تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,316 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,267 |
مثل زولبیاهای توی بشقاب | ||
سنجاقک | ||
مقاله 3، دوره 14، خرداد (147)، خرداد 1396، صفحه 4-4 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/sn.2017.63836 | ||
تاریخ دریافت: 14 مرداد 1396، تاریخ پذیرش: 14 مرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
سیدهفاطمه موسوی بوی قورمهسبزی همهجای خانه را پر کرده. دلم ضعف میرود. وای که چهقدر گرسنهام! میپرسم: «مامان، چهقدر تا افطار مانده؟» مامان به ساعت نگاه میکند: «دَه دقیقه.» بعد به مامانبزرگ میگوید: «اصلاً فکرش را هم نمیکردم بتواند. من که پنجساله بودم، هر پنج دقیقه گرسنه میشدم و یک چیزی میخوردم!» مامانبزرگ میخندد و صورتم را میبوسد: «قربان نوهی گلم بروم!» من امروز روزه گرفتهام؛ روزهی کلّهگنجشکی. مامان میگوید این روزهی بچّههاست؛ یعنی صبح بلند میشوی، مثل مامان و باباها سحری میخوری، بعد تا ظهر چیزی نمیخوری، آنوقت ناهار میخوری و دیگر تا موقع افطار، چیزی نمیخوری. مامان دارد سبزیها و زولبیاها را توی سفره میگذارد. چهقدر این زولبیاها قشنگ و طلایی هستند! حتماً خیلی هم خوشمزّهاند. مامان چشمکی به من میزند و میگوید: «دو دقیقه بیشتر نمانده؛ امّا اگر دوست داری میتوانی زولبیا بخوری.» من هم چشمکی میزنم و میگویم: «نه، من روزهام. الآن اذان میگویند.» صدای اذان که میآید، یک زولبیا برمیدارم و یک گاز بزرگ به آن میزنم. وای که چه شیرین و خوشمزّه است! مامانبزرگ یک بستهی کادوشده کنارم میگذارد: «این هم هدیهی اوّلین روزهی دختر گلم. قبول باشد!» هدیهی مامانبزرگ یک روسری طلایی قشنگ است؛ مثل زولبیاهای توی بشقاب. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 231 |