تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,160 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,089 |
وقتی که جنگ شروع شد... | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 6، دوره 27، اسفند 95 - شماره پیاپی 324، اسفند 1395، صفحه 18-23 | ||
نوع مقاله: علمی | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63723 | ||
تاریخ دریافت: 04 تیر 1396، تاریخ پذیرش: 04 تیر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
عباس عبدی تو راهپله بودم که صدایشان را شنیدم. مادرم پای منبع آب نشسته بود و چند تکه ظرف میشست. پدرم ایستاده بود کنار نردهی چوبی، شاخهای از توت پیر توی حیاط را کشیده بود پایین و با برگهایش بازی میکرد. مادرم، جملهاش را نیمهتمام گذاشت. - حالا وقت نهاره! باشه بعد. پدرم سر تکان داد. شاخهی توت را رها کرد. چند برگی که توی دستش بود را انداخت توی حیاط خاکی پایین. سبد ظرفهای شسته را برداشت و راه افتاد طرف اتاق رو به امامزاده. - بعد هم مثل حالا... به هر حال اون رو هم میبرم کمک! بچه که نیست بترسی. نشستم پای منبع آب. چندتا سیب سالم و خوشههای انگوری که از باغ پای تپه چیده بودم را با زنبیل گرفتم زیر آب. پدربزرگم، نُچنُچ، خر را تو طویله جا میکرد. بوی برنج لنجان(1)، همهجا پیچیده بود. آن روز، روزی از اوایل پاییز بود. همهی تابستان را، مثل هر سال، در اسفرجان، نزدیک شهرضا، پیش پدربزرگابراهیم و مادربزرگخدیجهام گذرانده بودیم. مدرسهها که شروع شدند، همراه پدرم آمده بودیم تهران برای ثبتنام. مادرم با برادر و خواهر کوچکم مانده بودند کمک پدر و مادر پیرش برای جمعکردن آلبالوها و خشککردن هلوها و آویزانکردن خوشههای انگور که داشتند خوراک گنجشکها میشدند. پدرم تقویم را نگاه کرده بود و گفته بود: - هفتهی اول مهر خبری نیست. ثبتنامش میکنم و برمیگردیم. سه روز تعطیلی هم افتاده پشت هم. میبرمش تو راه تنها نباشم. من هم از خدا خواسته. رفته بودیم و برگشته بودیم؛ اما درست روز اول مهر سروصداهای هواپیماهای عراقی و شلیک ضدهواییهای خودمان شب و روز تهران را به هم ریخت. برق قطع میشد و آژیرها... «علامتی که میشنوید...» عراقیها زوری زوری پای سربازهای ایران را به جنگ کشانده بودند. شیشهها را چسب زدیم. آب و برق را از محل کنتور قطع کردیم و برگشتیم اصفهان. آنجا بود که شنیدیم پدربزرگم از آبادان زنگ زده و پیغام گذاشته پدرم هرچه زودتر خودش را به او برساند. مادربزرگم را فرستاده بود ماهشهر که از آنجا برود تهران پیش عمو و عمه. - من همهچی رو آماده میکنم. باید خودت رو زود برسونی، فهمیدی؟ باید اسباب و اثاثیه را جابهجا کنیم؛ وگرنه... یک عمر زحمت کشیدم... سی سال... میفهمی؟ حرفهایی که پدربزرگ در پیغامش برای پدرم گفته بود یا نوشته بود و او هم مرتب برای مادرم و بقیه تکرار میکرد و هر بار بغض گلویش را میفشرد. هوای اسفرجان سرد شده بود؛ اما هنوز تک و توکی سیب سرمانزده و گاهی انگور، گوشه و کنار باغهای پدربزرگابرهیم پیدا میشد. نمیدانم چهطور؛ اما به سختی و بعد از جروبحثهای زیاد دور از چشم من و بقیه، پدرم بالأخره توانست مادرم را راضی کند، همراه دایی، ماشین را بردارند و زودتر بروند تهران. قرار شد ما دو نفر، سر جاده بایستیم و با هرچی که شد، از راه شیراز، خودمان را به آبادان برسانیم. جنگ راست راستکی شروع شده بود و هر روز خبرهای بدی دربارهی حملهی ارتش عراقیها به دزفول و اهواز، آبادان، خرمشهر میشنیدیم. - نامردها دارن زور میزنن خرمشهر و آبادان رو محاصره کنن! چند بار پرسیدم: «چهطوری مامان رو راضی کردی بابا؟ چی گفتی گذاشت همراهت بیام؟ بیام وسط جنگ و بکش بکش!» بار آخر، وسط اتوبوس ایستاده بودیم. اتوبوس پُر تا پُر مسافر داشت. همه نگران خانه و خانوادههایشان بودند و خبرهای بد تازه دهان به دهان میگشت. سی کیلومتری از شیراز بیرون زده بودیم. هوا تاریک بود. بابا دستش را آرام گذاشت روی شانهام. - خب، راستش بهش گفتم همونطوری که پدر من به کمک احتیاج داره، من هم به کمک سعید احتیاج دارم. پدرها همیشه به کمک پسرهاشون احتیاج دارند. شک نکن! یکی - دو ساعت بعد، جایی آن وسط خالی شد و کف اتوبوس نشستیم. کِی بود خوابم برد؟ جز تاریکی و خنکی راه چیزی یادم نماند. با سروصدای مردها و راننده و شاگردش از خواب پریدم. بلند شدم و ایستادم. پدرم هم خوابآلود کنارم ایستاده بود و بیرون را نگاه میکرد. دوتایی از قرمزیهایی که در جایی از افق، به سمت آسمان میرفت جا خوردیم. ترس زیر پوستم کز کرد. آسمان از گذر چند نقطهی نورانی، قرمز بود. یکی بلند گفت: «ضدهواییهای خودمونه وُلِک. نترسین بچههای سپاه و ارتشاند!» پدرم دستش را به میلهی تاق اتوبوس گرفته بود و خودش را چسبانده بود به من. چنگ زده بودم به پشتی صندلی نزدیک و خودم را به او چسبانده بودم. - شاید حق با مامانت بود! - برای اومدن من؟ - دروغکی گفتم دستتنها هیچ کاری از من هم برنمیاد. سعید باید بیاد کمک! گفتم حالا وقتیه که همهی بچهها باید به پدر و مادراشون بیشتر کمک کنن. - دروغکی نیست که! - میدونم؛ اما، خیلی نگران تو بود. من هم بهش قول دادم هیچ اتفاقی نمیافته. گفتم این یه تجربهی تازه برای تو هم هست. از این حرفها دیگه... تازه... مگه خودش هر سال بیشتر نمیمونه اسفرجون پیش پدر و مادرش... خب چه فرقی میکنه؟ آسمان رنگی شد. به زحمت تابلوی کجشده کنار جاده را خواندم. نزدیکیهای ماهشهر بودیم و سایهی ساختمانهای بندر، توی افق صبح پیدا بود. - نیگا بچهها... همهی چراغانه خاموشی زدن... لعنت به تو صدام! انتقام ازت میگیریم. کسی از ته اتوبوس بلند گفت: - مرگ بر صدام! مرگ بر آمریکا! زنده باد آبادان و خرمشهر. دم همه رزمندههامون گرم! شاگرداتوبوس که پارچ پلاستیکی بزرگی دست گرفته بود و لیوان لیوان آب به مسافرها میداد، رو به هیچکس، بلند بلند خندید. - ما اومدیم! دوباره اومدیم بچهها... فرار بکن نیستیم کوکا! بقیهی راه را با سواری رفتیم و ظهر نشده به آبادان رسیدیم. شهر بههم ریخته بود. تاکسی پیدا نمیشد. چند ایستگاه مانده از آن طرف جِسر(3) بهمنشیر تا خانه را زیر آفتاب اول مهر پیاده رفتیم. وقتی رسیدیم، درِ بزرگ باغ خانه شرکتی پدربزرگ باز بود. بوتههای گوجهفرنگی و فلفل و خیاری که هر سال میکاشت، همانطور سرحال و سبز بودند. پدرم گفت: «چه حوصلهای!» - در رو باز گذاشته؛ اما خودش خونه نیست! اونکه این همه مراقب کشاورزیاش هست... شاید... شاید خدای نکرده... پدرم فوری گفت: «فکرهای الکی رو بریز دور سعید!» بعد آرام ادامه داد: «شاید مخصوصاً باز گذاشته هر کی گوجه و خیار و سبزی لازم داره بیاد بچینه ببره!» یک آن فکر کردم: «به چه دردش میخوره اینها دیگه؟ اون که قرار است اول و آخرش بیاد تهران پیش ما. گفتی بازنشست شده؟ یعنی لازم نیست برگرده سرکارش؟» - به زودی میشه. سیوسه - چهار سال... چند ماه بیشتر نمونده! این را گفت و دوتا گوجهی قرمز و بزرگ کشید و از بوته کَند و با پَر پیرهنش پاک کرد. - برو بچین بخور هر چی میخوای! دیگه گیرت نمیاد اینطور سرخ و رسیده! صدای فیدوس(4) پالایشگاه بلند شد. یک جفت پرندهی غولپیکر آهنی، در ارتفاع پایین از بالای سرمان گذشتند. صدای کرکنندهیشان وقتی آمد که پشت ساختمانها گم شده بودند. ترس دیشبی دوباره به سراغم آمد. - اف چهاردههای خودمون بودند سعید... دیده بودی؟ خواستم بگویم پدربزرگ میتواند این چند ماهی هم که تا بازنشستگی دارد همراه مادربزرگ تهران پیش ما بماند؛ اما یادم افتاد به حرف شاگرداتوبوس. - حتماً برمیگردن دوباره... برنمیگردن؟ - کی پسرم؟ آها... فکر نکنم. لابد رفتن حساب عراقیها رو برسند. - بابابزرگ رو میگم. اگر بخواد برگرده، شاید من هم باهاش برگردم. مدرسهها که ممکنه... نگاهم کرد. خیره شد توی چشمهایم. خواست چیزی بگوید که یکدفعه دیلینگدیلینگ زنگ دوچرخهی پدربزرگ حواس هر دو نفرمان را برد. کلاه ایمنی نقرهای سرش بود، لباس یکسرهی آبی هم تنش. همانها که همیشه سرکار، حتی وقتی با بوتههای گوجه و خیار و فلفل توی باغچهی کوچکش ور میرفت، میپوشید. بغلم کرد و بوسید. مثل همیشه گرم سلام و علیک کردیم؛ اما به پدرم غر زد. - چند روزه منتظرم. گفتم حتماً ترسیدی بیایی! - ترس؟ برای چی ترس؟ به خاطر این دوتا تیر و ترکش خمپاره؟ - دوتا تیر و ترکش هم نیست و یه حملهی تمامعیاره... یه جنگ کامل... خیلی آدم شهید شدند تا حالا... نصف پالایشگاه سوخته و از بین رفته... - خب حالا... - حالا همین دیگه. بریم تو تا بهت بگم! اصلاً وقت نداریم! دوچرخهاش را دستم داد و راه افتاد جلو. کلید انداخت و در را باز کرد. همهچیز را جمع کرده بود. همهچیز بستهبندی شده بود. نه فرشی، نه میز و صندلی و نه یخچال و تلویزیون، هیچ چیز سرجای همیشگی تمام آن عیدها که آبادان میرفتیم، نبود. چهل - پنجاه تا حلب روغن وسط راهرو و اتاقها صف داده شده بودند. خردهریزها را گذاشته بود توی حلبهای خالی روغن و درشان را با چکش به هم آورده بود. - اینها چیه بابابزرگ؟ این حلبها؟ - کارتن و جعبه پیدا نکردم... هیچی که توی شهر نیست. پیچ و مهرهها و قاشق چنگالها را گذاشته بود کنار هم تو یک حلب. ظرفهای شکستنی و باقی خرت و پرتهای خودش و مادربزرگ... همهچی را جمع کرده بود؛ آماده برای بارگیری. - خب... باید ماشین پیدا کنیم. الآن رفته بودم دنبال ماشین... رفتم طرف بازار گفتم شاید... خبری نیست اصلاً. ماشین پیدا نمیشه! - اگر پیدا نشه چی؟ کدوم ماشین میاد آخه؟ تو راه همهاش ضدهوایی و منوَّر میزدن. حتماً جادهی آبادان اهواز بسته است... پیرمرد، توی همان لباس یکسرهی آبی و کلاه آلومینیمیاش، ایستاد وسط سالن خالی و دنبال چیزی توی جیبهایش گشت. - آیهی یأس نخون پسر! اومدی کمک یا... خدا بزرگه... اینها که میبینی همه با پول زحمت به دست اومده. سی سال عرقریختن توی گرما و آتش و تابستون... به مادرت قول دادم نگذارم، قول مردونه که نگذارم سر سوزنی گیر عراقیها بیفته. سر سوزن که گفتم یعنی هیچی... میفهمی؟ هیچی! همه را جمع کردم. حتی دمپایی کهنهی باغبانی رو. حتی بیلچه و شیلنگ آب و... حالا هم اول نهار میخوریم بعد میگم هرکی باید چه کار کنه. خدا بزرگه... یادت باشه همیشه! مکثی کرد و آرامتر و با لبخند ادامه داد: - دیر اومدی، بد کردی، داشتم ازت دلخور میشدم؛ اما در عوضش خوب کاری کردی این سعید گلم را آوردی. اینکه باشه من جون تازه میگیرم. انگار بیست سالم بیشتر نیست... دشمن سگ کی باشه جلوی ما رو بگیره... همه رو صحیح و سالم میبریم تهران؛ البته به کمک این سعیدخان شجاع! خودم را در بغلش انداختم. بوی روغن سوخته و دود و بنزین دماغم را پر کرد. - نپرسیدی نهار چی کردم سعید؟ نکنه چیزی خوردی گرسنه نیستیها؟ آنموقع بود که بوی آبگوشت را از پسِ بوی لباسکار پدربزرگ شنیدم. چشم چشم کردم؛ اما اجاقگاز مادربزرگ را ندیدم. همهچیز آشپزخانه محبوب مادربزرگ جمع شده بود در چندین و چند جعبهی چوبی و حلب خالی روغن. - آبگوشت؟ بوی آبگوشته بابابزرگ؟ کو؟ کجاست؟ آنوقت بود که اجاق دستسازش را نشانم داد. گذاشته بود توی حمام. - به خاطر خاموشی... که نورش نره بیرون! پنجرهی کوچک حمام را مقوا چسبانده بود و چراغ گردسوز نفتی را گذاشته بود زیر سهپایهی بلندی که با میلگرد باریک درست کرده بود و قابلمهی کوچک غذا آنجا بود، روی سهپایه و گردسوز روشن. صرفهجویی توی نفت هم هست. هم روشنایی برای روزنامه خوندن سعیدجان، هم چراغ خوراکپزی! یه تیر و چندتا نشون! - دهنم آب افتاد بابابزرگ! - فقط همین را میگذاریم بمونه... با یه مختصر لباس و دو – سهتا پتوی سربازی. بقیه را تمام میبریم! پدرم پرسید: «خونه چی؟ خونه رو چی میکنی؟ کسی هست تحویل بگیره؟» پدربزرگ ساکت ماند. سرش را انداخت پایین و خودش را با چراغ گردسوز مشغول نشان داد. به نظرم بغض نگذاشت صدایش دربیاید. دست تکان داد و اشاره کرد به سفره که گوشهی حمام بود. پیدا بود همهی این چند شب را در همین حمام کوچک گذرانده. همینجا خوابیده و بیدار شده و نهار و شام خورده و رادیو گوش داده و روزنامه خوانده و منتظر بوده پسرش زودتر از راه برسد و کمک کند زندگیاش را بریزد پشت یک کامیون و برساند به جایی مطمئنتر؛ جایی که مادربزرگ را پیشاپیش فرستاده بود. خانهی ما یا عمو و عمه در تهران. قرارها گذاشته شد. من هم باید کاری میکردم. - پیداکردن ماشین با تو سعید. من باید یه سر برم سرکار. عصرکارم. بابات وسایل را کم کم میاره، میچینه بیرون آماده باشه که صبح... - نمیخواد اول ماشین پیدا کنیم بعداً اینها را جابهجا کنیم؟ - میترسم دیر بشه. خبر رسیده عراقیها خیلی نزدیکاند. هر آن امکان داره جسر بهمنشیر را بگیرن زیر آتش. باید عجله کنیم. سعید حتماً ماشین پیدا کن! هرچی کرایه خواست بگو قبول... خودت نگاه کن. هر طور صلاح دیدی عیب نداره پسرم. بازم میگم. بهترین کار رو کردی! سعید که هست انگار جوونِ جوون هستم. زور من هم چندبرابره... سوار بر ترک دوچرخه همراهش تا کفیشه(5) رفتم. دست کرد و چند اسکناس هزارتومنی دستم داد. آنگاه با همان لباسکار آبی، کلاه و کفش ایمنی، رکاب زد و توی شلوغی کم و زیاد دستفروشهای بازار گم شد. پیاده تا ته ردیف انبارها رفتم و برگشتم. کامیونی پیدا کردم. تازه چادرش را جمع کرده بود و بار انگورش را نشان خریدارها میداد. حتماً خدا بزرگ بود؛ به همان بزرگی که پدربزرگ میگفت. خدا بزرگ بود که خیلی زود توانستم راننده را راضی کنم بعد از خالیکردن بارش، بلافاصله برای بارگیری اسباب و اثاثیهی ما همراه منِ دوازدهساله بیاید. خدای بزرگ بود که راننده را واداشت قبول کند پانزدههزار تومان بگیرد و بار ما را به تهران برساند. همانقدر بزرگ که پدربزرگ میگفت و من دیگر بیشتر از قبل باور کرده بودم. وقتی بیشتر و بیشتر باور کردم که چند دقیقه بعد، مردی، از سواری بیوک نخودی بزرگش پیاده شد و تند و راست آمد تا نزدیک ما و راننده را کناری کشید و خواست در مقابل سیهزار تومان وسایل گرانقیمت مغازهاش را به اصفهان ببرد. راننده نیمنگاهی به من انداخت. شاید چیزی توی چشمهای نگران من هم دید که بیمعطلی گفت: «این آقاپسر را میبینی حاجآقا؟ بله، همین... بهش قول دادم، همین پیش پای شما. راهش خیلی دورتره، پولی هم که میده نصف شماست؛ اما... قول دادم بهش. حرف زدم، سر حرفم هم هستم. به این میرسه. شما هم برو بگرد. شاید پیدا کنی. حتماً قسمتت نبوده با من فلنگ رو ببندی!» مرد رفت. راننده برگشت پیش من و گفت: - خیالت راحت پسرجون. البته امشب را باید استراحت کنم. دیشب توی راه بودم، خستهام. فردا صبح سر ساعت هفت اونجام. فقط کارگر بگیر زود بار کنیم. من دستتنهام. برو که صبح فردا سر آدرس هستم. خدا خواسته اینطور بشه... اون یارو پولش از پارو بالا میرفت. میگفت سهبرابر میدم. از همینش زورم اومد. برو بابا... برو پسرم! تو برای من دعا کن، من هم خدمت تو و بابابزرگت هستم. فاصلهی آبادان تا تهران را دو روز و نیمه آمدیم. صبح سحر بود که رسیدیم. آسمان هنوز سفید نشده بود. شب اول را توی جادهی اهواز به اندیمشک صبح کردیم. بین راه، همان وقت که از آبادان بیرون زدیم و بعد در نزدیکیهای اهواز، پست بازرسی، مدارک پدربزرگم را کنترل کردند. جلوتر، عدهای کنار جاده ایستاده بودند. صدایشان را از همان بالا، روی بارها که بودم، میشنیدم. فریاد میزدند و به ترسوها و فراریها حرفهای ناجور میگفتند. میدانستم منظورشان پدربزرگ من هم هست که داشت اسباب و اثاثیهی یک عمر زندگی و کارش در آبادان و پالایشگاه را به جای امن میرساند. دلم گرفت. در جایی که روی بارها، صاف و مرتب کرده بودم دراز کشیدم. آسمان را نگاه میکردم با یک عالم ستارههایش؛ ستارههایی که همه سر جایشان بیحرکت ایستاده بودند و نورافشانی میکردند. به خودم گفتم اگر رفتن خوب است پس چرا این همه ستاره میلیونها سال است سرجاهایشان میخکوب ایستادهاند و تکان نمیخورند؟ اما به رودخانه فکر کردم. پس آب چی؟ آب که میگویند اگر راکد جایی بماند، بوی گند میگیرد؟ ماندن یا رفتن؟ دوباره به فکر ستارهها افتادم. همینها... همینها که میدرخشند. بعضیهاشان سیارهاند؛ یعنی هیچوقت یکجا نمیمانند. از فکرهایم خندهام گرفت. - هیچکدام از اینها گرفتار هواپیما و بمب و موشک و خمپاره نشدن! گرفتار آدمی مثل صدام حسین دیوونه با لشکر وحشی و بیرحمش. تازه از پدربزرگ پیر من چه انتظاری دارند؟ انتظار دارند چه کند؟ کار اون درست کردن و نگهداری از دستگاهها و ماشینآلات فنی و لولهها و مخازن نفت و روغن و این چیزهاست. همین که سی سال در آن سختی و محرومیت با صداقت تمام کار کرده و بچههایش را خوب و بهدردبخور بزرگ کرده و هر کدوم را به جایی رسانده بس نیست؟ خودم به خودم جواب دادم: «نه، بس نیست. معلوم است که بس نیست. معلوم است که غیر از کار کردن و بچه بزرگکردن و این چیزها، وظیفههای مهم دیگری هم هست. وظیفههای خیلی مهمتر.» دوباره خجالت کشیدم از وضعیتی که داشتیم؛ اینکه زور میزدیم هرچه زودتر از منطقهی جنگی خارج شویم و به شهرهای آرامتر و دور از خطر برسیم. شب دوم در بروجرد ماندیم، خانهی راننده. اصرار کرد شب میهمانش باشیم. بعد از شام، وقتی راننده با پدرم بیرون رفتند تا کامیون را در محل مطمئنتری پارک کنند و پدربزرگم گوشش را چسبانده بود به رادیو، همسرش که چای آورده بود نزدیک من نشست و آهسته پرسید: - پسرم! میدونی چهقدر کرایه با شما طی کرده اکبرآقا؟ مِنّ و مِنّی کردم و گفتم: «چهطور مگه حاجخانم؟» همانطور آهسته گفت: - گفتم آخه... خدای نکرده... میدونی پسرم... به خاطر جنگ و این حرفها... بعضی رانندهها بیانصافی میکنن و به جنگزدهها گرون میگند... خواستم بدونم اگر زیاد گرفته باشه مجبورش کنم... پدربزرگم که حرفها را نصف و نیمه شنیده بود، گفت: - هرچه باشه من راضی هستم حاجخانم... شوهرتون مرد باخدا و باانصافیه... خیالتون راحت باشه خواهر! شب سوم در تهران بودیم. ساعت دَه شب به میدان منیریه رسیده بودیم. راننده شیشهها را بالا داد و همانجا توی اتاق خوابید. هوا خنک بود. ماشینهای شهرداری آسفالت خیابانها را آبپاشی کرده بودند. پدر و پدربزرگم هم رفته بودند که بخوابند و مرا گذاشته بودند روی بارها به نگهبانی مثلاً. - همینجا بخواب که مواظب بارها هم باشی. صبح زود کارگر میگیریم خالیشون میکنیم. صبح دیگه مأموریت تو تموم میشه پسرم! دو ساعتی که گذشت، خیابانها از سروصدا افتاد. هوای سرد باز هم پایینتر آمد و این بار تنم را به لرزه انداخت. دنبال رواندازی گشتم. به زحمت قالی کوچک و قدیمی، جهیزیهی مادربزرگم را که پدربزرگ با دقت لوله کرده بود و ایستاده گوشهی اتاق پشت جا داده بود، بیرون کشیدم. بوی آبادان و امامزاده قاسم میداد؛ بوی جوانی و میانسالی و پیری زن و مردی که چهل سال قبلش از دهی کوچک به شهری پر از لوله و برج تقطیر و نفت خام و بنزین و لباس کار و کلاه و کفشهای ایمنی و دوچرخه و... - برای چی برگرده؟ برای چی برگرده؟ این چند ماه هم میشه که همینجا بمونن پیش خودمون... جنگ از این پیرمرد و پیرزن گذشته دیگه... فکرهای بیخودی... حرفهای بیخودی زیادی میزدن اون آدمها... راست میگن خودشون برن جلو! خودشون برن ببینن یه هواپیما چندتا بمب داره، یه موشکانداز چه آتشی میتونه بزنه به... کابوس میدیدم و با پدرم دعوا میکردم. صبح، فشار دستشویی بیدارم کرد. هوا سربی بود که پشت در بودم. در زدم. مادرم خوابآلود در را باز کرد و سفت بغلم کرد. - بهت افتخار میکنم سعید... دیشب پدربزرگت گفت چهقدر کمک کردی بهش... پدرت هم باد کرده بود از تعریفهای اون... قربون پسرم که این همه خوبه! مادرم بود. مادر خودم. مادر همیشگیام و مادرها همه همینطورند. همهاش دارند به بچههاشون افتخار میکنن! - دارم میترکم مامان... بگذار تو را به خدا... تا همه خواباند برم دستشویی سبک شم. با عجله برگشتم پیش کامیون که اکبرآقا هم بتواند برود مسجد برای نماز. نیم ساعتی بعد، ماشین دم درِ خانهیمان بود. بالا رفتم و قبل از هر چیز قالیچهی کهنهی مادربزرگ را با دقت لوله کردم و آهسته پایین آوردم. - این مأموریت من مادربزرگ! صحیح و سالم تقدیم به شما! پدرم با کارگرها مشغول تخلیهی بقیهی بارها شدند. وقتی پای سفرهی صبحانه نشستم، دیدم که پدربزرگ همان لباس آبی کارش را پوشیده و کلاه آلومینیمی پالایشگاهش را کنار دستش گذاشته و پوتینهایش را هم واکس زده، جلوی در جفت کرده است. با تعجب گفتم: «جایی قراره برین بابابزرگ؟» دست گذاشت روی شانهام و لبخند زد. دوباره که پرسیدم، اشاره کرد فعلاً مشغول صبحانه بشوم. لیوان چای را از توی سینی برداشت و نزدیکم گذاشت و گفت: «اکبرآقا تصمیم داره برگرده آبادان.» نگاهی به مادرم انداختم. شانهاش را بالا انداخت، طوری که یعنی چیزی نمیداند و در جریان موضوع نیست. مادربزرگ هم خودش را به جمعکردن خردهنانهای کنار سفره مشغول کرد. سروصدای پدرم و اکبرآقا و کارگرها توی حیاط بلند بود. - خب که چی... اکبرآقا کارش اینه بابابزرگ... کارش اینه که بار ببره و بیاره... لابد دیده آبادان کار زیاده، پول هم خوب میدن، تصمیم گرفته... - اولاً که صبحونهات را بخور! دوماً به فکر مدرسهات باش که فعلاً از همهچیز مهمتره سعیدجون... کار تو اینه... کار اکبرآقا هم اینه بره هر جا بار هست... بعد هم... - بعد چی بابابزرگ؟ شما باید چهکار کنین؟ - معلومه پسرم! من هم مثل همه باید برگردم برم سرکارم. هرچند محل کارم شده وسط میدون جنگ؛ اما... فرقی نداره، وظیفه، وظیفه است و من هم باید امروز برگردم. یعنی نباید برگردم؟ از خودم و آن فکرهای بیخودی بین راه دربارهی فرار و ترس لجم گرفت. حالا من بودم که داشتم به پدربزرگم افتخار میکردم. حالا داستان خوبی داشتم که بروم پای تختهسیاه کلاس و با غرور برای بقیهی بچههای کلاس تعریف کنم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 229 |