تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,369 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,310 |
امتحان سخت با طعم فوتبال | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 6، دوره 28، خرداد 96 - شماره پیاپی 327، خرداد 1396، صفحه 16-17 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63879 | ||
تاریخ دریافت: 16 مرداد 1396، تاریخ پذیرش: 16 مرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
امتحان سخت با طعم فوتبال مونا اسکندری بابا عمامهاش را گذشت روی کمد. رقیه دستهایش را بالا گرفته بود تا بابا بغلش کند. - حالا با خودتان خانم! اگر صلاح میدانید این سفر را با من بیاید، والا مختارید بروید خانهی حاجآقا. بعد رقیه را بغل گرفت، بوسید و به من نگاه کرد و گفت: «راستش را بگو آقامحمد، دوست داری بیایی یا نه؟ شرایط آنجا را گفتم بهت. ممکن است برق هم نداشته باشند هااا...! شاید از تبلتم خبری نباشد!» جواب دادم: «عه! بابااااا! تبلت دیگر چرا نیاورم؟» - میخواهی بچههای آنجا را هوایی کنی و دلشان را آب کنی؟ اصلاً این سفر یک تمرین است برای خودمان ببینیم میتوانیم توی کمترین شرایط رفاهی زندگی کنیم یا نه! مامان با یک کتاب دستش و یک سینی که داخلش یک لیوان شربت بود، آمد و گفت: «چه جالب! به اینجایش فکر نکردم! بهتر است برویم، هم کمک شما باشیم و هم خودمان را محکی بزنیم، ببینیم میتوانیم مثل مردم مناطق محروم سختی بکشیم.» بابا نمیگذاشت خیلی وسیله با خودمان ببریم. میگفت ممکن است قسمتی از راه را با پای پیاده و یا سوار اسب و قاطر طی کنیم. تنها کسی که با حرفهای بابا جا خالی نمیکرد و سر حرفش بود که در این سفر سخت خودش را امتحان کند، مامان بود. لابد بعدی هم رقیه بود که اصلاً جز دده گفتن و بابا و آب چیزی بلد نبود بگوید؛ یعنی راستش تنها غرغروی سفر من بودم. باید قید خیلی چیزها را میزدم. از بردن بدمینتون گرفته تا تبلت، لباسهای اضافی و... کل وسایل من، مامان، رقیه و بابا شد دوتا ساک اندازهی ساکی که روزهای یکشنبه استخر میروم، که یکی از آنها فقط پوشکهای رقیه بود و داروهای گیاهی که مثل جانِ مامان بود و فکر میکرد قرار است با آنها معجزه بشود. اولش خیلی سخت نبود. ما و دوستان بابا که بعداً متوجه شدم عدهای بسیجی هستند و پزشک و معلم، سوار مینیبوسی به طرف روستا راه افتادیم. چند ساعتی توی راه بودیم؛ یعنی یک صبح تا غروب. شب در خانهای که تلویزیونش فقط شبکهی یک تا سه را میگرفت، ماندیم. اگر از خیر کوچکی و پشههایش بگذریم، صبحانهاش معرکه بود. نیمرو، خامه و عسل با نان محلی! اما سختی راه، سوار شدن روی قاطری بود که اصلاً از من خوشش نمیآمد؛ اما ناچار بود من را ببرد به روستا. اینکه یک ساعت تمام سوار موجودی که دوستت ندارد بشوی، خیلی بد است؛ چون میتواند با یک اشاره پرتت کند توی دره و شیارهایی که از لبهی آن عبور میکرد. وضعیت آنجا باورکردنی نبود. حرفهای بابا درست بود. آنجا برق نداشت؛ حتی آب برای خوردن هم به سختی پیدا میشد. آمده و نیامده با بچههای آنجا دوست شدم که به استقبال ما آمدند و اولین کاری که کردند بیخ یقهی قاطر را گرفتند تا بهش بگویند مواظب باش سوارت را اذیت نکنی. سعید، ناصر، عبدو و رحمان همسنوسال من بودند. فارغ از پوست تیرهیشان و بوی عرق تند و تیزشان، خیلی بامرام و باحال بودند. فوتبال با آنها و توپی که نظیرش پیدا نمیشود خیلی میچسبید؛ توپی که پنج - شش لایه بود و آخ نمیگفت. یک روز که بعد بازی وقتی شرشر عرق از سر و رویمان میریخت به چادر رفتیم، بچهها را هم با خودم بردم. مامان برای همهیمان یک استکان شربت بیدمشک داد و گفت: «شکرش خیلی کمه؛ اما به جاش بیدمشکش حالتان را جا میاورد!» واقعاً هم همینطور بود؛ چون بعد خوردن بیدمشک همگی توانستیم رقیه را برای یک ساعت سرگرم کنیم و برای بعضی از مردم روستا دارو گیاهی ببریم. شبش بابا با لباسهای خاکی و سر و صورت آفتابسوخته آمد. مامان نشست روبهرویش. فتیلهی چراغ نفتی را بالا کشید و گفت: «کارتان به کجا رسید؟» بابا با لحنی خسته جواب داد: «دیوارهای حمام بالا آمده. مانده مخزن آب را با چندتا حیوان از پایین ده بیاورند بالا. چند نفر جوان خوشبنیه هم نیاز است.» - باورم نمیشود ده روزه تنمان به آب نخورده. محمد را ببین یک شپش واقعی شده است! بابا نگاهم کرد و خندید. مامان هم خندید. مامان، روی پشهبندی که رقیه داخلش خوابیده بود دستی کشید. صدای پارس سگهای دور و بر روستا میآمد. مامان گفت: «هر وقت احساس سختی میکنم، مثلاً وقتی آب نیست پاهای رقیه را بشورم، یا وقتی اجاق گاز نیست تا با یک شعله غذایی بپزم، وقتی دست و بالم توی پختوپز اینقدر بسته است، وقتی این چادر، سر ظهر مثل جهنم میشود و پناه میبرم به سایهی خانههای دِه یا داخل خانههای مردم دِه میروم برای جلسات قرآن و میبینم از تمام وسایل زندگی فقط یک زیلو دارند زیرشان بیندازند و چندتا کاسه و بشقاب، به یاد نعمتهایمان میافتم که قدرش را نمیدانیم.» بابا تسبیحش را از جیبش درآورد و گفت: «راضی به سختی کشیدن شماها نبودم؛ اما این روزها منم یاد حضرت خدیجه میافتم با آن همه ثروت و مکنت همراه پیامبر شدند و چند سال در شعب ابیطالب با سختی زندگی کردند برای اسلام. نمیشود مقایسه کرد؛ اما دلم به شماها گرم میشود. خدا با ایشان همنشینت کنه! شما هم وقتت را گذاشتی، هم چند تیکه طلایی را که داشتی فروختی تا اینجا کمی سر و سامان بگیرد!» حرفهای مامان و بابا بدجوری دلم را به تاپ تاپ انداخت. اگر قرار بود مامان و بابا اینجا را شعب ابیطالب ببینند، پس من هم باید کاری کنم. صبح خروسخوان، صبحانه خورده و نخورده من، ناصر، عبدو، رحمان که هر چهارتایمان بوی عرق تند و تیزی میدادیم، رفتیم پیش بابا و رفقایش. قرار شد من و رحمان زیر نظر یکی از بزرگترها خشت درست کنیم و عبدو و ناصر، گِل درست کنند. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 154 |