تعداد نشریات | 54 |
تعداد شمارهها | 2,388 |
تعداد مقالات | 34,317 |
تعداد مشاهده مقاله | 13,016,357 |
تعداد دریافت فایل اصل مقاله | 5,718,304 |
دیگ | ||
سلام بچه ها | ||
مقاله 8، دوره 28، تیر 96 - شماره پیاپی 328، تیر 1396، صفحه 12-13 | ||
نوع مقاله: داستان | ||
شناسه دیجیتال (DOI): 10.22081/hk.2017.64133 | ||
تاریخ دریافت: 07 شهریور 1396، تاریخ پذیرش: 07 شهریور 1396 | ||
اصل مقاله | ||
دیگ معصومه میرابوطالبی ننه که از مسجد آمد گفت: «امسال عید، آش بی آش.» چُرتم را پاره کرد. پریدم بالا که: «چی میگی ننه. من خودم تا صبح میخواهم آش عید هم بزنم. خودت گفتی حاجت میدهد.» ننه از همان ته اتاق کفگیر چوبی دستش را پرت کرد طرفم: «غلط کردی نیم وجب بچه! میگم آش بی آش.» جاخالی دادم و کفگیر خورد به دیوار پشت سرم. ننه نگاهی به ماهیتابهی روی علاءالدین کرد و گفت: «برو کفگیر رو آب بکش بیار.» جرئت نکردم اصرار کنم برای آش و میدانستم ننه همهی شب مرا زیر نظر میگیرد ببیند از خانه میزنم بیرون یا نه. کفگیر را برداشتم و دویدم توی حیاط. آقاجون داشت میرفت دِه بالا. موقع آب زمین عمو بود و عمو حال خوشی نداشت. قرار بود مشرحیم با وانتش بابا را تا سر جاده ببرد و بقیهاش را پیاده برود. آقاجون از گوشهی حیاط بقچهاش را برداشت و همانطور که مشرحیم پشت در بود، با او حرف میزد. بعد از همان ته حیاط فریاد زد: «خداحافظ. من رفتم.» بعد در را پشت سرش به هم کوبید. ننه هم از توی اتاق فریاد زد: «در پناه خدا.» سریع دویدم جلوی اتاق و در را باز کردم. کفگیر را گذاشتم توی دامن ننه و گفتم: «منم با آقاجون رفتم.» و دویدم توی حیاط. پشت سرم فریاد زد: «نرو...» داد زدم: «آقاجون گفته.» و از حیاط دویدم بیرون و درِ خانه را به هم زدم. ماشین مشرحیم سر کوچه داشت میپیچید و دقیقهای بعد اثری ازش نبود. دویدم سمت مسجد. میدانستم مشکل ننه چه بود. وقتی رفته بود برای نماز، دیگ آش را دیده بود و مثل بقیهی مادرها هول کرده بود. مادر گفته بود: «چه معنی دارد برای آش جوی عید فطر همچین دیگی بار بگذارند!» آقاجون گفته بود: «نمیشود که آش صبح عید به همه نرسد.» ننه عصبانی داد زده بود: «نرسد که نرسد. این دیگ را کی میتواند هم بزند؟ سهتا بچه درسته توی این دیگ میپزند.» این توصیف ننه دلم را آب کرده بود. هر طور بود باید خودم را میرساندم به دیگ و میفهمیدم چه شکلی است. سر کوچه آبانبار، اکبر را دیدم. ننهی اکبر هم فرستاده بودش خانهی خالهاش تا پای گاو در حال زایمانشان بایستد؛ اما اکبر در رفته بود. دوتایی رسیدیم جلوی مسجد. بچهها را دیدیم. همه از دیگ و عظمتش تعریف میکردند. دیگ را پشت مسجد بار گذاشته بودند و نگذاشته بودند بچهها برسند پای دیگ. اکبر دوید و توی راهپلههای پشتبام مسجد که کنار دستشوییها بود، پنهان شد. من هم دنبالش رفتم. حاجآقا توسلی آمده بود بچهها را بفرستد خانه. به بهانهی اینکه خواب میمانید و به نماز صبح عید نمیرسید داشت دکشان میکرد. اکبر قفل پشتبام را شکست و دوتایی رفتیم روی پشتبام. خوابیده از لبهی پشتبام سرک کشیدیم و دیگ را دید زدیم. واقعاً بزرگ بود؛ خیلی بزرگ. آنقدر که سه تا بچه را میشد تویش پخت. گردی دهانهی دیگ زیر پایمان میجوشید و دورتادورش را مردهای ده گرفته بودند. با خشتهای نپخته برای دیگ پایه درست کرده بودند و دیگ روی خشتها سوار شده بود. اکبر خودش را کشید کنار گوشم و گفت: «حاجآقا گفت اشتباه کردید این دیگ رو آوردید. من که خیلی خوشم آمده. یک شتر درسته تویش میپزد.» گفتم: «یا سهتا بچه...» یکدفعه یکی از مردهای کنار دیگ چرخید طرف پشتبام و اکبر سر من را کشید: «نباید ببیننمون. کلهمون رو میکَنن.» بعد رفت طرف در پشتبام. گفتم: «اما من باید دیگ را هم بزنم. حاجت دارم.» گفت: «برو بچهجون! مگه میذارن تو به دیگ برسی؟» آرام گفتم: «اگر این یکی بچهی ننه هم بمیرد، از غصه دق میکند.» اکبر رفته بود و من هنوز روی پشتبام بودم. باید راهی برای رسیدن به دیگ پیدا میکردم. دوباره رفتم سر بام و سرک کشیدم. یک ساعتی گذشت. خیلی چیزها توی آش ریختند و مردها کمکم رفتند. مانده بود اوسعلی و حاجآقا. چشمهایم گرم شده بود. دو باری چرتم برده بود؛ اما باز بیدار شده بودم. هوا خنک بود و سردم میشد توی خواب. اگر ننه بود، یک چیزی میانداخت رویم و تا صبح میخوابیدم. نزدیک اذان صبح بود. اوسعلی گفت: «حاجآقا شما برید. چیزی به اذان نمانده. کمکم زیر دیگ را خاموش میکنم.» حاجآقا عبایش را انداخت روی دوشش و رفت و من ماندم با دیگی که باید هم میزدم و داشت خاموش میشد. اوسعلی بداخلاق بود و همهی بچهها میگفتند چون اجاقش کور است بچهها را کتک میزند. از راهپلهها رفتم پایین و از کنار وضوخانه رفتم پشت مسجد. اوسعلی با چوب کلفتی که داشت، هیزمهای زیر دیگ را زیر و رو میکرد. سنگریزهای برداشتم و زدم به شیشهی پنجرهی مسجد که آن طرف دیگ بود. سنگریزه به شیشه خورد؛ اما صدایش آنقدر بلند نبود که اوسعلی بفهمد. زاویهی دستم را بیشتر کردم و سنگ بزرگتری برداشتم. این بار چنان محکم زدم به شیشه که شیشه شکست. اوسعلی دست از کار کشید و رفت پشت دیگ. مثل فشنگ ملاقهای را که اندازهی خودم بود از روی سینی مسی کنار خشتها برداشتم و از چهارپایه رفتم بالا. قدم به سر دیگ نمیرسید و نمیتوانستم آش را ببینم؛ اما مهم نبود. ملاقه را گرفتم بالا تا بگذارم توی دیگ که اوسعلی مرا دید. داد زد: «چی کار میکنی بچه؟» گفتم: «حاجت...» و ملاقه را زدم توی دیگ که لبهی ملاقه به لبهی دیگ گیر کرد و چهارپایه از زیر پایم در رفت. توی هوا آویزان به ملاقه بودم که شنیدم خشتهای زیر دیگ خرشت خرشت صدا میدهد. اوسعلی پرید طرفم و توی هوا کمرم را گرفت و مرا کشید. ول کنِ ملاقه نبودم. ملاقه را کشیدم و دیگ تکان خورد. اوسعلی مرا کشید تا کنار دیوار و بعد گذاشت روی زمین. به دیگ نگاه کرد و به خشتهایی که زیر دیگ جابهجا شده بودند. سر دیگ کج شده بود و کمی از آشها ریخته بود روی آتشها. گفت: «بچه، داشتی خودتو به کشتن میدادی!» یاد حرف ننه افتادم: «سهتا بچه تویش میپزد.» گفتم: «حاجت دارم.» اوسعلی زد پس کلهام: «این مزخرفات را کی کرده توی مخ شماها؟ با هم زدن حاجت میگیرند؟ اگر اینجور بود، الآن زن من پنجاهتا بچه داشت.» خندهام گرفته بود. خودش هم خندهاش گرفته بود. دستی کشید روی سرم: «برو وضو بگیر و برو مسجد نماز اول وقت بخوان. صبح هم بیا برای نماز عید و برای ننهات هم آش ببر. حالا برو...» و با دست هلم داد. سلانه سلانه کوچهها را میرفتم. رسیدم درِ خانه. پا گذاشتم روی تیر برق بغل در و خودم را از روی دیوار کشیدم تا توی خانه. چراغها خاموش بود. درِ اتاق را که باز کردم، شعلهی آبی علاءالدین را دیدم و ننه را که کنار علاءالدین خوابیده بود. کنارش بشقاب شامیهایی بود که سرخ کرده بود. نشستم سر بشقاب شامیها. صدای اذان از مسجد میآمد. ننه غلتی زد و چشمهایش را نیمهباز کرد: «اومدی ننه؟ گرم کنم برات بخوری؟» بغضم را قورت دادم: «همینجوری میخورم ننه.» گفت: «سر دیگ که نرفتی؟» جواب ندادم. همانطور که پتو را کنار میزد و به سختی بلند میشد، گفت: «قد و بالاتُ برم ننه! بلایی سرت بیاد چیکار کنم؟» | ||
آمار تعداد مشاهده مقاله: 152 |