تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,344 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,295 |
این یادداشتها هیچ ربطی به هم ندارند | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 5، دوره 28، خرداد 96 - شماره پیاپی 327، خرداد 1396، صفحه 14-15 | ||
نوع مقاله: طنز | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63878 | ||
تاریخ دریافت: 16 مرداد 1396، تاریخ پذیرش: 16 مرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
این یادداشتها هیچ ربطی به هم ندارند زهرا غانم به نظر من، دیوانهها هم عادی و غیرعادی دارند. و من یکی از آن غیرعادی هستم!... امروز خیلی غمگین بودم،... از تمام کسانی که از اول عمرم، یعنی از یکسالگیام تا الآن ناراحتم کرده بودند. و به هیچکدوم هم حق نمیدادم. توی سَرَم هی داد میزدم: «ازتون متنفرم! ازتون متنفرم!» «این دیگه چه اخلاقیه؟» خب حالم بد بود. به خاطر همین یک فلفل سبز تند و بزرگ رو یکجا خوردم. «حالا آنقدر بسوز که بمیری!» لبو شدم. کُلی یخ رو توی دهنم آب کردم. و شدم یکی از کسانی که در آب شدن یخچالهای قطبی مقصرند. اما بعدش حالم خوب شد! □ گوشیام را برداشتم و به شمارهی خودم پیام دادم: خیلی بیشعوری. پیام آمد: خیلی بیشعوری! جواب دادم: خودتی. گفت: خودتی. گفتم: بیخیال این حرفها، حالم خیلی بَدِه؛ اشتباه کردم. گفت: بیخیالِ این حرفها، حالم خیلی بَدِه؛ اشتباه کردم. نگران شدم. پرسیدم: تو دیگه چرا؟ چه اشتباهی؟ گفت: تو دیگه چرا؟ چه اشتباهی؟ گفتم: چیزیم نیست، خودتو ناراحت نکن. گفت: چیزیم نیست، خودتو ناراحت نکن. خندیدم. خندید. زنگ زدم بهش تا بگم که چهقدر خوبم و صدایش را بشنوم. اشغال بود. حتماً او هم داشت با کسی که حالش را خوب کرده بود تماس میگرفت! □ مکانی که در آنجا، احساس نزدیکی فوقالعادهای به خودم میکنم، حینِ شستن دستهایم، مقابل آینهی دستشویی است! شکلک درمیآوریم. میخندیم. در مورد تمام کارهایی که در طولِ روز کردهایم حرف میزنیم. خب خنده ندارد. به حساب خود رسیدگی میکنیم و خیلی هم خوشیم برای خودمان. و مطمئنیم خدا ما را دوست دارد. من و تصویرِ در آینهام. □ دوستم به من گفت بهترین دختر دنیا هستم. یک دنیایِ مزخرف را مثل همین دنیای خودمان در نظر بگیرید. اگر من بهترین دختر این دنیایِ مزخرف باشم که هنر نکردهام! اگر بهترین دخترِ بهترین دنیا باشم هنر است! اما باز، با این وجود، چه کسی میتواند بگوید کدام بهترین است؟ همهچیز در دنیا نسبی است. جز اینکه همهی ما یکی هستیم؟ ترکیبی از خوبی و بدی... همین و بس. □ از ته مینیبوس در حالِ حرکت، پسری بلند شد و گفت: «ببخشید.» بعد از کنارِ چند نفری که در راهرو بودند، به زور رد شد و باز هم گفت: «ببخشید.» یعنی میخواست به راننده بگوید پیاده میشوم که نگه دارد. من هم به زور فهمیدم. بعد در ذهنم ادامهی جملهاش را کامل کردم: «غلط کردم، دیگر سوار نمیشوم. قول میدم. به جونِ مادرم. شِکَر خوردم!» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 159 |