تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,380 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,321 |
این یادداشتها هیچ ربطی به هم ندارند | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 18، دوره 27، اسفند 95 - شماره پیاپی 324، اسفند 1395، صفحه 28-29 | ||
نوع مقاله: یادداشت | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63735 | ||
تاریخ دریافت: 04 تیر 1396، تاریخ پذیرش: 04 تیر 1396 | ||
اصل مقاله | ||
زهرا غانم هر روز پر از حرفای ناگفتهست. پر از سکوت. پر از... میدونستی که هر روز پر از اتاقه؟ پر از اتاقهای خالی. - مگه مسافرخونهست؟ - آره مسافرخونه! یااا هتل!... - یعنی تا آخرِ شب همهی اتاقا پر میشن؟ چه کسانی ساکنِ هر اتاق هستن؟... - اتاقی با پنجرهای رو به ساحل، اتاقی رو به غرب، رو به شرق، شمال... اتاقی بزرگ و مجلل، اتاقی کوچک و ساده، اتاقی با طرح عروسکی و پردههای زیتونی، و اتاقی صورتی!... که مهمانهاش، احساساتِ تو هستن! همونایی که ازشون طفره میری و نمیگی یا میگی البته فقط با چشمات! انگار چشمات هم پنجره هستن؛ پنجرههای یک اتاق؛ اتاقی که تو داخلش هستی! □□□ پر از بغض بودن، چه معنیای میتونه داشته باشه؟ چرا آنقدر ناراضیای؟ خدایا! بیا پیشمون. ما رو تنها نذار... یااا، خدایا! ما رو بیار پیش خودت. ما نمیدونیم داریم کجا میریم!... دوس دارم فرار کنم؛ اما اون داره میدَوِه دنبالم (یه چیزی بگم؟... دوس دارم فرار کنم. میدونی چرا؟ تا بِدَوِه دنبالم!) فقط میخواهم آن قهوهی گرم را بنوشم. چیزی بهتر از گرما نیست. هیچچیز بهتر از نوشیدنیِ گرم در زمستان نیست. زمستان باید، باید همیشه سرد و یخی باشد که گرمای دلچسبِ قهوه بیدارش کند. زمستان... زمستان باید بیدار شود. برایت تعریف نمیکنم؛ اما برای همین، زیر باران ماندم و یخ زدم. برای همین دوست داشتم زیر باران بمیرم!... باید برف میآمد. اینطور قشنگتر بود. زمستان... وقتی زمستان خودش را به خواب زده، بَدَم میآید. میخواهم بیدارش کنم. □□□ اینجا چه حس خوبی دارم. در این کافهی گرم قهوهای! همهچیزِ اینجا قهوهای است. منم قهوهام را مینوشم. فعلاً باید این لذتبخشترین قسمتِ زمستان را بنوشم. بعد باز هم با همدیگر صحبت میکنیم. قول میدهم! فعلاً. □□□ تا به حال فکر کردی که ساعت، فقط امروز رو به خاطر داره، هیچ فردایی رو نمیفهمه؟ فقط امروز. رفته بودیم در مغازهای چیزی برای خوردن بخریم که چشمم افتاد به نوشتهی برچسبی که بر پیشخوان نصب شده بود: تکیه نزن! شاید لق بود یا تحمل وزن نداشت! نمیدانم. اما فکر کردم چهقدر خوب بود اگر هر کس توانایی تکیهگاه بودن را نداشت، یک برچسب برمیداشت و میزد به پیرهنش که: تکیه نزن! و ما متوجه میشدیم نباید تکیه بزنیم و خلاص! اصلاً چه معنی میدهد تکیه بزنیم؟ دندمان نرم، روی پای خودمان میایستیم. در هر شرایطی، اینطور بهتر است. □□□ از پنجرهی مینیبوس دیدم که پای بعضی درختهای کنار جدول، بوتهی گُل بود و بعضی نداشتند. کمی آنطرفتر بوتهی گل بود، درخت نداشت. انگار بعضی بوتهها با درختها قهر کرده باشند، و رفته باشند آنطرفتر نشسته باشند. کسی چه میداند؟ □□□ من از بچگی عروسکبازی بلد نبودم. وقتی تنها میشدم، نمیدانستم باهاشان چهکار کنم. از پسِ تنهایی خودم برنمیآمدم. از پسِ سکوت برنمیآمدم. بعد مینشستم و فکر میکردم به درختها، به کفشها، به باد و نسیم. به شب و به ماه، به دیوار... گاهی خیره میشدم بر دیوار، شاید تکانی بخورد و حرفی بزند! آخر شنیده بودم همهچیز در عالم زنده است و حیات دارد. من به اینها باور داشتم. من به فکرهایم ایمان داشتم. به فکرها و رؤیاها... □□□ من هندوانهام. با دوستم که بهش بستنی قیفی میگویم، ایستاده بودیم و از خرسِ اخمویی که پشت ویترین یک کادویی گذاشته بودند، عکس میگرفتیم. کاغذی چسبانده بودیم که میگفت: اصلَنم اخمو نیستم! بعضیها رد میشدند و با تعجب نگاه میکردند؛ اما نفهمیدم: از ادعای خرس دچار تعجب بودند یا از دیدن یک هندوانه و بستنی قیفیِ عکاس. دیدن ما که جای تعجب ندارد. یک عالمه هندوانه و بستنی در این شهر هست! شاید فکر میکردند که شباهتمان چیست که دوستیم. خب شاید این است که وقتی گرما بیداد میکند، دلِ همه را خنک میکنیم یا به قول بعضیها میچسبیم. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 179 |