تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,422 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,370 |
نامهای جدید از دوست قدیمی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 4، دوره 27، اسفند 95 - شماره پیاپی 324، اسفند 1395، صفحه 6-7 | ||
نوع مقاله: یادداشت | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63721 | ||
تاریخ دریافت: 04 تیر 1396، تاریخ پذیرش: 04 تیر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
طاهرهسادات حسینی وااااای خدا من! فقط خودِ خدا میداند که چهقدر هیجان دارم. و اینکه چهطور و با چه زحمتی اینهمه هیجان را از ظهر تا الآن کنترل کردهام. نمیدانم از کجا باید شروع کنم. میبینید، حتی یادم رفت سلام کنم. سلام جناب آقای حسنزاده سلام آقای مجید ملامحمدی سلام آقای سیدسعید هاشمی سلام آقای مظفر سالاری سلام آقای دوستمحمدی سلام... این اسامی همراه بهترین لحظات و خاطرات دوران نوجوانی من هستند. کاش میدانستم الآن چه کسی دارد نامهی مرا میخواند! واقعاً نمیدانم از بین اینهمه هیجان و از این ذهن آشفته چهطور باید چیزی بیابم و روی کاغذ بیاورم. الآن دقایق نخستین بامداد روز جمعه 12 شهریور 1395 است. پنجشنبه ظهر رفته بودم منزل مادرم. برای خواباندن پسر یک ساله و نیمهام. در کتابخانهیشان به دنبال کتابی میگشتم که عکسهای رنگی و جذاب داشته باشد که ناگهان با یک شماره از مجلهی «سلام بچهها» مواجه شدم. شمارهی فروردین 1394 بود... دیدن مجلهی سلام بچهها یک عالمه احساسات خفته را درونم بیدار کرد. مجله را ورق میزدم و مطالب، اسامی و عکسهایی که به چشمم میخورد، همه مرا هیجانزده کرد و همانجا تصمیم گرفتم در اولین فرصت نامهای برای شما بنویسم. من الآن در آستانهی سیوپنج سالگی هستم؛ مادرِ دو بچهام و حالا در این ساعات نخستین بامداد که بچهها خوابیدهاند، فرصت یافتم تا کمی هیجانم را روی این کاغذها بیاورم. نمیدانم خواندن این مطالب برای شما چه سودی دارد، ولی میدانم که من از نوشتن ناگزیر هستم... پس امیدوارم حوصله کنید و حاصل این ذهن آشفته را بخوانید. نامه نوشتم و ایمیل نزدم؛ چون از حس نامه نوشتن خیلی بیشتر خوشم میآید. ضمن اینکه این کار، احساس روزگار نوجوانیام را برایم زنده میکند. هرچند که نمیدانم کی فرصت میکنم نامهام را برایتان پست کنم. با قاطعیت تمام میتوانم بگویم بهترین ساعات و روزهای دوران نوجوانیام را مجلهی «سلام بچهها» برای من رقم زده است؛ داستانهای آقای دانشمند، دورههای داستاننویسی آقای سالاری و... وااااای خدا من! یادم میآید به محضی که شمارهای جدید از مجله به دستمان میرسید (معمولاً برادرم مجله را میخرید) ساعتی نوبت میگذاشتیم، با برادرم که دو سال از من بزرگتر و خواهرم که دو سال از من کوچکتر است. چهقدر بیصبر بودم که نوبت من شود! آنوقت اول مطالبی را که خیلی بیشتر دوست داشتم، میخواندم. دنبال اسامی آشنا میگشتم تا مطالب ارسالیشان را بخوانم. بعد میرفتم سراغ بقیهی مطالب و مثل یک زمین تشنه که آب را میبلعد، مطالب مجله را - نه اینکه بخوانم - میبلعیدم و ظرف دو – سه ساعت تمام