تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,402 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,345 |
هدیهی تولد | ||
پوپک | ||
مقاله 13، دوره 24، مرداد (277)، مرداد 1396، صفحه 22-23 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/poopak.2017.64065 | ||
تاریخ دریافت: 05 شهریور 1396، تاریخ پذیرش: 05 شهریور 1396 | ||
اصل مقاله | ||
هدیهی تولد سپیده خلیلی یک کرم کوچولو بود که اسمش «کرمک» بود. روزی کرمک روی یک برگ نوشت: من شما را به جشن تولدم دعوت میکنم. کِی؟ وقتی ماه قلقلی شد. کجا؟ آن طرف حوض، روی درخت توت، شاخهی دوم، برگ پنجم. امضا: کرمک پشه آمد روی آب حوض نشست. برگ را خواند. خوشحال شد و گفت: «چه خوب! جشن تولد! الآن میروم. تا دیر نشده خودم را به جشن میرسانم.» بعد فکر کرد: «هدیه... هدیه چی؟ همان دور و بر پیدا میکنم.» و رفت. سوسک دستوپازنان از راه رسید. گوشهی برگ را گرفت. نوشته را خواند. به آسمان نگاه کرد و گفت: «آخ! چیزی نمانده که ماه قلقلی بشود. باید زودتر راه بیفتم. هدیه را چهکار کنم؟ حالا یک فکری میکنم.» و دوید. عنکبوت به شیر آب حوض، تاب بسته بود و تاب میخورد. برگ تولد را دید. پرید روی برگ و نوشته را خواند. با خودش گفت: «به به، جشن تولد! حتماً خوش میگذرد. کاش با همهی تارم تاب درست نکرده بودم! آن وقت میتوانستم یک لباس قشنگ برای کرمک ببافم... حالا باید سر راه هدیهای پیدا کنم.» و راه افتاد. پشه چون پرواز میکرد، زودتر از بقیه رسید. ماه قلقلی شده بود؛ اما هنوز کسی نیامده بود. پشه گشت و گشت، یک چیزی شبیه تخم پشه، ولی خیلی بزرگتر پیدا کرد. قلش داد. صدا میداد. با خودش گفت: «چه اسباببازی خوبی! همین را به کرمک میدهم. حالا بروم ببینم کرمک کجاست.» پشه رفت و سوسک از راه رسید. یک چیزی شبیه تخم سوسک بزرگ پیدا کرد. بوی توت میداد. گازش زد. نرم بود. شیرین بود. با خودش گفت: «چه خوراکی خوشمزهای! همین را به کرمک میدهم. آهااااای کرمک! کجایی؟» و رفت تا پشت برگ را به دنبال کرمک بگردد. عنکبوت نفسنفسزنان آمد. چیزی شبیه یک کلاف نخ پیدا کرد. با خودش گفت: «به به، یک عالم تار! الآن برای کرمک لباس میبافم.» و سر نخ را گرفت و کشید. پشه از راه رسید و گفت: «چهکار میکنی؟ این اسباببازی را من برای کرمک پیدا کرده بودم.» سوسک داد زد: «چه حرفها! این غذای خوشمزه را من اول پیدا کردم...» عنکبوت غرغر کرد: «چه اسباببازیای؟ چه غذایی؟ این کلاف فقط به درد بافتن میخورد...» و نخی که دستش بود را کشید. کلاف قِل خورد و قِل خورد. یکدفعه، پروانهای زیبا بیرون آمد و گفت: «به جشن تولد من خوش آمدید.» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 130 |