تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,327 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,287 |
گفتوگو با پسربچههای واکسی | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 16، دوره 27، اسفند 95 - شماره پیاپی 324، اسفند 1395، صفحه 12-14 | ||
نوع مقاله: گفت و گو | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63733 | ||
تاریخ دریافت: 04 تیر 1396، تاریخ پذیرش: 04 تیر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
قوطیهای واکس، تلویزیون خانگی، خرج زندگی! گفتوگو با پسربچههای واکسی فاطمه مشهدیرستم با یک جفت کفش تازه واکسخورده، ایستاده و با دهانی باز، زل زده به ویترین فروشگاه، به یک تلویزیون خانگی خیلی بزرگ. مردی جوان با لباسی یکسره قرمز، که تند و باسرعت، از روی صخرههای پر از برف پرش میکند! با هر پرش اسکیباز، فریاد خفهای میکشد و سرش را تکان میدهد و داد میزند: - نگاه کن... نگاه کن... آ... صدایی از همان نزدیکی بلند میشود: «آی! محمد... چه خبرته؟» مرد جوانی از داخل فروشگاه، بیرون میآید و میگوید: - ای بابا... بچهجان، به جای واکس زدن کفشهای من، داری فیلم نگاه میکنی؟ محمد، از خواب مرد اسکیباز، بیدار میشود! خمیازهای میکشد و سریع، دستش را بالا میآورد. کفشهای مشکی واکسخورده، در دستش برق میزند. بلافاصله خم میشود کفشها را جلوی پای مرد جوان، روی زمین میگذارد. مرتب و جفتشده! درست مثل خودش که با آن قد یکمتریاش، با پاهای جفتشده، خبردار و گوش به فرمان، ایستاده مقابل مرد! دست مرد میرود توی جیبش و کمی بعد، مشت کوچک محمد، پر از خوشحالیهای کاغذ میشود! محمد میخندد و به طرف سکوی جلوی فروشگاه میرود. دستش را جلوی یکی مثل خودش، باز و بسته میکند. آن یکی خوشحال میشود و میگوید: - آخجان... نصف – نصف دیگه هان؟... نزدیک میشوم. چشمهای هر دوتایشان پر از ترس و شک میشود. محمد، دستش را فوری توی جیبش میکند! قوطی واکس را نشان میدهم و میپرسم: «چند میگیری واکس بزنی؟» محمد، به آن یکی میگوید: - امیرحسین... تو بگو... امیرحسین میگوید: - دوهزار تومان. واکس خوب ها! برای کی میخواهی؟ دور و برم را نگاه میکنم. محمد و امیرحسین هم به کفشهای پارچهای من نگاه میکنند! محمد به امیرحسین میگوید: - تو میگویی میشود؟ نمیشود که... از پارچه است! امیرحسین لبهایش را یکوری میکند. بُرس توی دستش را رامب و لامب میزند توی قوطی واکس و جواب میدهد: - نمیدانم! میگویم: * چه چیزی را نمیدانی امیرحسین؟ نگاهم نمیکند. در عوض، بُرس را روی یک لنگه کفش مردانهی دیگر میکشد. محمد هم لنگهی دیگر کفش را برمیدارد. او هم مشغول تمیزکاری روی کفش خاکی میشود! میگویم: * راستش من هم واکس زدن کفشها را دوست دارم! هر دو زیرچشمی به هم نگاه میکنند و میخندند! دوباره میگویم: * من هم بلدم ها! میخواهید کمکتان کنم؟ هر دو برسهایشان را بالا میبرند و میگویند: - نه... خراب میکنی... آنوقت جواب مشتری را چهطوری بدهیم؟ میگویم: * من خراب میکنم؟ شماها چهطور؟ خراب نمیکنید؟ باز هر دو برسها را بالا میبرند و با هم میگویند: - نه... ما بلدیم! * کی یادتان داده؟ - عموی محمد. * با هم فامیل هستید؟ امیرحسین، باز هم مهلت به محمد نمیدهد و میگوید: - نه. همکلاسی هستیم! * عجب! کلاس چندم؟ - اول راهنمایی. * وضع درس و مشقتان چهطور است؟ سر هر دو تکان تکان میخورد و باز با هم میگویند: - خوب... * درس خواندن را دوست دارید؟ دوباره هر دو با هم جواب میدهند و میگویند: - آها... زیاد! * واکس زدن را چهطور؟ جوابی نیست! چشم هر دو از همان فاصلهی دو – سه متری، همراه اسکیباز لباس قرمزی، روی برفها سُر میخورد و پایین میرود! اسکیباز، به صخرهی بزرگی میرسد. آمادهی پرش است. محمد و امیرحسین، «آ» بلندی میگویند و آن را آنقدر کش میدهند تا اسکیباز، پرشش را با موفقیت انجام میدهد. حالا صحنه عوض میشود! یک فیلم مستند دربارهی حیوانات. دو پلنگ روبهروی هم، خیره به آسمان، دنبال یک عقاب! دهان محمد و امیرحسین باز مانده! میگویم: * آی... شاگردای اول راهنمایی... با شما هستمها! جواب سؤالم چه شد؟ اگر نگویید، به آنها بگویم بیایند کفشهایشان را واکس بزنید! (اشاره به پلنگها) قاه قاه خندهیشان بلند میشود. یک نگاه به من میکنند، یک نگاه به تلویزیون خانگی! پلنگها میدوند لای درختها و گم میشوند! تلویزیون پشت ویترین، پر از میمونهای کوچک و بزرگ شده با جستوخیزهای خندهدارشان! هر سه میخندیم. امیرحسین میپرسد: - چه چیزی پرسیده بودید؟ یادم رفته. * پرسیدم واکس زدن را هم مثل درس خواندن دوست دارید یا نه؟ - آهان... خب.. واکس زدن... راستش واکس زدن بد نیست؛ اما من دوست دارم مهندس بشوم. مهندس که ساختمان میسازدها! مهندس راستکی... بعد از سنگ خانه بسازم! آخر میدانید؟ سنگ خیلی محکم است. خراب نمیشود. الآن هم دیوار حیاط خانهیمان سنگ است! * فقط دیوار حیاط؟ پس ساختمانش؟ امیرحسین جواب نمیدهد! محمد یک جور عجیبی به من، به میمونها و به کفش توی دستش نگاه میکند و آهسته میگوید: - بیشترش پارچهاس! پارچه و مشمّا! مال هر دوتایمان! آخر همسایه هم هستیم! میپرسم: * بیشتر چه چیزی پارچه و مشمّا است؟ امیرحسین آهسته جواب میدهد: - خب، اتاقمان دیگر!... یعنی خانههایمان! به قول مادرم ما ساکن خانههای پارچهای هستیم! * خانههایتان کجاست؟ دستش را توی هوا چرخاند و میگوید: - آن دور دورها... * آنوقت شما دوتا، چهطوری آمدهاید اینجا؟ محمد میگوید: - هر روز صبح، با داداش بزرگ امیرحسین میآییم. ما را میگذارد اینجا و خودش میرود سر کارش توی میدان جمهوری. میشناسی کجاست؟ * چهطوری به خانه میروید؟ این بار محمد جواب میدهد: - داداشم که تعطیل میشود، میآید اینجا، آنوقت با او برمیگردیم. * بالأخره نگفتید خانههایتان کجاست! کدام خیابان؟ - امیرحسین که گفت خیلی دور است. نکند میخواهید بیایید خانهی ما؟ با یک مکث کوتاه، حرف را عوض میکنم و میپرسم: * خب محمد، تو دوست داری چهکاره بشوی؟ محمد، تند و تند بُرس را روی کفش میکشد و میگوید: - من؟ آهان... من دوست دارم مثل آن پسره، از روی برفها بپرم! مثل گنجشک! نه... مثل... مثل... آن عقابی که توی فیلم بود و پلنگها، تماشایش میکردند! * پس میخواهی اسکیباز بشوی؟ اسکی در کوهستان! یک ورزشکار حسابی، هان؟ - آهان... دیدید چهطوری میپرید؟ قیژ... اصلاً هم نمیترسید! لباسش هم خیلی قشنگ بود! هر وقت اینجا نشانش بدهند، تماشایش میکنم! * هر وقت اینجا؟ چهطوری، یعنی چه؟ نکند توی خانهیتان هم... خندهی هر دو بلند میشود! آنقدر که انگار روی آسفالت داغ پیادهرو و سنگفرش دور باغچه و سکوی کنار خیابان جمهوری هم سرازیر میشود! محمد ویترین و تلویزیون خانگی را نشانم میدهد و در همان حال میگوید: - ما که توی خانهیمان از اینها نداریم آخر... پسر لباسقرمزی را همیشه اینجا میبینم... آفتاب و هوا گرمتر شدهاند. کار واکس زدن کفشها تمام شده است. امیرحسین به محمد میگوید: «بلند شو... باید برویم آن پایین، توی سایه!» به امیرحسین میگویم: * صبر کن. اول بگو آرزوهای تو چهطور؟ اندازهی آسمان است یا نه؟ جواب نمیدهد! در عوض، قوطیهای واکس را توی کیسهای میگذارد. بُرسها را هم توی یک کیسهی نایلون. بعد به تلویزیون خانگی، من و محمد نگاه میکند و میگوید: - آرزوهای من؟ نه. آسمان بزرگتر از آنهاست! * همهی آدمها دوست دارند به آرزوهایشان برسند. تو چهطور؟ - آدم اگر تنبل نباشد و تلاش کند، به آرزوهایش میرسد. من هم برای همین کار میکنم! میخواهم به آرزوهایم برسم! محمد میخندد. بعد بلند میشود و میایستد. یکی – دو بار بالا و پایین میپرد و داد میزند: - آهای... آهای... اگر میخواهید به آرزوهایتان برسید... اگر میخواهید به جای خانههای پارچهای، خانههای راستکی داشته باشید، تنبل نباشید! مثل ما. هم درس میخوانیم، هم کار میکنیم. تازه، خرج زندگی هم میکنیم! * چرا شماها؟ - خب من... من... بعضی روزها به مادرم پول میدهم نان و میوه بخرد؛ اما او میگوید: «محمدجانم، پولهایت را بریز توی قلک.» محمد سرش را بالا میگیرد. آفتاب توی چشم محمد میزند. یک آخ کوچک میگوید و میخندد! امیرحسین دست او را میگیرد و میکشد! محمد، آرام میشود و میایستد. امیرحسین میگوید: - من هم به مادرم پول میدهم؛ البته مادرم چون خودش هم کار میکند، پول دارد. * پس پدرت چه میکند؟ - وقتی کوچک بودم، توی خیابان تصادف میکند. من اصلاً او را یادم نمیآید! اما دلم میخواهد پیش ما بود. محمد، پدرش هست! اما خیلی وقتها بیکار است! محمد فوری میگوید: - پدرم تنبل نیستها... فقط کار ندارد! تازه، دست راستش هم بیکار است! محمد مینشیند روی سکو و از همانجا به ویترین فروشگاه و تلویزیون بزرگ خانگیاش زُل میزند! امیرحسین میگوید: - پدرش سکته کرده. دستش کار نمیکند! من و امیرحسین و محمد به تلویزیون خانگی، که حالا آن هم بیکار شده، نگاه میکنیم. آفتاب مستقیم روی سرمان میتابد. هر سه پوف – پوف میکنیم. هر سه شانههایمان را بالا میاندازیم. هر سه بساطمان را جمع میکنیم. هر سه راه میافتیم. من به طرف خانه. محمد و امیرحسین جایی برای پیدا کردن سایه! و شاید راهی برای رسیدن به آرزوهایشان! | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 221 |