تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,219 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,135 |
قصههای قدیمی | ||
پوپک | ||
مقاله 18، دوره 24، خرداد (275)، خرداد 1396، صفحه 36-37 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2017.63870 | ||
تاریخ دریافت: 16 مرداد 1396، تاریخ پذیرش: 16 مرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
قصههای قدیمی محمدرضا شمس گاو فراری حاکمی بود به نام «وشمگیر». روزی به او گفتند: «ای امیر! حاکمان دیگر توی روزهای برفی و بارانی بیرون نمیآیند. چرا شما خودتان را به زحمت میاندازید و توی هوای سرد توی میدان شهر میایستید؟» امیر جواب داد: «توی چنین روزهایی، غریبهها و بیچارهها دلتنگتر میشوند و بیشتر به کمک نیاز دارند. باید با آنها همدلی کرد. اگر آنها دعایی برای من بکنند، خداوند زودتر قبول میکند.» روزی وشمگیر مثل همیشه سوار بر اسب شد و راه افتاد تا به داد مردم برسد و به درد دلشان گوش کند. در مزرعهای، گاوی را دید که در حال خوردن محصول بود. به یکی از خدمتکاران خود گفت: «پیاده شو و مُهر نشانهی گاو را نگاه کن، ببین مال چه کسی است؟» خدمتکار به مُهر نشانهی گاو نگاه کرد و گفت: «ای امیر! این گاو برای گلههای شماست.» وشمگیر گفت: «یک نفر برود و چوپان مرا پیدا کند و بیاورد.» خدمتکاری رفت و چوپان را آورد. امیر از او پرسید: «ای مرد! گاو من توی مزرعهی مردم چه کار میکرد؟» چوپان گفت: «به خدا قسم، این گاو از شب گذشته فرار کرده و من دربهدر دنبالش میگشتم!» امیر وقتی فهمید چوپان بیگناه است، صاحب مزرعه را خواست و کیسهای طلا به او داد و گفت: «این را به خاطر خسارتی که گاوم به محصولت زده، بهت دادم. امیدوارم راضی باشی!» صاحب زمین گفت: «قربان! احتیاجی نیست. من همینطوری هم راضیام.» وشمگیر گفت: «اگر قرار باشد من آدم بیانصافی باشم و حق دیگران را ندهم، دیگر نمیتوانم از دیگران توقع انصاف داشته باشم.» سیر و انگبین مردی سیر و انگبین(1) را با هم میخورد. رهگذری او را دید و گفت: «پدرجان! این چه کاری است که میکنی؟ سیر و انگبین با هم نمیسازند.» مرد گفت: «ناراحت نباش! بالأخره یک جوری با هم میسازند!» رهگذر رفت و ساعتی بعد برگشت و دید مرد از درد ناله میکند و میگوید: «به دادم برسید! دارم میمیرم...» رهگذر گفت: «پدرجان، من که گفتم سیر و انگبین با هم نمیسازند!» مرد گفت: «منم که گفتم بالأخره با هم میسازند. الآن هم با هم ساختند و دارند جان مرا میگیرند!» شاعر پابرهنه روزی شاعری به شهر کوفه رفت. دزدها به او حمله کردند و دار و ندارش را دزدیدند؛ حتی کفشهایش را هم درآوردند و بردند. او مجبور شد با پای برهنه و دست خالی، خودش را به چاه آبی برساند. پاهایش را، که ورم کرده و تاول زده بودند، شُست و با پارچهای بست. بعد وضو گرفت و غمگین، وارد مسجد شد. خواست نماز بخواند که مردی فلج خودش را روی زمین کشید و از کنار او رد شد. دلِ شاعر به درد آمد. به پاهای خود نگاه کرد و در دل گفت: «خدایا شکر... شکر که کفش ندارم؛ اما پا دارم. منو ببخش که ناشکری کردم و به خاطر مال دنیا غمگین شدم!» 1. عسل. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 152 |