میشد. تا شب چند دور دیگر هم مطالب مورد علاقهام را خوانده بودم و بعد باید یک ماه صبر میکردم تا شمارهی جدید... آن روزها یادم میآید یک ویژهنامه اصفهان هم چاپ شده بود. ما آن زمان، اصفهان زندگی میکردیم. آرزویم این بود که با بچههای فعال اصفهان ارتباط بگیرم، دوست شوم و یا لااقل از نزدیک ببینمشان، نمیشد. خانواده محدودیتیهایی داشت که نمیشد. خدا میداند که «سلام بچهها» برای من یک دریچه بود به دنیایی که دوستش داشتم؛ یک دنیا پر از شعر و داستان. آن زمانها «سلام بچهها» سیاه و سفید بود. یادم میآید زمزمههایی برای رنگی چاپ کردن مجله میشد؛ اما بعضی مخاطبان هم موافق نبودند؛ به خاطر اینکه با رنگی شدن مجله، قیمتش هم افزایش پیدا میکرد. برای من اما «سلام بچهها» یک دنیای رنگی بود و اصلاً و هیچوقت سیاه و سفید نبود. همیشه بهترین رنگها را در خاطرههایم دارد. خدا حفظتان کند. زحمتهایتان مأجور! نمیدانم چرا دارم با نوشتن این مطالب، وقت شما را میگیرم. کاش چیز بهتر و بیشتری – از این خاطرات – داشتم تا به شما پیشکش کنم! بابت همهی لحظههای زیبایی که برایم آفریدید، واقعاً نمیدانم چهطور از شما تشکر کنم! آن زمانها خیلی دلم میخواست نویسنده شوم... سالها گذشته... من هم نویسنده نشدم؛ البته که همچنان بسیار مشتاق نویسندگی هستم. داستان میخوانم؛ خاطرات روزانهام را مینویسم؛ البته این روزها کمتر، اگر وقت کنم؛ آخر شبها وقتی که بچهها میخوابند، اگر خوابآلودگی بگذارد. ولی الآن هیجانِ نوشتن این نامه خواب را از سرم پرانده. خدای من، چهقدر آشفته نوشتم! یادم میآید یک بار نامهای برایتان نوشتم پر از درددل؛ از زندگی و مشکلاتی که در خانواده احساس میکردم و شما جوابی برایم فرستادید. یادم نمیآید چه کسی جواب نامهام را داده بود؛ اما حس خوب همدلی را در جواب نامهام خوب به یاد دارم. هنوز هم چند جلد کتابی که هدیه برایم فرستاده بودید، در کتابخانهام دارم. نمیدانم چه بگویم! این مطالبی که نوشتم، انگار هیچکدام احساسی را که میخواستم بیان کنم، بیان نمیکنند! «سلام بچهها» مونس دوران نوجوانی من بود. دوستش داشتم و بهش اعتماد داشتم. یادم میآید در یک سفر که به قم آمده بودیم، حتی آمدم تا جلوی ساختمان مجله. دلم میخواست بیایم و شخصیتهایی را که با اسمهایشان بسیار آشنا و انس گرفته بودم، از نزدیک ببینم؛ اما نیامدم. فقط مدتی دم در ایستادم و... برگشتم. میدانستم بیفایده است. آنجا، همهی کسانی که من آنقدر دوستشان داشتم... اصلاً مرا نمیشناختند؛ پس بیفایده بود. شاید حتی وقت دیدار هم نداشتند! الآن هم با خودم فکر میکنم، دارم با نوشتن این مطالب وقت شما را میگیرم. اصلاً دلم نمیخواهد؛ اما بگذارید کوتاه کنم. کاش میدانستم چه کسی دارد نامهی مرا میخواند! کاش میتوانستم بفهمم که نامهام خوانده شده! نمیدانم آیا ممکن است جوابی برای این نامهام دریافت کنم؟ وااااای خدای من! آنقدر هیجانزدهام که یادم رفت خودم را معرفی کنم. من طاهرهسادات حسینی هستم؛ ارادتمندم. وااااای خدای من! اصلاً دلم نمیخواهد نامهام را تمام کنم؛ اما... | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 188 |