تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,439 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,381 |
ماجراهای خانوادهی جیبچی(5) | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 7، دوره 27، اسفند 95 - شماره پیاپی 324، اسفند 1395، صفحه 26-27 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63724 | ||
تاریخ دریافت: 04 تیر 1396، تاریخ پذیرش: 04 تیر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مراد جیبچی بابای پولدار، بابای بیپول سر کوچه مهرداد دست توی جیب کرده بود و آدامس موزی میجوید. از بوش فهمیدم. گفت: «پَکَر به نظر میای؟» راستش را بهش نگفتم. گفتم: «یهکم سرم درد میکنه. تو چرا اینجا وایستادی؟» مهرداد آدامس را توی دهانش چرخاند و ملچملوچکنان گفت: «منتظر رضام که با دوچرخهاش بریم مغازهی باباش.» - پس به تو هم گفته؟ فقط اسم بابای رضا را شنیده بودم. اسمش «مَمد مرغی» بود و پرندهفروشی داشت. رضا به من میگفت: «باباش چندتا خروس لاری داره که فقط با اسب ترکمن طاق میزنه؛ آن هم چه اسبهایی؛ از آنهایی یک بنز خاور میارزند!» مهرداد یکدفعه حرکت فک و دهانش خیلی سریع شد. تند تند آدامس را جوید و بعد تفُش کرد توی جوی آب. با دست آنطرف خیابان را نشان داد. - اوناها! خودش هم رسید. رضا خودش حسابی نونوار پوشیده بود، ولی دوچرخهاش، همان دوچرخهی قراضهی سابق بود. یک پایش را روی زمین گذاشت و یک دست به کمر با ما حرف میزد. مهرداد گفت: «امروز بریم؟» رضا به من نگاه کرد و گفت: «نه! امروز نمیشه.» و قبل از اینکه مهرداد علتش را بپرسد، خود رضا گفت: «امروز چندتا مشتری ویژه درِ مغازه میان کاسکوی کنگویی را بخرند. نمیشه رفت.» مهرداد مشتاقانه و هیجانزده گفت: «چهقدر میارزه؟» رضا گفت: «یک کاسکوی معمولی نیست. پول یه ماشین خارجی رو بالاش میدن.» مهرداد چشمهایش گشاد شد و گفت: «نه! مگه تخم طلا میذاره؟ پول یه ماشین خارجی؟» رضا چرخ دوچرخهاش را دو - سه وجب جلو چرخاند و مثل آدمهایی که کار عجلهای و مهمی دارند، گفت: «کار ندارید؟ من باید برم.» مهرداد گفت: «پس کی ما رو میبری پرندههای بابات رو نشون بدی؟» رضا گفت: «به وقتش.» چشم در چشم من که شد، گفت: «وقتی مُراد جیبچی ماشینش رو خرید، همه با هم میریم.» گردن درازش را سمت آسمان گرفت و خندهی خوشحالی کرد. انگار که همهی آن کاسکوها و خروس لاریها و پرندههای گرانقیمت مال خودش بود، نه مال باباش! به همان سرعت و عجلهای که آمده بود، رفت. مهرداد پرسید: «آخرش ماشین خریدی یا نه؟ هر روز میگفتی ماشین میخرم!» گفتم: «تو دیگه کار نداری هر کی از اینجا رد میشه، سؤالپیچش میکنی؟» و راه افتادم سمت مغازهی پدرم. امسال مغازهی بزرگتری خریده بود و یک شاگرد هم به شاگردهای قبلیاش اضافه کرده بود. دم در مغازه، یکی از شاگردها داشت تِی میکشید. جلوی ردیف یخچال فریزرها و ساید بای سایدها. پدرم در نیمطبقهی اول، مشغول جمع و تفریق کردن فاکتورها بود. عینکش را گذاشته بود نوک دماغش و متوجه آمدن من نشد. بیمقدمه رفتم سر اصل موضوع. گفتم: «بابا! پس کی برام ماشین میخری؟» خودم هم از این همه صراحت و پررویی تعجب کردم. بابام ولی انگار که یک حرف معمولی شنیده باشد، گفت: «وقتی به سن قانونی رسیدی و گواهینامه گرفتی، برو بخر!» - بخرم؟ - میتونی بسازی؟ باید بخری دیگه! - بابا، مسخرهام نکن! من به همهی دوستام گفتم که میخوام ماشین بخرم. - حرفِ بیخودی زدی دیگه! بزرگِ خاندان جیبچی، جدّ بزرگ هم به سن تو بود، بعید میدانم به تنهایی اسب سوار میشد. کوتاه نیامدم. حدود یک ساعتی آنجا بودم و بابام خاطراتی از جد بابابزرگ در راه باکو و اینکه مسئله اصلاً پول نیست و از این چیزها تعریف کرد. گفتم: «اتفاقاً مسئله سر پوله!» با دلخوری آمدم بیرون و هرچه فکر کردم، جایی بهتر از خانه به نظرم نیامد که بروم. به خودم آمدم، دیدم سر کوچهی رضا هستم. حالم گرفته شد. نباید از این سمت میآمدم. حوصلهی برگشتن و دور زدن چهارراه را هم نداشتم. خدا خدا کردم دم در خانه یا توی کوچه نباشد! سرم را پایین گرفتم و با عجله راه افتادم. نزدیک درِ خانهیشان که رسیدم، زیرچشمی نگاه کردم. رضا دوچرخهاش را بدون اینکه قفلی بزند، تکیه داده بود به دیوار خانهیشان و خودش پیدا نبود؛ ولی وانت قراضهای جلوی در خانهیشان دیدم. وانت بوی مرغداری میداد و چندتا قفس پلاستیکی پشتش گذاشته بودند. از کنار وانت که رد شدم، باور نکردم. گفتم شاید اشتباه دیدم! مکثی کردم و به عقب برگشتم. از رضا و پدرش خبری نبود. دوباره به وانت نزدیک شدم و نگاه کردم. صندلی راننده کاملاً از جا درآمده بود و به جایش یک کپسول کوچک گاز گذاشته بودند و روی کپسول، یک بالش که بشود رویش نشست. پیامهای بازرگانی 1. خیلی مهم است که ما بدانیم خانوادهیمان از نظر اقتصادی در چه وضعیتی است؟ بعد رفتار اقتصادیمان را متناسب با همان وضعیت هماهنگ کنیم. اگر وضعمان خوبه، از شرایط موجود بهترین استفاده را بکنیم؛ و اگر اوضاع خراب است، فکر کنیم بهترین کمکِ ما چه میتواند باشد؟ 2. چه دلیلی داره که اگر پدرتان میتواند چیزی برای شما بخرد، حتماً باید آن را بخرد؟ 3. معروف است که بچهپولدار کسی است که هرچه اراده کند، پدرش برایش میخرد؛ ولی به نظر من، بچهپولدار کسی است که پولی از خودش داشته باشد؛ ولو به قدر خریدن یک مجله. 4. آفت بچهپولداری این است که برای به دست آوردن چیزی عجول میشویم و آفت داشتنِ بابای بیپول هم خیالبافی است. حواسمان باشد از دو سر این بام نیفتیم! 5. به هر حال، چه بابایتان پولدار باشد و چه بیپول، خریدن جنس چینی معنا ندارد! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 149 |