یکهو از سوزش جای جوش به خودم میآمدم و میدیدم که سر انگشتم خون افتاده بود. این تازه اول ماجرا بود. مدتها با زخم درگیر بودم، تا میآمدم ترمیم شود دوباره میکندم و همچنان این داستان ادامه داشت. این بار باید حسابی حواسم باشد که دست به این جوش نزنم. من نمیدانم آن روزها که جوش نداشتم موقع درس خواندن، فکر کردن و تمرکز دستهایم را دقیقاً کجا میگذاشتم که حالا نمیگذارم و یکراست میآیند سراغ جوشهای مادرمُردهام! توی همین فکرها بودم که سوزشی را در نوک دماغم حس کردم. به سر انگشتم نگاه کردم. خونی شده بود. دوباره این توی فکر رفتن کار دستم داد. نوک دماغم زخم و قرمز شد و حالا بیشتر به چشم میآمد تا آن موقع که تنها یک جوش بود. از هر زاویهای نگاه میکردم افتضاح بود. توی این سن و سال به اندازهی کافی دماغم بزرگ شده بود، جوش روی دماغ هم که شد قوز بالای قوز. پاک مرا از ریخت و قیافه انداخت، مانده بودم که حالا فردا شب با چه رویی بیایم پیش مهمانها. به ذهنم رسید رویش چسب کوچکی بزنم، دیده بودم که دخترها همچین کاری میکردند. به سرعت یک چسبزخم برداشتم و یک قطعهی کوچک از آن را برش زدم و چسباندم روی جای جوش؛ اما بدتر شد. مثل یک وصلهی ناجور بود. این راه نشد. فکر بعدی پوشاندن جای جوش با کِرِم بود. شکر خدا کرم ضدآفتاب مادرم همیشه در دسترس بود؛ اما به محض باز کردن درِ کرم خشکم زد، کرم مادر برای پوست سفید خودش مناسب بود نه پوست سبزهی من. اگر استفاده میکردم، میشد مثل رنگ سفید روی دیوار کاهگلی! همهی فکرم این بود که حیلهای به کار ببرم تا جوشم و جایش را بپوشانم؛ اما مگر میشد؟ در مرکز صورت روی نقطهی حساس نوک دماغ! جلو آیینه ژستهای مختلفی گرفتم تا ببینم میشود یکجوری دست گذاشت روی جای جوش تا دیده نشود؟ مثلاً قرار دادن انگشت اشاره روی بینی که البته کاربردی نداشت و به معنای دعوت به سکوت بود! یا قرار دادن کف دست روی دهان و بینی مثل مواقعی که سرفه میکنیم، که یکهو جرقهای در ذهنم روشن شد؛ گذاشتن ماسک. ساعت هشت است. مهمانها هنوز نیامدهاند. مامان و بابا را به هر بدبختی بود راضی کرده بودم که احساس میکنم کمی سرما خوردهام و باید ماسک بگذارم. بابا گفت: «خدا میدونه باز این مارمولک چه کلکی توی کارش هست!» من واقعاً نمیدانم چگونه باید از این همه احترام و اعتماد برخاسته از شناخت پدرم قدردانی کنم که همیشه مرا شرمندهی خود میکند! به هر حال مهمانها رسیدند. من خیلی سنگین و آرام و مؤدب به استقبالشان رفتم، هرچند سربهزیر بودم؛ اما نگاه متعجب پدر و مادرم روی من آنقدر سنگین بود که کاملاً احساس میکردم. - به به آقا پویا! ماشاءالله چهقدر بزرگ شدی عمو. این را آقای اکبری گفت. خیلی شیک و مجلسی به او لبخند زدم. مهنازخانم پرسید: «چرا ماسک گذاشتی؟» با صدایی آرام و ضعیف که خودم هم توقعش را نداشتم گفتم: «کمی کسالت دارم، میترسم سرماخوردگی باشه خدای نکرده بقیه هم بیمار بشن.» - آخ آخ پس خوب به خودت برس و مراقب باش که خدای نکرده بدتر نشه. زیبا، چادر براقی سرش کرده بود. چنان با وقار و متانت از کنارم رد شد که اگر سلام نمیکرد فکر میکردم اصلاً مرا ندیده است. همهچیز خیلی خوب پیش میرفت تا رسیدیم به شام. سر سفره نشسته بودیم. بعد از تعارفات معمول، هر کسی توی بشقابش مقداری غذا کشید. من هم با سالاد شروع کردم. تا آمدم چنگال را ببرم سمت دهانم، دستم توی هوا ماند، اصلاً حساب این یکی را نکرده بودم. با ماسک که نمیشود غذا خورد؛ اما از آن غذاهای خوشمزه، از آن کوبیدهای که از غروب بویش مستم کرده بود، از فسنجانی که یک بندانگشت روغن رویش بود، از آن ژلهی لرزان عزیز که نمیشد دل کند. حسابی گرفتارشان شده بودم. از یکطرف هم پای آبرو وسط بود. توی فکرم میگفتم خدایا! چه کنم! چه امتحان سختی از من میگیری خدا! باید قید همهچیز را بزنم و به داد معدهی بیچارهام برسم. از طرفی هم فکر میکردم من که تا حالا صبر کردهام، شام را بعد از رفتن مهمانها میخورم. - چرا غذاتو نمیخوری؟ با صدای مادرم به خودم آمدم. حالا همه مرا نگاه میکردند و منتظر جواب من بودند. حالِ زمانی را داشتم که معلمها پای تخته سؤالپیچم میکردند. با دستپاچگی گفتم: - من... من... چیزه... الآن میل ندارم؟ - وا! چرا مادر؟ - یه کم حالم خوش نیست، فعلاً چیزی نخورم بهتره. بابا که با تعجب نگاهم میکرد، پرسید: «مطمئنی نمیخوای شام بخوری؟» چنان با تأکید پرسید که نزدیک بود بگویم نه و کار دست خودم بدهم. قبل از اینکه جواب بابا را بدهم، اکبرآقا گفت: - میخوای ببریمت دکتر؟ دیدم قضیه دارد بیخ پیدا میکند، سریع گفتم: «چیز مهمی نیست. بعداً شام میخورم؛ یعنی الآن نمیتونم.» از سر سفره بلند شدم. خدا را شکر کردم که به خیر گذشت. شامشان تمام شد. رفتم کنار پدرم و اکبرآقا نشستم که مشغول صحبت بودند. تا آمدم از موضوع سر دربیاورم، مهنازخانم از آن طرف اتاق صدایم کرد: - آقاپویا راستی شما اول دبیرستانی دیگه؟ - بله، با اجازهتون. با لحنی لطیف و ملتمسانه پرسید: - خاله! ریاضیت که خوبه انشاءالله؟ از سؤالهای بیربط و بیمقدمهاش سر در نمیآوردم. گفتم: «ای، بد نیست.» صورتش گل انداخت: «خب، خدا رو شکر. راستش زیبا فردا امتحان ریاضی داره، یکی از مسئلههاشو نتونسته حل کنه، گفتم از شما بپرسه. بالأخره درسهای دوم راهنمایی رو باید یادت باشه دیگه، یه زحمتی بکش یه نگاه به اون سؤال بنداز.» مادرم قبل از اینکه من چیزی بگویم، جواب داد: «چرا که نه!» و رو کرد به من و گفت: «پویا مادر! برو دفتر و خودکارتو بیار اینجا، زیباجون سؤالشو بپرسه.» اولش قند توی دلم آب شد که بالأخره فرصتی دست داد تا خودی نشان بدهم؛ اما از طرف دیگر قلبم تندتند میزد. حس میکردم که الآن صورت و گوشهام سرخ شده، میفهمند دست و پام را گم کردم. من باید به زیبا درس یاد میدادم! آب دهنم را به سختی قورت دادم. چند تا نفس عمیق کشیدم. به خودم قوت قلب دادم و گفتم: «اصلاً نگران نباش، تو از پسش برمیایی، بهترین فرصته.» سریع با دفتر و خودکار برگشتم. زیبا سرش پایین بود، چشمهای درشتش را به زمین دوخته بود. کمی از روسری آبیاش دیده میشد. متوجه من که شد، سرش را بلند کرد. با لحنی آرام، اما جدی گفت: «میبخشین که بهتون زحمت دادم!» احساس کردم این دختر دوم راهنمایی آنقدر بزرگ و باحیا شده که نمیتوانم توی صورتش نگاه کنم. - خواهش میکنم، وظیفه است. داشت سؤال را مینوشت و من خدا خدا میکردم که بلد باشم و دستهگل به آب ندهم. به خودم میگفتم نترس، خدا آبروی بندهاش را نمیبرد، حلش میکنی، اعتماد به نفس داشته باش. - بفرمایید، سؤال اینه. سؤال را که دیدم، قفل کردم، چیزی یادم نمیآمد؛ اما با حفظ خونسردی گفتم: «خب این سؤال چندتا راهحل داره، معلم شما از کدوم روش براتون حلّش میکنه؟» وقتی شروع کرد به توضیح دادن، کمکم همهچیز یادم آمد. با تمرکز تمام مشغول حل مسئله شدم، فکر کردم، نوشتم، خط زدم، نوشتم و فسفر سوزاندم، بعد از چند بار حساب و کتاب جواب را پیدا کردم. سرم را از روی دفتر بلند کردم و گفتم: «بفرمایید، اینم از جواب.» منتظر تقدیر و تحسینش بودم که متوجه شدم چین به پیشانیاش انداخته، گوشهی لبش را داده بالا و به جای تحسین با اکراه مرا نگاه میکند. فکر کردم نکند جوابم غلط است، دوباره به دفتر نگاه کردم. به نظرم درست آمد. با ترس و تردید گفتم: «مشکلی پیش اومده؟» یکهو انگار که به خودش آمده باشد، سرش را انداخت پایین. به چپ و راست تکان داد و گفت: - نه مشکلی نیست. ببخشین، دستتون درد نکنه. بعد یک دستمال از توی جیبش درآورد و گرفت سمت من، با دست چپ به دماغش اشاره کرد و گفت: «سر... سرِ بینیتون! موقع حل مسئله خیلی به صورتتون ور میرفتین، خون افتاده انگار.» دستم را بردم به طرف صورتم، ماسک به جای صورت روی گردنم بود. باز این تمرکز کار دستم داد. داغ شدم. مثل ژلهی گرمادیده وا رفتم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 171 |