تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,282 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,198 |
مکتبخانهی میرزاعماد | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 4، دوره 28، خرداد 96 - شماره پیاپی 327، خرداد 1396، صفحه 12-13 | ||
نوع مقاله: خاطره | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63877 | ||
تاریخ دریافت: 16 مرداد 1396، تاریخ پذیرش: 16 مرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
مکتبخانهی میرزاعماد نگاهی به آداب و رسوم ایران قدیم تق،تق، تق... مرد یا زن؟ سیدمحسن موسوی دههی آخر ماه صفر بود. در روستای ما علاوه بر عزاداریهایی که به شکل سنتی برگزار میشد، برخی از رسمها و آیینها هم اجرا میشد که برای ما بچهها جذابیت زیادی داشت. ما بچههای دِه از مدتها قبل، منتظر آمدن آن روز بودیم که در آن مراسم شرکت کنیم. هر سال در یکی از این روزها، مادر حمید، آش نذری میپخت. دو روز قبل از مراسم آش نذری، بچههای محل به جنبوجوش درمیآمدند. روزی که پدر حمید، دیگ بزرگ وقفی مسجد را با گاری سید صفدر به خانهی خودشان میبرد، ما هم از جلوی درِ مسجد تا خانهی حمید، همراه گاری حرکت میکردیم. انگار با نگاهمان داشتیم به او کمک میکردیم! گاهی هم دلمان میخواست که به گاری نزدیک شده، دستی به بدنهی صاف دیگ وقفی بزنیم. از رنگ سرخ دیگ مسی که روشی آن حکاکی کرده بودند «واقف حاج سید حبیبالله» خوشم میآمد. آن روز توی مکتبخانهی میرزاعباد، قبل از اینکه ملّا درس را شروع کند، همه صحبت از آش نذری مادر حمید میکردند. قرار بود بعد از کلاس، ما بچهها با هم برویم خانهی حمید و آش نذری بخوریم. فریدون که چاق بود و به پرخوری مشهور بود، رو به حمید گفت: «میشه یه قابلمهی کوچیک آش هم بدی، ببرم خونهمون، شام بخورم؟» حمید با قیافهای که گرفته بود، گفت: «بابام اجازه نمیده. میگه آش نذری رو نباید بیرون ببرید. فقط باید توی خونهی ما آش بخورید!» البته فقط یک مورد هست که بابام گفته میشه براش آش ببرم؛ اونم یک قابلمهی بزرگ، نه قابلمهی کوچیک.» همهی بچهها از این حرف حمید شاکی شدند و گفتند: «چرا؟ چرا برای دیگران میشه، ولی برای ما نمیشه؟» حمید گفت: «آخه اون یک نفر خیلی مهمه. بعدش هم خودش هیچوقت پا نمیشه بیاد برای یک کاسه آش نذری. باید براش ببریم؛ اونم با احترام زیاد.» حبیب که تا حالا دستانش زیر بغلش بود، آنها را درآورد و یکی زد پسِ کلهی حمید و گفت: «ای چاپلوس! بچهها میخواد آش رو ببره برای میرزاعباد.» بعد از کلاس، همهی بچهها رفتیم خانهی حمید و آش خوردیم؛ اما چه آشخوردنی! دهنمون سوخت از بس آش رو داغ داغ خورده بودیم. آخه میخواستیم همراه حمید، برای میرزاعباد آش ببریم. خلاصه از کاسهی دومِ آش گذشتیم و و همراه حمید با یک قابلمه آش به راه افتادیم و پس از گذشتن از چند کوچه، پشت درِ مکتبخونه که همان خانهی ملاعباد بود، ایستاده بودیم. ایندفعه برخلاف هر روز در بسته بود. حمید نمیدانست که کدام کوبهی زنگ را بزند. کمی هاجوواج پشت در ایستاد. ما چند قدم آنطرفتر کنار دیوار ایستاده بودیم و تماشا میکردیم. یکی از بچهها گفت: «حمید! کوبهی اندرونی رو بزن. الآن ملاعباد توی اندرونیه.» یکی دیگر از بچهها گفت: «نه حمید! این کار رو نکن، میرزاعباد عصبانی میشه.» در گذشته، خانهها دوتا کوبهی فلزی داشت؛ یکی ظریفتر و با صدای زیر و دیگری بزرگتر و با صدای بم و زمختتر. اولی برای خانمها و افرادی که مَحرَم بودند و دومی برای در زدن غریبهها بود. وقتی کسی کوبهی مخصوص غریبهها را میزد، اگر مردی یا پسربچهای در خانه بود، میآمد و در را باز میکرد؛ ولی اگر مردی در خانه نبود، زن یا دخترِ خانه میدانست که باید چادر بردارد و حجابش را کامل کند؛ چون با مردی غریبه و نامحرم روبهرو خواهد شد. در برخی مناطق هم دو کوبهی روی در، یکی برای اندرونی و دیگری برای بیرونی بود. یعنی هر کس با اندرونی کار داشت، کوبهی اندرونی را میزد و هر کس که کوبهی بیرونی را مینواخت، یعنی با بیرونی و مرد خانه کار دارد. بالأخره حمید تصمیم گرفت که کوبهی ویژهی اندرونی را بزند. وقتی که زنگ را زد، دختر میرزاعباد از داخل حیاط گفت: «بله آقاجان، اومدم.» وای! میرزاعباد خانه نبود و دخترش به خیال اینکه پدرش پشت در است، الآن بدون چادر میآید و در را باز میکند. من که احساس کردم اتفاق بدی در حال روی دادن است، پا به فرار گذاشتم و بچهها هم پشت سر من. فریدون که نفس نفس میزد و به سختی دنبال ما میآمد، لحظهای ایستاد. به حالت رکوع خم شد و دست روی زانوهایش گذاشت. در همان حال، سرش را بلند کرد و گفت: «آخه نفله! چرا فرار میکنی؟ مگه ما کاری کردیم؟ بیایید برگردیم ببینیم چی شد! ملاعباد گوش حمید رو پیچونده یا نه؟» وقتی برگشتیم، پشت دیواری ایستادیم و دزدکی نگاه کردیم. دیدیم که میرزاعباد قابلمهی خالی را به دست حمید داده و دستش را روی شانهی حمید گذاشت و گفت: «از پدر و مادرت هم تشکر کن. سرت رو بالا بگیر. میدونم که قصد بدی نداشتی و اشتباه کردی. خدا رو شکر که من هم بهموقع رسیدم و آش رو ازت گرفتم!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 156 |