تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,444 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,385 |
فرشته؛ اما آدم | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 16، دوره 28، خرداد 96 - شماره پیاپی 327، خرداد 1396، صفحه 40-41 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.63889 | ||
تاریخ دریافت: 16 مرداد 1396، تاریخ پذیرش: 16 مرداد 1396 | ||
اصل مقاله | ||
فرشته؛ اما آدم حکایتهایی از زندگی حضرت زهراB سعیده زادهوش آبروداری پیامبر در مسجد اعلام کردند مرد گرسنهای غذا میخواهد، هر کس میتواند او را سیر کند. حضرت علیm داوطلب شدند و او را به خانه آوردند. بعد از حضرت فاطمهB پرسیدند: «آیا در خانه غذا داریم.» - بله، فقط به اندازهای که بچهای را سیر کند. حضرت علیm با شنیدن این جواب به دنبال راه چاره گشتند. حضرت زهرا فکری به ذهنشان رسید. فوری چراغ را خاموش کردند و به بچهها گفتند وقت خوابشان رسیده و باید بخوابند. به این ترتیب خودشان و بچهها شام نخورده خوابیدند. حضرت علیm هم در تاریکی دست و دهانشان را تکان میدادند، تا مرد متوجه غذا نخوردن خودشان نشود. بچهها نوبت را رعایت کنید روزی پیامبر در خانهی علیm دراز کشیده بودند و استراحت میکردند. حسن و حسین با هم بازی میکردند. یکهو حسن احساس تشنگی کرد. بلند گفت: «آب میخوام.» پدربزرگ از جا بلند شد و برایش شیر دوشید. وقتی کاسهی شیر را به دستش میداد، حسین پیش آمد و خواست ظرف را بگیرد. پیامبر اجازه نداند و جلویش را گرفتند. مادر که این صحنه را میدید، گفت: «مثل اینکه حسن را بیشتر دوست میدارید و او برایتان عزیزتر است.» پیامبر گفتند: «نه، بچهها از حالا باید یاد بگیرند نوبت را رعایت کنند. حسن زودتر آب خواست، پس حق تقدم با اوست.» بعد برای حسین هم شیر دوشیدند. اذان دیرهنگام پیامبر و مردم، منتظر شنیدن صدای اذان بودند، ولی بلال سر وقت نیامد. بعد از مدتی انتظار، بالأخره سر و کلهی بلال پیدا شد. پیامبر پرسیدند: «مؤذن! چرا دیر کردی؟» بلال جواب داد: «به خانه فاطمه سر زدم؛ او مشغول آرد کردن گندم بود. حسن هم ناآرامی میکرد. گفتم اجازه بدهید من حسن را نگه دارم یا آرد کنم. فاطمه فرمود، بچه بیشتر به من عادت دارد. پس من سرگرم آرد کردن گندم شدم. او هم بچه را برداشت و ساکت کرد؛ برای همین دیر آمدم.» پیامبر گفتند: «به او مهربانی کردی، خدا با تو مهربانی کند!» اجازه روزی پیامبر همراه جابر به درِ خانهی حضرت زهراB رفتند. پیامبر با صدای بلند سلام کردند و فرمودند: «اجازه هست وارد شویم؟» حضرت فاطمهB پاسخ سلامشان را دادند و گفتند: «بفرمایید.» حضرت رسول گفتند: «تنها نیستم. همراه دارم.» - پس اجازه بدهید حجاب بگذارم. کمی بعد باز پیغمبر برای خود و جابر ورود گرفتند و این دفعه اجازه صادر شد. دانههای گردنبند قاضی شدند روزی حسن و حسین مشقی نوشتند و پیش مادر بردند و گفتند: «کدامیک از ما خطش بهتر است؟» حضرت زهرا نگاهی به نوشتهها کردند و گفتند: «به پیامبر نشان بدهید.» بچهها پیش پدربزرگ رفتند. ایشان نگاهی به نوشتهها کردند و گفتند: «مادرتان بهتر میتواند نظر بدهد.» بچهها باز نوشتهها را به مادر نشان دادند. حضرت زهراB که معتقد بودند بچهها باید برای به دست آوردن هر چیزی تلاش کنند، گردنبندشان را پاره کردند. مهرهها روی زمین غلتیدند. حضرت فاطمه گفتند: «هر کدام از شما دانههای بیشتری جمع کند، یعنی خطش بهتر است.» پدرجان بگو مدتی میشد که آیهی «پیغمبر را مثل بقیه صدا نکنید» نازل شده بود؛ حضرت فاطمه هم دیگر مثل قبل «پدرجان» صدایش نمیکرد. میگفت: «یا رسولالله». چند بار که گفت، پیغمبر با حالتی گرفته فرمودند: «فاطمهجان اینطور نگو! این آیه دربارهی تو نیامده. حتی دربارهی خانوادهات و نسل تو هم نیست. تو از منی و من از توام. تو همان پدرجان بگو که این قلبم را زنده و خدا را خشنود میکند.» پینوشت: سورهی نور، آیهی 63. | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 241 |